بماند که واقعا مریم میخواست به وعده اش عمل کنه و کم مونده بود توی سالن جفتک بندازه و آبرو برای هیچکی نزاره..!
اما بلاخره بودن و دیدن فک و فامیل پر فس بهرامی علی الخصوص دختران مونث و مجرد تا حد زیادی باعث کشیده شدن افسارش شد و جلوی خل بازیاش و گرفت.
خنده های از ته دلی که امشب باعث درد فک و تا حد زیادی شارژ روحیم شده بود به همه ی نگاه ها و پچ پچ های کسایی که عمری فقط خوشی و پیشرفت بقیه خار چشمشون بود می ارزید.
شایسته روهم با تموم حرفا و کارهاش به خدا و روزگار واگذار کرده و پرونده اش و بستم.
تقاص ظلمی که بهم کرده بود و خودش با کارهاش میداد.
_بریم وسط برقصیم؟
همون جور که از دیدن رقص جالب و هماهنگ مریم و دکتر بهرامی با ذوق براشون دست میزنم این صدای هامرزه که دم گوشم نجوا میکنه.
_همینم مونده..
ابرویی بالا میندازه و نمیدونم چرا مسیر نگاهش عوض سن منو رصد میکنه.
_چرا بلد نیستی برقصی یا در حد من نمیبینی خودتو؟
نیش بازم، گشادتر میشه و با شیطنت نگاهش میکنم.
_حتی به فکرتم نمیرسه حد و حدودا چقدره ..
_هوووم.. مشخص میشه.
هه.. پسره ی خود شیفته.. مشخص میشه؟! چطوری میخوای مجبورم کنی جلوی این جمع برات شلنگ تخته بندازم..
چشمک جذابی بهم میزنه و دستی به ته ریش مرتبش میکشه، انگار میدونه تو فکرم چی میگذره..
کت شلوار مشکی فیت تنش هیکل مردونه اش رو قاب گرفته و به مردای مجلس فخر فروشی میکنه.
کم نبودن کسایی که توی یک ساعت اخیر دور میزمون به هر بهانه ای پرسه میردن و هر کس با تملق و چاپلوسی از یکی دیگه پیشه میگرفت.
آدمایی که شاید فقط چند نظر دیده بودمشون یا کسایی که حتی جواب سلامم روهم به زور میدادن و امشب در کمال تعجب شده بودم عزیزم و جونم که به ناف اسمم میبستن تا بتونن سر از کار منو این آقای جذاب و معرف حضور بیشتر مهمونا در بیارن تا شاید پلی باشم برای نزدیکی بیشترشون به این آدم.
و این در حالی که حتی برای دقیقه ای از جاش و کنار من تکون نخورد این مرد و سهامدار اصلی بیمارستان خصوصی به اون عظمت بود بدون فخر فروشی و جلب توجه.