ناریه لبش را گاز گرفت و روسریاش را سفت کرد.
– والا خانم… پرسیدن که از آقا کامران خبری اومده یا نه؟ منم گفتم خبر ندارم.
– همین؟
– نه خب… پرسیدن شما طلاق گرفتین از آقا کامران یا نه. منم گفتم خبر ندارم…
یگانه فکرش را میکرد، نفس عمیق کشید و گفت:
– به حاج آقا هم گفتی؟
– نه خانم… ترسیدم یه موقع بد شه.
– بسیار خب، اگه دوباره عمه خانم بهت زنگ زد و درمورد مسائل این عمارت پرسید بگو تو محرم این خونهای و درست نیست که زنگ بزنن بهت و بخوان که خبرکشی کنی.
– چشم خانم، چشم.
– برو غذا رو بکش، منم اومدم.
– چشم خانم.
ناریه رفت و یگانه با اعصابی به هم ریخته در را بست. منتظر بود عمه خانم برای سر در آوردن بیاید یا حتی به حاج سعید زنگ بزند اما اینکه با ناریه تماس بگیرد زیاده روی بود!
نباید میگذاشت حالا که زهرا خانم پا از میان برداشته، عمه خانم احساس کند بزرگتر این عمارت است!
لااقل نه تا زمانی که حاج سعید زنده و سالم است!
لباسهایش را با یک شومیز لیمویی و دامن بلند مشکی عوض کرد، صورتش را با آب سرد شست و شال مشکیاش را سر کرد.
و با زدن کمی اسپری خوشبو کننده راهی طبقه پایین شد.
#پینار
#پارت93
بعد از سلام و احوالپرسی گرم با حاج سعید، پشت میز ناهار خوری 12نفری که در اتاقی مجزا جهت پذیرایی بود، دقیقا کنار حاج سعید نشست. اردلان هم در سمت دیگر پدرش نشسته و رو به روی یگانه قرار گرفته بود.
حاج سعید مثل همیشه ناریه خانم را هم فراخواند تا با آنها سر میز بنشیند.
– ناریه خانم بیا دیگه، امروز همه دور هم باشیم.
و ناریه خانم که حدس میزد شاید یگانه بخواهد موضوع تماس عمه خانم را مطرح کند و بحث خانوادگی شود، دعوت حاج سعید را رد کرد.
– ممنون حاج آقا، شما نوش جان کنید، من امروز میلم نمیکشه، بعدا میخورم با اجازهتون.
حاج سعید بشقابش را به دست اردلان داد تا برایش برنج بکشد.
– باشه پس هرطور راحتی، برای خودت که نگه داشتی؟
– بله حاجآقا. اگه اجازه بدید مرخص شم.
بشقاب را که دو کفگیر برنج درونش ریخته شده بود از اردلان گرفت.
– برو راحت باش.
یگانه کاسهی خورشت قورمه سبزی را برداشت و برای حاج سعید چند قاشق ریخت.
حاج سعید لبخند زد:
– بسه بابا، دستت درد نکنه.
امروز گفتم حالا که جفتتون خونهاید، با هم ناهار بخوریم.
اردلان بدون حرف مشغول خوردن شد و یگانه لبخندی پر مهر نثار پدرشوهر سابقش! کرد.
– ممنون آقاجون، خیلی کار خوبی کردید. خیلی وقت بود با هم غذا نخورده بودیم.
#پینار
#پارت94
یگانه با خودخوری تا زمانی که حاج سعید غذایش را تمام کند دندان سر جگر فشرد و هیچ نگفت.
اردلان بعد از اینکه دلی از عزا درآورد، برخاست.
– آقاجون من تو اتاقمم، یه مقداری کار دارم که باید اینترنتی انجامشون بدم.
حاج سعید هم آخرین قاشق را خورد و گفت:
– برو بابا جان.
یگانه لیوانی از دوغ برای حاج سعید پر کرد و به دستش داد و در همان حین هم آهسته گفت:
– آقاجون یه مسئله ای هست که باید بگم بهتون.
اردلان از شنیدن این حرف شاخکهایش تیز شد و قدمهایش مورچه ای!
حاج سعید محتویات دهانش را با جرعهای دوغ قورت داد و گفت:
– بگو دخترم.
یگانه طوری که اردلان متوجه نشود آرام گفت:
– در مورد عمه خانمه…
اردلان ولی گوشهایش تیزتر از این حرفها بود! در جا چرخید و دستهایش را در جیبش سُر داد.
– عمه خانم؟ چی شده؟
یگانه که از فهمیدن اردلان تعجب کرده بود، دهان باز ماندهاش را بست و گفت:
– چیز خیلی خاصی نیست.
ولی دیگر کار از کار گذشته بود! اردلانِ کنجکاو شده را خدا هم نمیتوانست راضی کند که از اتاق بیرون برود!
چند قدم رفته را تفریح کنان برگشت و روی همان صندلی قبلی نشست. لیوانی دوغ برای خودش پر کرد و به پشتی صندلی تکیه زد.
– خب، بگو. چی گفته عمه خانم؟
#پینار
#پارت95
یگانه چشم غرهای نثار این همه خاله زنک بودنش کرد که با لبخند ژکوند فرد مذکور مواجه شد.
– ها؟ چیه؟ عمه خانم مگه عمهی من نیست؟ مگه عمه فاطمهی منو نمیگی؟
یگانه پر حرص دندان بر هم سایید و پاسخ داد:
– بله!
اردلان بیخیال لیوان دوغ را سرکشید و روی میز گذاشت.
– خب پس بگو دیگه. خیلی وقته توی جمعهای غیبت عروس از خانواده شوهر نبودم هیجان دارم.
حاج سعید بیاراده خندید و اردلان را خطاب قرار داد.
– یه دقیقه ساکت باش پسر، ببینم عروسم چی میگه.
و بعد رو به یگانه کرد که کارد میزدی خونش درنمیآمد.
– بگو باباجان، گوشم با توئه.
یگانه سعی داشت نگاهش به هیچ عنوان به چهرهی اردلان که داشت با خنده نگاهش میکرد طوری که انگار دارد نمایش طنز مینگرد، نیفتد!
– راستش آقاجون عمه فاطمه با ناریه خانم تماس گرفته…
اردلان بین حرفش پرید.
– اِ مگه تماس با ناریه قَدغنه؟!
یگانه برای این همه خوشمزه بازیاش چشم درشت کرد و رو به حاج سعید ادامه داد:
– میگفتم آقاجون… عمه خانم زنگ زدن به ناریه درمورد من پرس و جو میکردن مثل اینکه!
دستت درد نکنه قاصدک جان اگه یه ذره پارتشو بلندتر کنی عالی میشه
یه دنیا ممنون عالی بود