آناشید به فخرالملوک کمک کرده بود که حمام کند. موهایش را خشک کرده و داشت لباسهایش را تنش میکرد.
بوی شامپو حالش را بد کرده بود و خیلی خودداری میکرد تا عق نزند.
رفتار سرد و بیحوصلهی فخرالملوک معذبش کردهبود. دست زیر بغلش گرفت و کمک کرد که بایستد اما زیر شکمش تیر کشید. چهره در هم کشید و لبهایش را روی هم فشار داد مبادا صدای نالهای از گلویش خارج شود.
فخرالملوک را که سمت تختش در سالن پذیرایی میبرد، صدای “یاالله، یاالله” امیرحافظ را شنید.
همچنان بیحواس داشت کمک میکرد که فخرالملوک را روی تخت بگذارد اما او طوری صدایش را در لحظه بالا برد که آناشید از جا پرید و شدت ضربان قلبش بالا رفت.
– خودم میشینم دختر، مگه نمیشنوی صدای حاجی رو؟ روسریتو سرت کن ببینم.
بغض به گلویش چنگ انداخت و گوشت لبش را از داخل به دندان کشید اما تنها زمزمه کرد:
– چشم.
و شالش که دور گردنش بود را روی موهایش انداخت.
امیرحافظ داخل خانه شد و صندلهایش را به پا کرد. بدون اینکه نگاهی سمت کسی بیندازد سلامشان را آرام پاسخ داد و سمت مادرش رفت. خم شد و پیشانی او را بوسید. فخرالملوک پرسشگر نگاهش کرد.
– نرفتی پاساژ حاجی؟!
راست ایستاد، حرکاتش از چشم آناشید دور نمیماند. رگ گوشهی پیشانیاش برجسته شده و نبض میزد. از نگاه کردن به چشمهای مادرش اجتناب میکرد و گفت:
– نه، سردرد داشتم نرفتم.
مادرش عادت داشت از کاه کوه بسازد که چنگی بر صورتش زد و گفت:
– خاک بر سرم! سر درد چرا؟ فشارت باز بالا و پایین شده؟! رفتی ملاقات بابات چیزی شده؟!
هزار حرف ناگفته بر دلش سنگینی میکرد. حال و احوال پدرش، رفتار شیما، آناشید و جنینش!
اما سر تکان داد و گفت:
– نه مادرم، چیزی نیست. استراحت کنید شما هم. من میرم یه کم بخوابم.
سمت پلهها رفت و نگاه آناشید دنبالش کشیده شد. خودش را مسبب پریشانحالی امیرحافظ میدانست و دنبال فرصتی بود تا بتواند با او صحبت کند. تلفن که زنگ خورد و دید که چانهی فخرالملوک با شخص پشت خط گرم شده، فرصت را غنیمت دید تا از حواسپرتی او استفاده کند و پیش امیرحافظ برود!
حواس زهره و محدثه که آرام آرام با هم صحبت میکردند به او نبود و فخرالملوک هم در حالی که گوشهی پردهی حریر سفید را کنار زده و خیرهی باغ بود، تلفنی صحبت میکرد.
آرام پلهها را بالا رفت.
در سالن طبقهی بالا، شش اتاق در ردیف سمت راست قرار داشت. وقتی رفتهبود تا وسایلش را در اتاق مشترکش با زهره و محدثه بگذارد، محدثه به او گفتهبود که هر اتاق متعلق به کیست. پنجمین اتاق، اتاق مشترک امیرحافظ و شیما بوده که با وجود داشتن خانهی مستقل، اکثر اوقات را آنجا میماندند. مردد پشت در اتاق ایستاد. در نیمه باز بود و از آنجا پاهای دراز شدهی او را روی تخت میدید.
میخواست پایین برگردد اما وقتی دستگیرهی در اتاق حانیه پایین کشیده شد، هول شد و بهجای اینکه به اتاق خودشان برود، خودش را درون اتاق امیرحافظ انداخت و پشت در ایستاد!
امیرحافظ که روی تخت دراز کشیده و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته بود، با ورود ناگهانی او، ترسیده نیمخیز شد و تا خواست دهان باز کند، آناشید ملتمسانه نگاهش کرد و انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
امیرحافظ سوالی نگاهش کرد و دستهایش را به معنی “چی شده؟!” در هوا تکان داد.
آناشید آرام لب زد:
– خواهرتون.
امیرحافظ در آن موقعیت حوصلهی هیچچیز و هیچکس را نداشت، چه رسیده به قایمباشک بازی و این مسخره بازیها. بیحوصله ایستاد و سمت آناشید که پشت در بود قدم برداشت. تازه نگاه معذب آناشید به او که رکابی مشکی بر تن داشت افتاد و فوراً چشم گرفت. امیرحافظ در را کامل بست و کلید را در قفل چرخاند و بدون اینکه سر سوزنی از اخمهایش کم شود، پیراهنش را از پایین تخت چنگ زد و روی رکابی پوشید و با صدایی آرام گفت:
– چی شده؟! خواهرم چی؟!
رویش نمیشد به امیرحافظ نگاه کند و دلهرهی اینکه کسی بفهمد او در آن اتاق است هم به جانش افتادهبود. خجالتزده لب زد:
– دیدم… دیدم ناراحتید خواستم بیام حالتونو بپرسم حاجآقا. خواهرتون داشتن از اتاق بیرون میاومدن نخواستم سوءتفاهم پیش بیاد، هول شدم اومدم توی اتاقتون، ببخشید!
امیرحافظ سرش را میان دستهایش گرفت و زیرلب طوریکه آناشید نشوند زمزمه کرد:
– تو خودِ سوءتفاهمی!
آناشید پرسید:
– چیزی فرمودید حاج آقا؟
نگاهش نکرد و سرد گفت:
– مهم نیست.
– ببخشید ولی… ولی دلیل ناراحتیتون…
تند گفت:
– به شما مربوط نمیشه!
اینم داره آب میره
برات هنوز عادی نشده خیلی طبیعی هست تازه چند وقت دیگه میشه ماهی یه بار قد نخود
اخه به توچه فضول که چشه درد بچشه والا