امیرحافظ اخمی کمرنگ کرد و گفت:
– لاالهالاالله! چرا ناشکری میکنی دخترجان؟!
آناشید بینیاش را بالا کشید و لب زد:
– دلم برای بابام که دیگه ندارمش تنگ شده، جیگرم برای داداشم که پشت میلههای زندانه خونه، قلبم داره برای مامانم که بهخاطر بیمسئولیتی من، کنج آسایشگاهه میترکه. حاج آقا من موندم با یه بچه توی شکمم که…
مکث کرد. امیرحافظ پرسید:
– که چی؟! چرا حرفتو میخوری؟
هق زد و گفت:
– که پدرش نیست و اگرم بود نمیخواستش، اصلاً شما… شما خودتون از… از امیرحسین خبر دارید؟!
قرص فشاری که خوردی بود تازه داشت اثر میکرد که با این حرف آناشید انگار باز فشار خونش بالا رفت! اخمش پررنگتر شد و پاسخ داد:
– حسین برادرمه درست، پارهی تنمه درست، محرمیت بین ما صرفاً برای این بود که هم توجیهی باشه پیش مادرت و هم توی این مدت حاملگی بتونم راحت و بدون بسته بودن دستم هوات رو داشته باشم درست.
انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد و تأکیدی گفت:
-ولی… ولی تأکید میکنم تا زمانی که اسم من روته، حتی با اینکه فقط خودمون از این ماجرا خبر داریم، دیگه خبری از حسین از من نگیری!
آناشید متعجب و خجالتزده در حالیکه همچنان هقهق میکرد خیرهاش بود و امیرحافظ زیرلب گفت:
– درسته موقت و غیررسمیه ولی همسر من محسوب میشی آنا خانوم! قبل هر حرفی فکر کن!
گریهی آناشید اوج گرفت و حالا امیرحافظ متعجب نگاهش میکرد.
– چی شد باز؟!
دست مقابل دهانش گرفت و گفت:
– ببخشید حاج آقا، من که خودم… میدونم شدم سربار شما…
امیرحافظ خودش را جلوتر کشید و عصبی گفت:
– باز که این حرفو زدی!
از آن فاصلهی نزدیک و نگاه و لحن عصبانی مرد مقابلش بیشتر بغض کرد و درحالیکه چانهاش میلرزید گفت:
– حاج آقا چرا دعوام میکنید؟! بهخدا منم دختر لوسی نیستم ولی… ولی این مدت دل نازک شدم نمیدونم چرا اما…
دوباره اشک ریخت و ادامه داد:
– با هر حرفی بغض میکنم و…
دل امیرحافظ برایش آتش گرفت. نگاه و حس خاصی به او نداشت. اما دخترک تنها بود، زیادی هم تنها بود.
امیرحافظ دوباره دستی پشت گردنش گذاشت و چشمهایش از درد جمع شد. با لحنی آرامتر گفت:
– حساس شدی بهخاطر بارداریته. فردا هم باهم میریم دکتر باید تحت نظر باشی، شاید برای تهوعت هم دارو داد.
سر پایین انداخت.
– مرسی حاج آقا، بازم ببخشید.
خیره به صورت غرق در اشک او ماند و دستمالی از جیب پیراهنش بیرون آورد و سمتش گرفت.
گریه نکن، صورتت رو پاک کن بعدم برو توی خونه و بخواب، اینجا سرده مریض میشی.
دستمال را گرفت و زیر چشمهایش کشید. مستأصل به امیرحافط نگاه کرد و لب زد:
– حالا چی میشه حاج آقا؟! من نمیدونم قراره تا سه چهار ماه دیگه با تغییر شرایطم چه اتفاقی بیفته.
دمی گرفت و بازدمش را محکم بیرون داد و لب زد:
– تا اون موقع هم توکل به خدا، من سعی میکنم یه طوری قضیه رو به مادر بگم و شیما هم…
مکث کرد.
– امید دارم که درست میشه.
آناشید ایستاد و رو به امیرحافظ گفت:
– ببخشید که نصفهشبی شما رو هم اذیت کردم حاج آقا.
خیره در صورت او گفت:
– اذیت نشدم.
