شماره را از یگانه گرفت و به اتاق خودش رفت.
سیمکارت قدیمیاش را دوباره در گوشیاش گذاشت و با افسر پرونده تماس گرفت.
سرگرد محمدی هر چه بیشتر توضیح میداد، اردلان حس میکرد دو شاخ در حال سبز شدن روی سرش هستند!
– جناب گنجی، متأسفانه ردّ برادرتون رو که گرفتیم رسیدیم به یه باند قاچاق و پولشویی!
اردلان دیگر نمیتوانست بنشیند؛ بلند شد و طول اتاق را قدم میزد!
– آخه سرگرد چطور ممکنه… مطمئنید دارید کامرانو میگید؟!
– بله آقای گنجی! کامران گنجی مگه برادر شما نیست؟!
دیگر نمیدانست نسبت برادریاش را باید قبول کند یا انکار! شکسته شکسته پاسخ داد:
– بله… هست…
– بسیار خب دیگه، بحثی نمیمونه.
دست میان موهای نمدارش برد.
– من اصلا… اصلا باورم نمیشه! کامران عضو باند قاچاق…؟! چطور ممکنه…
کمی مکث کرد و باز ادامه داد:
– حالا تا کجا پیش رفتین؟ پیداش نکردین؟
– راستی باید یه چیز دیگه رو هم خدمتتون عرض کنم.
اردلان جلوی آیینه ایستاد و دست در جیبش فرو برد.
– گوش میدم، بفرمایید.
– اون دختری که با برادرتون فرار کرده بود؛ سحر کمالی، گویا دخترخالهی خانم برادرتون هم هست.
– بله… درسته.
– امروز پدرش اومد آگاهی، گفت که باهاش تماس گرفتن و گفتن یا ده میلیارد پول بهشون بده یا دخترشو به عنوان بردهی جنسی میفروشن!
#پینار
#پارت31
ابروهای اردلان در هم گره خورد. هر چقدر هم از کامران و یگانه کینه داشت ولی غیرتش قبول نمیکرد آن دختر این وسط آسیب ببیند!
– خب حالا باید چی کار کرد جناب سرگرد…؟
– ما تا مرز ردّشونو زدیم، بین سه تا روستا مشکوکیم. داریم بررسیهامونو دقیق انجام میدیم که مطمئن بشیم توی کدوم روستا قایم شدن.
– الان چه کاری از دست من برمیاد؟
– هیچی! فقط اگر احیاناً باهاتون تماس گرفته شد سریع به من خبر بدید.
– با اینکه فکر نمیکنم همچین کاری کنه، ولی چشم حتماً.
– ممنونم.
خداحافظی کرد و موبایلش را روی میز جلوی آیینه انداخت.
هر دو دستش را روی میز ستون کرد و سرش را پایین انداخت.
انگار دیوی سیاه درون کامران زندگی میکرده و حالا فرصت جولان یافته است…
اگر پدرش میفهمید دیگر کمر راست نمیکرد.
در آن لحظه از ته دل آرزو کرد ای کاش کامران هرگز پیدا نشود…
چون با توجه به جرمهایش، اگر اعدامش نمیکردند شاهکار بود!
چند تقه که به در خورد، راست ایستاد و صدایش را صاف کرد.
– بله؟
– شام آمادهست، تشریف بیارید پایین.
#پینار
#پارت32
یگانه بود… برای اولین بار بعد از این همه سال دلش برای او سوخت…
جلو رفت و در را گشود، یگانه میانهی سالن بود و داشت به سمت راه پله میرفت که صدای اردلان مجبورش کرد بایستد.
– صبر کن.
برگشت و نگاه غمزدهاش را به طرف او حواله نمود.
اردلان در را کامل باز کرد و کنار ایستاد.
– چند لحظه بیا لطفا.
یگانه از شنیدن لفظ (لطفاً) از دهان اردلان با تعجب گام برداشت.
جلوی در اتاق که رسید، ایستاد.
– بله؟
– نمیای تو؟
– بگید کارتونو همین جا، غذا روی گازه زودتر باید برم.
چقدر حساب و کتاب کرده بود برای انتقام از کامران و یگانه! نقشهها در سر داشت برای عذابشان!
