ساک آناشید را برداشت و با دست اشاره کرد که سمت خانه بروند. در کوچک را با کلیدش باز کرد و به محض باز شدن در، آناشید پیرمردی را که مشغول هرس کردن درختان بود دید.
امیرحافظ جلو رفت و کمی با او صحبت کرد و آناشید عقبتر ایستاده و بند کیفش را محکم در میان دستهایش میفشرد.
امیرحافظ با دست به او اشاره کرد و گفت:
– عموفضلی آناشید خانوم از امروز برای کمک به مادر تشریف آوردن اینجا.
سلام پر مهر پیرمرد را پاسخ داد و قدمی جلو گذاشت. امیرحافظ پیش از اینکه داخل بروند گفت:
– عمو، من نبودم هوای ایشون رو داشته باشید.
پیرمرد دست چروکیدهاش را روی چشمش گذاشت.
– به چشم باباجان.
“بااجازه”ای گفت و سمت در ورودی خانه رفتند.
چند تقه به در زد و “یاالله” گفت. محدثه بود که در را باز کرد و درحالیکه نگاهش کنجکاوانه به آناشید دوخته شدهبود کنار رفت و گفت:
– سلام حاج آقا بفرمایید داخل.
کنار ایستاد تا آناشید اول داخل برود. آناشید سلام آرامی به محدثه کرد و پاسخش را گرفت.
راهروی پهن جلوی در را که رد کردند، نگاهش اول به سالن بزرگ پذیرایی در سمت راستش افتاد که با دو پله از سمت چپ که بزرگتر بود جدا میشد و در مجاورش هم آشپزخانه قرار داشت.
سمت چپ هم مبلهای راحتی چیده شدهبود و از جایی که ایستادهبود میدید که راهپلههایی که به طبقهی بالا راه داشت، در انتهای هال قرار داشت.
در یک نگاه خانه را از نظر گذراند و قدمهایش را سمت جایی برداشت که محدثه میرفت.
در قسمت نشیمن، کنار مبلهای راحتی، تخت بود و خانمی که قطعاً مادر حاج امیرحافظ بود روی آن نشسته بود. با دیدن آناشید نگاهش موشکافانه شد. چشم ریز کردهبود و خوب وارسیاش میکرد و به این فکر میکرد که این دختر لاغر اندامِ رنگ پریده چهطور میخواهد از او پرستاری کند و آناشید اما در نگاه اول کمی از او ترسید.
زنی درشت اندام بود. صورتش جدی بود و نگاهش تیز. پدر امیرحافظ را ندیده بود اما به نظرش رسید که او و برادرش قد و قامت بلندشان را از مادرشان به ارث برده باشند. جلو رفت و دست دراز کرد و گفت:
– سلام خانوم، آناشید هستم.
فخرالملوک نگاهی به دست دراز شدهی او انداخت، دست جلو برد و خشک جواب داد:
– خوش اومدی.
لبخندی به هزار جان کندن روی لبهای آناشید نشست و امیرحافظ گفت:
– خب، من دیگه مرخص بشم با اجازتون. مادر امری ندارید؟
مادرش نگاه از آناشید جدا کرد و گفت:
– نه برو به سلامت. میری پاساژ؟
آهی کشید و گفت:
– یه سر میرم بیمارستان بابا رو ببینم بعد میرم پاساژ.
فخرالملوک پرسید:
– از شیما خبر داری حاجی؟!
دست میان موهایش فرو برد و کشیدشان و گفت:
– نه راستش.
فخرالملوک گفت:
– با زنداییات حرف زدم، میگفت یه کم حالندار شده بوده، برو بهش سر بزن.
امیرحافظ فوراً با لحنی که توأم با نگرانی بود، پرسید:
– چش شده؟!
مادرش با ناراحتی جواب داد:
– معدهاش درد گرفته، نمیدونم والا، زنداییات که میگفت دردش عصبیه. برو پیشش حتماً.
آناشید دوست داشت از شدت شرم و خجالت بمیرد. با خودش فکر میکرد اگر کسی بفهمد که ماجرای آمدن او به خانهی آنها چه چیزیست چه میشود؟ چهرهی نگران امیرحافظ را برای معده درد همسرش میدید و از خودش شرم میکرد که چرا و چهطور قبول کرد تا بشود صیغهی او! به خودش نهیب زد “مگه چارهای هم داشتی؟!” با صدای امیرحافظ که گفت:
– فعلاً خداحافظ.
به خودش آمد. گیج شده و هنوز مقابل تخت فخرالملوک ایستاده بود که محدثه اشاره به ساکش کرد و گفت:
– عزیزم باید بیای توی اتاق من و زهره خانوم، ساکتو بردار بیا.
آناشید دنبال او که سمت پلههای انتهای سالن میرفت، رفت. حین بالا رفتن از پلهها رانهایش منقبض شد و سعی کرد به روی خودش نیاورد. ساکش را که در آن اتاق دو تخته گذاشت، پایین رفت و از فخرالملوک پرسید:
– خانوم چه کمکی از دستم براتون برمیآد؟ منظورم اینه که برای چه کارهایی باید بهتون کمک کنم؟
فخرالملوک که مشخص بود سرحال نیست تند جواب داد:
– کار خاصی نیست! والا من به حاجی گفتم وضعم انقدری خراب نیست که پرستار بخوام.
آناشید نمیدانست چه جوابی بدهد. خجالت زده انگشتهایش را در هم قلاب کردهبود و داشت فکر میکرد باید چه پاسخی به زنی که علناً میگفت وجودش اضافیست بدهد.
تنها توانست لب بزند:
– شرمنده!
فخرالملوک بیحوصله پرده را کنار زد و نگاه به باغ انداخت و گفت:
– فعلاً که کاری ندارم بخوام برم دستشویی صدات میکنم، میخوای بیکار نباشی برو ببین زهره و محدثه تو آشپزخونه کاری دارن یا نه.
آخرین دیدگاهها