رمان شوکا پارت 107

4.3
(151)

 

 

 

یک هُل کوچک بود ولی این پاهای من بودند که سست بودند و راحت تلو خوردند.

 

آخم از میان لب‌هایم بلند شد و او هول‌زده دست پشت کمرم گذاشت و آن قسمت را ماساژ داد.

 

قطره‌ی بعدی اشکم مقابل چشم‌هایش چکید و دست‌هایش بی‌حرکت ماند.

– نمی‌خواستم هُلت بدم، ببخشید. خیلی دردت گرفت؟!

 

الان تمام مشکلاتمان یک هُل دادن ساده بود؟!

با خشم و زهرخند دستش را پس زدم و به عقب  راندمش.

 

 

دلم می‌خواست قوی باشم، دلم می‌خواست این اشک‌های لعنتی نگاه دل‌رحمش را نخرد و این خودم باشم که به هدفم رسیده‌ام، اما نمی‌شد، یعنی نمی‌گذاشت.

 

دلم زیادی نازک شده بود، نازک‌تر از تنگ ماهی که باید با احتیاط جابه‌جایش می‌کرد تا ترک برندارد.

 

یاسین قلبِ مرا با احتیاط جابه‌جا نمی‌کرد.

غرورم، عزت‌نفسم و تمامِ آنچه که داشتم

لگدمالش کرده بود.

 

– راست‌وحسینی بهم بگو. تعریفت از زن چیه یاسین؟! یه وسیله واسه رفع نیاز؟ کسی که بیای خونه ببینی به خاطرش بوی غذا تو خونه‌ت پیچیده، میاد برات در رو باز می‌کنه، خسته باشی شونه‌هات رو ماساژ بده، دلت بگیره سنگ‌صبورت باشه و…

چیزی جز این تو نظرته؟

 

واقعاً که چیزی بیشتر از این در چشمش بود؟

ناباورتر از هر وقتی نگاهم کرد.

– آهو…

 

آهوی خارج شده از میان لب‌هایش پر از شگفتی بود.

 

چرا در این مواقع زبانش غلاف می‌شد؟

مردی که به قول خودش رابطه‌ی نزدیک و عاطفی با هیچ زنی نداشته و خواهرهایی که در سن ۱۸_۱۹ سالگی به خانه‌ی بخت رفته بودند.

 

حس می‌کردم یاسین دقیقاً یکی مثل مادرش را می‌خواست.

از خلق‌وخوی زن‌ها، رفتارهای مادرش در ذهنش می‌چرخید.

زنی عاشق خانه‌داری، بزرگ‌ترین تفریحش کار کردن در خانه و نهایتش شرکت در مجلس‌های زنانه.

بد نبود، کار آسانی هم نبود.

چه به اجبار، چه به دلخواه، سرنوشت خیلی از زنان بود.

 

 

تربیت کردن فرزندان، تحمل و انجام هر روزه‌ی کارهای تمام‌نشدنی قابل ستایش بود ولی انتخاب من نه!

 

باید می‌فهمید من مادرش نیستم.

اینکه من را یک موجود محدود و بدون توانایی ببیند اوج حقارت بود.

 

– تو اینطور مواقع فقط بلدی نگاهم کنی. چرا جواب نمی‌دی؟ حرف ناحق می‌زنم؟

یاسین من حرف‌های تو رو از زبون خیلی از مردها شنیدم. اینکه مردها نذارن زنشون بره سرکار انقدر عادی شده که به یکی بگی، بی‌تفاوت نگاهت می‌کنه. می‌دونی وقتی یه زن متاهل کار می‌کنه اولین چیزی که ازش می‌پرسن چیه؟

“شوهرت می‌دونه کار می‌کنی؟”

“مشکلی با کار کردنت نداره؟”

“خداروشکر چقدر مرد خوبیه که گذاشته بیای سر کار”

هزاربار فقط به گوش خودم شنیدم اینطور مکالمه‌ها رو.

هرجا رفتم واسه کار، اول از هر چیز پرسیدن مجردی یا متاهل، اگه شوهر داری برو با خودش بیا، فردا نیاد اینجا سروصدا راه بندازه.

 

نفسم بند آمده بود از یک‌ریز حرف زدن.

سکوت کردم تا شاید حرفی بزند، واکنشی نشان دهد، عصبی شود…

یاسین ذاتش پاک بود و همین او را از بقیه متمایز می‌کرد.

وگرنه می‌توانست با یک عربده و نهایتش یک سیلی مرا در دم خفه کند.

مثل خیلی از مردها.

 

سُر خوردم و روی زمین نشستم. تکیه داده به در و با زانوهایی که در بغل گرفته بودم.

نفسم تک‌وتای اولیه را نداشت.

دیگر حتی خشم هم نداشت. فقط هرچه که در دلم بود را بیرون می‌ریختم.

حداقل وجدانم راحت می‌شد که تمام تلاشم را کرده‌ام.

 

– عدالت این زندگی کجاست پس؟

آدم می‌شناسم که دکترا گرفته. می‌شنوی یاسین؟ دکترا! یعنی به اندازه‌ی نصف عمرش تلاش کرده تا به اون جایگاه برسه، ولی بعد‌ از ازدواج شغلش رو ول کرده نشسته کنج خونه.

سخته به خدا این دوراهی‌ها.

من که تنها هنرم همین بافندگیه؛ نه حقوق درست‌حسابی داره و نه تن سالم برای آدم می‌ذاره، اما تمام دلخوشیم بهشه. ولی از تو هم نمی‌گذرم…

 

 

سرم را بالا گرفتم تا صورتش را ببینم‌.