و حالا چه نصیبش شد…؟ برادری که به بدترین شکل ممکن رفته و همسرش را هم خرد کرده بود…!
مگر شکستن چیزی که از قبل شکسته لذت داشت؟
– میدونی کامران توی باند قاچاقه؟
یگانه سر بلند نمود و چشمان تیلهای اش را به چهرهی اردلان که رنگ پریده به نظر میرسید، دوخت.
– چی…؟! قا… قاچاق…؟!
– قاچاق و پولشویی!
-نه… نه نمیدونستم…
– الان با سرگرد محمدی صحبت میکردم، گفت ردّ کامرانو که گرفتن رسیدن به یه باند قاچاق و پولشویی.
الانم به شوهرخالهت زنگ زده ازش درخواست پول کرده در ازای آزادی دخترش!
#پینار
#پارت33
یگانه این یکی را نمیتوانست باور کند.
– کامران…؟
اردلان سر تکان داد و از اتاق بیرون آمد و در را بست.
– آره، کامران! منم اولش باورم نمیشد!
یگانه از فاصلهی اندک بینشان معذّب کمی عقب رفت.
– الان چی میشه؟
– خیلی بهش نزدیکن، اگه بگیرنش و اعدامش نکنن معجزهست!
یگانه صدایش آهسته و غمگین شد. کامران برایش ذرهای مهم نبود ولی حاجآقا گنجی حکم پدر داشت برایش.
تمام این سالها اگر نبود محبتهای بیدریغ حاجی و زهرا خانم خدابیامرز، هرگز دوام نمیآورد.
– آقاجون دِق میکنن…
– نباید بذاریم بویی ببره فعلا.
– آره نباید بذاریم آقاجون و عمه خانم بیشتر از این چیزی بفهمن.
صدای عمه خانم که یگانه را فرامیخواند، باعث شد بحثشان قطع شود.
– الان میام عمه جان.
اردلان گفت:
– قبل از خوتب بیا اتاق من، ببینم طلبکارهای آقاجون کی هستن چقدر طلب دارن چطوریه اوضاع.
فردا بیافتم دنبال کاراش.
یگانه عمیقاً خوشحال شد و نرم لبخند زد.
– خدا خیرتون بده، چشم میام.
و جلوتر از اردلان پایین رفت.
هر قدمی که برمیداشت خدا را شکر میکرد که اردلان برگشته.
زیرلب زمزمه کرد:
– بوی بهبود زِ اوضاع جهان میشنوم…
#پینار
#پارت34
شام را در کنار هم خوردند. نشسته بودند برای خوردن چای که عمه خانم سر حرف را اینگونه باز کرد:
– خب عمه، از خودت بگو. اونجا کارت چطوریه؟ خوبه؟
اردلان استکان خالی چای را روی میز گذاشت.
– بله عمه جان عالی.
فاطمه خانم با خنده گفت:
– زن که نگرفتی یواشکی؟ ها؟
یگانه چای در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
عمه فاطمه هول شده گفت:
– ای وای چی شد عمه؟! آب بیارم؟
یگانه بعد از چند سرفه، گلویش را صاف کرد.
– نه عمه جان خوبم، چای پرید گلوم چیزی نیست.
اردلان معنادار نگاهش کرد و فاطمه خانم شوخیاش گل کرد.
– نکنه ترسیدی اردلان یه عروس فرنگی بیاره، ارج و قُرب تو کم شه؟ ها؟ راستشو بگو عمه.
حاج سعید در پاسخ پیشدستی کرد.
– این چه حرفیه آبجی؟ یگانه عروس من نیست، دختر منه.
تا ابد هم جاش رو سر منه. اردلان هم به امید خدا زن گرفت همینطور.
انگار یه دختر جدید خدا به من داده، یه خواهرم به یگانه.
عمه فاطمه رو به اردلان چشمک زد.
– بگو دیگه پسر؛ عروس فرنگی نیاوردی برامون؟
– حالا الان وقتش نیست عمه ولی خب شاید یه کارایی کرده باشم.
اردلان رو به عمهاش صحبت میکرد اما تمام هوش و حواسش پیش یگانه بود تا عکسالعملهایش را بسنجد.
زودتر ماجرای گذشته یگانه و اردلان رو بگو