سلمان نیشخندی خشم آلود زد … و خورشید ادامه داد :
– فکر می کنی بعدش که عقد آوش شد … راه برگشتی براش وجود داره ؟ … نداره ! … فکر میکنی بعد از اینکه آوش از بدنِ اون زن دهاتی سیراب شد … ولش می کنه ؟ … نمی کنه ! …
سلمان سکوت کرده بود و این سکوتش … این که داشت بی اختیار به حرف های خورشید گوش می داد … باعث میشد خورشید بی باکانه تر به پروانه بتازه .
– بلاخره دیر یا زود آوش متوجه میشه چه اشتباهی کرده ! … میره زن دوم میگیره ! … مگه پدرش همین کارو نکرد ؟ … آوش یک زن میگیره در حد و اندازه ی خودش ! … اما پروانه چی ؟! … پروانه تا آخر عمرش توی پستوی این عمارت می مونه تا بمیره ! … موهاش رنگ دندوناش میشه ! … هیچوقت روز خوش به خودش نمی بینه ! …
سلمان کلافه و بی قرار گفت :
– خانوم حرف بیراه می گید ! … آوش خان هیچوقت پروانه خانم رو بدبخت نمی کنه !
با عجله در رو باز کرد و از اتاق خارج شد . این دفعه خورشید جلوشو نگرفت ! …
در رو پشت سر سلمان بست و با نیشخندی زیر لب گفت :
– اگه بیراه می گفتم تا آخرش گوش نمی کردی !
***
صدای گریه ی کم جون عمه توران یک لحظه هم بند نمی اومد … نشسته بود روی صندلی کنار تختخوابِ فرخ و مدام اشک می ریخت و زیر لبی ناله می کرد … .
– پسرم ! … پسرِ دسته گلم ! پسرم چطور به این روز افتاد ؟!
پروانه کمی دورتر ایستاده بود و با تعجب به جسمِ آدمیزادی نگاه می کرد که انگار تماماً خرد و خاکشیر شده بود ! بیشتر بدنش پوشیده در گچِ سبز رنگی بود … اما چشم هاش باز بود و همه چیزو می دید !
آهو شونه های مادر شوهرش رو مالش داد و با لحنِ با وقارِ همیشگیش گفت :
– عمه جان ! لطفاً آروم باشید ! خدا رو شکر کنید که زنده است !
هیچ وقت هیچ عشقی از فرخ در دلش نداشت و حالا هم … به غیر از ترحم هیچ حسی در قلبش نمی تپید !
آوش گفت :
– بله خدا رو شکر کنید که زنده است ! می تونست خیلی بدتر از این ها بشه !
دستش رو گذاشت روی شونه ی فرخ و لمسش کرد .
– مگه نه فرخ جان ؟!
عمه توران باز هق هقی کرد :
– دیگه بدتر از این ؟ … پسرم دیگه نمی تونه راه بره ! … خواهرت اوج جوانیش باید شوهرِ معلول رو تر و خشک کنه ! آخه این انصافه ؟!
آوش نگاه کرد به خواهرش و این بار با لحنی کاملاً جدی و سرد پاسخ داد :
– نه انصاف نیست ! در مورد خواهرم حتماً فکری برمی دارم !
پروانه نفسی آهسته کشید و نگاهش رو از پنجره به محوطه ی بیمارستان دوخت .
برای اولین بار از ملک افشاریه خارج شده بود ! … برای اولین بار داشت پایتخت رو می دید ! … اون هم به اصرارهای مکرر آوش !
اصلاً نمی فهمید آوش چرا اینقدر اصرار داشت اون هم همراه توران و آهو برای دیدن فرخ به تهران بیاد .
دیدن فرخ براش سخت بود !
از اون گذشته … دخترکش رو مجبور شده بود در چهار برجی تنها بذاره ! … جایی که خورشید بهش خیلی نزدیک بود … و مادرش خیلی دور !
قاصدک جان چرا شاهرگ رو نمیذاری