من نشسته و او سر پا بود.

تمام تنش روی تنم سایه انداخته بود. بی‌توجه به این تفاوت نگاهش کردم.

نگاهی که شک نداشتم تمام غم دلم را در خود نشان می‌داد.

 

حرف‌هایم دیگر دردودل شده بود.

انگار که یاسین همه‌‌کاره‌‌ی این دنیا باشد و قرار بود همه‌چیز را سامان دهد.

ما خیلی هنر می‌کردیم گلیم خودمان را از آب بیرون می‌کشیدیم.

متلاشی کردن مغزهای پوسیده کار هیچ‌کس نبود.

ما فقط می‌توانستیم این زنجیره را از یک جایی قطع کنیم.

یا در همین لحظه و همین‌جا،

یا با تربیت کردن فرزندانی که عقل و منطقشان بزرگ‌ترین سرمایه‌ی زندگی‌شان باشد.

 

دستش را به سمتم دراز کرد. صدایش کمی گرفته بود.

– بلند شو.

 

نگاه گذرایی به دست دراز شده و بعد هم انگشتر مردانه‌اش انداختم‌.

همان انگشتری که خودم دستش کردم، یادگار پدرم.

 

بی‌توجه دست از زمین سرد گرفتم و بلند شدم.

چشم‌هایش روی دست دراز شده‌اش ثابت ماند و بعد هم انگشت‌هایش به هم مشت شد.

دسته‌ی کیف همچنان در مشتم و مصمم بودم برای رفتن.

چادرم را که روی شانه‌ام افتاده بود دوباره سر کردم و خدافظی زیر لب زمزمه کردم.

 

– بچه شدی؟ کجا می‌خوای بری تنها؟

 

تنم فقط کمی از صدای بلندش به هم جمع شد.

حرف‌هایم را زده بودم، تمام حس‌های بد را به دلم سرازیر کرده بود و قرار نبود به همین راحتی‌ها او را ببخشم.

حتی اگر قبول نکند کار کنم‌.

 

– دارم به حرف شوهرم گوش می‌دم. می‌رم خونه، شام درست می‌کنم و اگه خونه کاری داشت انجام می‌دم. شاید هم بعدش رفتم حموم، یکم به خودم برسم. چون شب ممکنه بهم نیاز داشته باشی. عذر دلیلی وجود نداره که نه بگم…

 

قلب خودم هم مچاله شد از تفسیر بی‌رحمانه‌ای که از نقشم در زندگی یاسین داشتم.

شاید هم می‌خواستم لج او را دربیاورم و خب گمان کنم به هدفم رسیدم.

 

فقط می‌دانم صدایم یک ضرب در دهانم خفه شد و صدای نفس عمیق هول‌زده‌ام در اتاق پیچید.

 

 

” یاسین ”

 

 

انتظارش را نداشت.

خودم هم بدتر از او.

هیچ ایده‌ای برای آرام کردن جفتمان نداشتم.

یک تیر و دو نشان.

هم ساکتش می‌کردم، هم مقدمه‌ای برای نرم کردن دلش بود.

 

مشت ظریفش بر سینه‌ام کوبیده شد و من بی‌توجه با همان چشم‌های بسته، این‌بار کمی لب پایینش را گزیدم.

 

شاید چند ثانیه بیشتر روی اعصابم راه می‌رفت، اتفاق خوشایندی پیش نمی‌آمد.

 

خودش را یک وسیله برای رفع نیاز می‌دانست و من را یک پست‌فطرت!

و تمامش را از مخالفتم برای کار کردنش برداشت کرده بود‌!!!

آدم در خلقت این زنان هاج‌وواج می‌ماند.

بعید نبود چهار کلمه‌ی دیگر چرت‌وپرت ببافد، دستم روی صورتش هرز رود و آنچه که نباید اتفاق بی‌افتد.

 

چیزی که در مرام من نبود. با همین بوسه توانسته بودم آتش خشمم را خاموش کنم و جلویش را بگیرم.

 

 

دست پشت سرش گذاشتم که این‌بار مشت محکم‌تری روی قفسه سینه‌ام زد.

برعکس من، او آرام و قرار نداشت.

با نشستن زانویش میان پاهایم، در یک لحظه نفسم رفت و سست شدم.

 

– آخ… وحشی…

 

دست از دیوار کنارم گرفتم برای سر پا ماندن و او عصبی پرخاش کرد.

– فیلم آمریکاییه مگه؟ وسط دعوا مثل زالو می‌افتی به جون لب‌های من؟! اه…

 

آنچنان پشت دستش را محکم روی لب‌هایش کشید که انگار هفت‌پشت غریبه باشم و چندشش شده باشد!

زنان موقع قهر و دعوا عجیب می‌شدند.

 

بی‌توجه به منی که سعی می‌کردم با نفس‌های عمیق دردم را آرام کنم، انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان داد.

 

– بار آخرت باشه بدون اجازه من رو می‌بوسی، فهمیدی؟!

 

نیشخندی به صورت عصبی‌اش زدم.

– چشم عباس آقا! امر دیگه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 151

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

ممنون قاصدک جان کاش یکم پارتش طولانیتر میشد😉

Batool
3 روز قبل

چه کشتی راه انداختن این دوتا 😂😂ای بابا انکار تمام رمانای سایت در حالت قهر رفتن هر کیو میخونم دعوا وجنگ وقهرن 😅😬
ممنون قاصدک جان

Batool
3 روز قبل

راستی از کفر من تا دین تو رو نمیزاری چند روز پارتی ازش نذاشتی 🥲

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x