یگانه ابتدا کمی جا خورد ولی بعد یادش آمد که دیشب حاج سعید قبل از اینکه برای خواب برود، هم درمورد تماسش با عمه خانم که حسابی تفهمیش کرده نباید در مسائل خانوادگی آنان دخالت کند گفته بود و هم درباره رفتن به مزار زهرا خانم!
– آره… گفته بودن من فراموش کردم.
اردلان نیشخندی زد.
– سوار شو.
– نیاز نیست، خودم میام از سر کارم.
اردلان که تا نیمه در ماشین بود باز بیرون آمد و کاملا خونسرد رو به او کرد.
– اگه فکر کردی به خواست خودم سر صبح پا شدم مادمازلو ببرم سر کار سخت در اشتباهی! آقاجون خواسته ازم و گفته اول با هم بریم ناهار بعد بریم مزار مامان! مفهوم بود یا بیشتر بشکافم برات؟
یگانه که غرورش را در معرض خرد شدن دید الکی حرفی را روی هوا پراند.
– آدرس رستورانو برام بفرستید خودم میام، دوست ندارم همکارام ما رو با هم ببینن!
ابروهای اردلان بالا پرید و این بار کامل رو به او کرد و هر دو دستش را روی سقف ماشین گذاشت.
– جالب شد!
یگانه هنوز متوجه برداشت اردلان از حرفش نشده بود.
– چی جالب شد؟
– منظورت از همکارات احیاناً کریم نیست؟
یگانه اصلا حواسش نبود…
– کریم؟ کریم کیه؟!
– آها یادم نبود اسمشو عوض کرده گذاشته حامی!
#پینار
#پارت102
یگانه تازه دوزاریاش جا افتاد! منظور اردلان رئیسش بود، حامی کاویانی!
– متأسفم براتون!
اردلان لبخند زد.
– برای من؟! دست پیش گرفتی پس نیفتی؟!
– منظور من چیزی که توی ذهن خراب شماست نبود!
اردلان انگار داشت تفریح میکرد… لذت از سر و رویش میبارید.
– منظورتون چی بود عروس سابق حاج آقا گنجی؟
از قصد عروس سابق خطابش کرده بود تا بیشتر حرصش را درآورد.
یگانه نفس عمیقی کشید تا بتواند بر اعصابش مسلط شود.
– منظور من این بود که نمیخوام درموردم حرف و حدیثی پیش بیاد توی محل کارم.
– مگه به کسی توی محل کارت گفتی که طلاق گرفتی؟
یگانه محکم پاسخ داد:
– نه!
– پس چی؟
یگانه نگاه به ساعتش انداخت، اگر کمی دیگر این بگو مگو را ادامه میداد دیرش میشد، پس تصمیم گرفت اصل قضیه را بگوید و خود را خلاص کند.
– حاج آقا کاویانی با شوهر عمه فاطمه یار غارن! آقای کاویانی رئیس من هم با آقا فرّخ پسر کوچکهی عمه خانم هم رفیقن هم با هم خیلی وقتا شرکتامون با هم همکاری دارن.
اردلان گیج شده بود.
– خب؟! که چی؟
#پینار
#پارت103
یگانه کلافه پوف کشید.
– یعنی ما همه زنجیروار به هم وصلیم! وقتی عمه خانم بدونن من طلاق گرفتم، یعنی شوهرشون و آقا فرّخ هم میدونه و وقتی اونا بدونن یعنی حاج آقا کاویانی و پسرش هم میدونن و در نهایت یعنی خیلیا خبردار شدن و میشن!
اردلان ولی خنثی جواب داد.
– چه خاله زنک بازیایه من خبر نداشتم!
سوار شو بریم دیر میشه.
یگانه چشم درشت کرد! انگار نه انگار این همه توضیح واضحات داده بود؛ باز اردلان حرف خودش را میزد.
– این همه حرف زدم اردلان خان…!
– خب؟ چی کار کنیم الان؟ میدونن دیگه!
و شیطانی خندید.
– خوش به حالت میشه که، کِیس ازدواج پیدا میکنی.
یگانه از حجم پررویی و وقاحت اردلان در جا خشک شد.
– وایستادی که زنداداش سابق! سوار شو دیگه.
یگانه اما سرتقانه در ماشین خودش را باز کرد.
– من با ماشین خودم میرم و خودم هم به آقاجون میگم که درخواست خودم بوده. شما هم تشریف ببرید داخل….
و با حرص ادامه داد:
– برادرشوهر سابق!
بعد هم داخل ماشینش نشست و بی معطلی حرکت کرد.
#پینار
#پارت104
اردلان چند لحظه همان جا ماند… لفظ برادرشوهر سابق کمی به فکر وادارش کرده بود. اینکه همه چیز سابق شده بود… حتی نسبتشان!
شانه بالا انداخت و در ماشینش را بست.
– بدم نیست.
و سوت زنان به عمارت برگشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یگانه با حرص پشت در عمارت منتظر باز شدنش بود، به محض باز شدن در اتومات پا روی پدال گاز فشرد و وارد خیابان شد.
با حرص با خودش غرغر میکرد.
– وای از خود راضیِ بیشعور! نمیدونم ده سال توی اون خراب شده چه غلطی میکرده انقدر عوض شده!
بعد هم در حالی که انواع و اقسام شکنجه ها و روشهای کشتار را در ذهنش روی او پیاده میکرد، خبیثانه لب زد:
– یگانه نیستم اگه کم بیارم جلوت! اصلا خود آقاجون ازم خواست جلوت سکوت نکنم! پس بچرخ تا بچرخیم دکتر اردلان گنجی!
اگه تو از اون اردلان پاک و صاف و ساده انقدر فاصله گرفتی و عوض شدی، منم همچینی اون دختربچه دبیرستانی مظلوم و بیزبون باقی نموندم!
نشونت میدم از این بعد. بسه هر چی ساکت موندم گفتم گناه داری، از این به بعدم چشم در برابر چشم اردلان خان!
منم یگانه توحیدیام، کم کسی نیستم واسه خودم.
اگه تو ضربه خوردی من بیشترشو خوردم… اگه تو تنها بودی من بیشتر تنها بودم… هرچی بهت گذشته من دو برابرشو گذروندم!
دیگه کوتاه نمیام.
خودت خواستی!
دستت طلا قاصدک جان واقعا ممنون قراره به سلامتی هر شب پارت بذاری
یگانه جوش می آید🤣🤣
ممنون قاصدک جان