– ممنون که باهام صحبت کردید.
او هم مقابل آناشید ایستاد و جواب داد:
– گفتی دلت برای خانوادهات تنگ شده، درک میکنم. شرایطت طوریه که جای سرزنش نیست و من بهت قول دادم کمکت کنم آنا خانوم. پس…
مکث کرد و مقابل نگاه منتظر آناشید گفت:
– مادامی که توی این خونهای و تحت حمایت من، هروقت هر کاری داشتی روم حساب کن.
چانهی آناشید باز هم لرزید و امیرحافظ برای اینکه او بیشتر خجالتزده نشود گفت:
– نمیخوام خدایی نکرده با خودت فکر کنی که نظر بدی بهت دارم. من فقط ازت میخوام اون بچه رو سالم بهدنیا بیاری و این رو بدونی که تنها نیستی.
نالید:
– ولی هستم!
امیرحافظ کلافه از اینکه انگار او فقط آخرین جملهاش را شنیده، ناخودآگاه دستش را بالا برد و بازوی نحیف او را در دست گرفت و آرام تکانش داد و با لحنی نه چندان لطیف گفت:
– نیستی. خودم این مدت هم میشم پدرت هم مادرت هم خواهرت هم برادرت و هم همهی کس و کارِت. خودم میشم خانوادهات تا انقدر نگی تنها و بیکسم، فهمیدی؟!
آناشید نگاهی به دست او روی بازویش که از روی پتو گرفتهبود انداخت و کمی که خودش را عقب کشید، امیرحافظ هم به خودش آمد و دستش را پس کشید و لب زد:
– شب بهخیر.
آناشید قدردان نگاهش کرد و پیش از اینکه از آلاچیق بیرون برود لب زد:
– ممنونم حاج آقا، شب شما هم بهخیر.
*
صبح زود آناشید میز صبحانه را میچید. ضعف داشت و منتظر بود تا چای دم بکشد تا حتی به زور هم که شده، چند لقمهای بخورد.
امیرحافظ زودتر از بقیه بیدار شد و با سویشرت و شلوار ورزشی مشکیاش به آشپزخانه رفت.
آناشید سعی داشت نگاه از او بگیرد و لب زد:
– سلام حاج آقا.
زیرلب پاسخ داد:
– سلام صبح به خیر.
با نگاه به چشمهای آناشید فهمید که تمام شب را اصلاً نخوابیده.
– دیشب نخوابیدی نه؟!
نان را در سبد گذاشت و روی میز قرار داد و لب زد:
– خوابم نبرد.
– لازم نیست خودت صبحونه آماده کنی آناخانوم، زهره و محدثه هستن. تا وقتی لازم نیست کاری کنی و مادر بیدار نشدن استراحت کن.
نگاه مظلومش را بالا آورد و گفت:
– آخه ضعف کردهبودم.
امیرحافظ گفت:
– پس بشین، بشین من خودم برات چایی میریزم.
نگاهی به میز انداخت.
– چرا فقط پنیر برداشتی؟
در یکی از کابینتها را باز کرد و ظرف مغز گردو را برداشت و مقابل آناشید گذاشت.
کره و عسل را هم از یخچال بیرون آورد.
آناشید خجالتزده لبش را به دندان گرفت و گفت:
– حاج آقا من نمیتونم زیاد چیزی بخورم، خودم چایی میریختم.
جدی و بدون نگاه کردن به او گفت:
– میریزم. امروز هم وقت دکتر میگیرم میآم دنبالت فقط باید به یه بهونه از خونه بزنی بیرون.
– چشم.
چای را مقابل او گذاشت و گفت:
– نخور نخور چند لحظه صبر کن.
آناشید متعجب نگاهش کرد و امیرحافظ درحالیکه به گوشیاش نگاه میکرد و چیزی مینوشت گفت:
– بذار گوگل کنم ببینم اینا برات خوبه یا نه؟!
دقیقهای بعد ظرف عسل را از مقابلش برداشت و گفت:
– عسل نخور مثل اینکه خوب نیست.
و مقابل نگاه مات و مبهوت آناشید خانه را برای دویدن صبحگاهی ترک کرد.