چیزی را در نگاه حسام دید که حاضر بود قسم بخورد در این چندین سال ندیدهبود. نگرانی، ترحم و برق خاصی که نمیخواست خیلی هم با دقت و جزئیات تفسیرش کند.
– نمیره خونهی خودشون؟ خانوادش نیستن که مراقبش باشن؟
دستش را سرشانهی حسام زد و گفت:
– شما نگران نباش.
سوییچ را سمتش گرفت و گفت:
– ممنون بابت ماشین.
حسام کمی وا رفت، رفتار امیرحافظ را به پای ناراحتی و غم از دست دادن پدرش گذاشت. امیرحافظ هم امیرحافظی نبود که او میشناخت.
سمت آناشید رفت که آرام آرام قدم برمیداشت، با کمی فاصله گامهایش را با او تنظیم کرد و گفت:
– بلافاصله برو بالا، توی اتاق، فقط و فقط استراحت کن، همونطور که دکتر گفت. چیزی هم احتیاج داشتی یه تک زنگ بزن به گوشی خودم، جلوی بقیه نمیتونم بیام بهت سر بزنم ولی میگم محدثه بیاد.
– بازم ممنونم حاج آقا.
امیرحافظ کنار در ایستاد تا اول او وارد شود.
– خواهش میکنم. راستی، دیدی که، دکتر هم گفت اگر بدتر شدی حتماً برگردیم بیمارستان.
هشدار آخرش را داد و با جدیت گفت:
– مبادا بفهمم باز درد داشتی و خونریزی اما سکوت کردیها!
نگاهش را به سالن پذیرایی انداخت و کنج لبش را به دندان گرفت.
– الان بهترم.
دمپاییهای سفید پلاستیکی را از پا در آورد، داخل رفت و امیرحافظ هم پشت سرش بود. سر بالا آورد تا صاحب گامهایی که نزدیکشان میشد را ببیند.
شیما بود و یک کجخند کنج لبش که مقابل آناشید ایستاد و پرسید:
– خوبی؟ چی شد یهو غش کردی؟ کلاً غشی هستی؟! همیشگیه این حالتت؟!
ناباور چرخید و نگاهش را به امیرحافظ دوخت.
شیما با حفظ همان لبخندش گفت:
– با توام، چرا برمیگردی به حافظ نگاه میکنی؟!
امیرحافظ دستهایش را مشت کردهبود. خجالتزده از رفتار شیما، مقابل آناشید، گفت:
– شیماجان!
چشم در چشم امیرحافظ دوخت.
– بله؟! دارم سؤال میپرسم.
امیرحافظ گفت:
– ایشون حالشون خوب نیست، بهتره برن استراحت کنن.
شیما تک خندهای کرد و گفت:
– چهقدر هم ناز و اطوار!
آناشید سرش را پایین انداخت و گفت:
– بااجازتون اگر امری با بنده ندارید…
شیما بازوی او را که یک قدم برداشته بود در دست گرفت. طوری ناخنهایش را در بازوی ظریف او فرو کرد که صورت آناشید در هم شد و گفت:
– ازت پرسیدم همیشه اینجوریای؟! اگه دائم غشی باشی پس عمه رو دست بد کسی سپردیم که!
امیرحافظ گفت:
– شیماخانوم، رفتارت درست نیست، بذار ایشون برن، صحبت میکنیم با هم.
بازوی آناشید را حرصی رها کرد، خودش را به امیرحافظ رساند و در یک قدمیاش متوقف شد و گفت:
– چرا انقدر هواشو داری؟! کلفت خونهست، خانوم خونه که نیست! عمه رو با این حال و اوضاع و خونه رو با کلی مهمون ول کردی، رفتی پیِ این که چی بشه؟!
«این» را به آناشید گفت!
امیرحافظ پلک بست و در دلش ذکر گفت تا آرام باشد.
– شیما خانوم…
– چیه؟! باز حرف حق زدم ناراحت شدی؟! باز یه بدبخت بیچاره پیدا کردی داری یتیمنوازی میکنی؟! خیلی راست میگی و بیلزنی، باغچهی خودتو بیل بزن.
– الان من کجا کم گذاشتم شیماجان؟! که محکوم شدم به بیمسئولیتی؟!
– کجا کم نذاشتی؟! غریبپرستی حافظ، همیشه غریبپرست بودی.
پاهای آناشید به زمین چسبیدهبود، دنیا با شنیدن حرفهای شیما پیش چشمهایش تیره و تار شدهبود.
درون امیرحافظ طوفانی بر پا بود، وصف نشدنی. اما با صدایی آرام گفت:
– مهمون توی خونه هست، درست نیست اینجا وایسیم و بحث کنیم.
کنایه زد:
– نگران مهمونا بودی نمیرفتی!
آناشید سمتشان چرخید. پشت شیما به او بود اما نگاه امیرحافظ متوجه اشک نشسته در چشمهایش شد.
نگاه از آناشید جدا کرد و خطاب به شیما گفت:
– نمیشد نرم، پس انسانیت چی میشه؟! ایشون دست ما امانت هستن.
پوزخند زد.
– بچه که نیست، میتونه مواظب خودش باشه، حسام داشت میبردش، یاد بگیر که خانوادهات رو توی الویت قرار بدی، نه هر کسی رو که ننه من غریبم بازی در میآره!
امیرحافظ لب زد:
– ممنون که داری درس زندگی بهم میدی، چی شده شیماجان؟ چیزی تغییر کرده؟
آناشید آرام سمت سالن پذیرایی رفت اما صدای شیما را شنید که گفت:
– میخوام بمونم حافظ. بمونم و یه فرصت دیگه به زندگیمون بدم!
امیرحافظ نمیدانست خوشحال شود یا ناراحت؟! پس از چندماه اصرار، حالا؟! حالا میخواست بماند؟! حالا که دید رفتارش با آناشید چهطور است؟! میترسید نکند کاری کند و چیزی بگوید و آناشید صدمه ببیند.
اما سرش را تکان داد و گفت:
– مرسی عزیزم.
شیما کنارش ایستاد و گفت:
– بریم، صاحبعزایی خوب نیست بیشتر از این توی جمع نباشی.
آناشید سلامی کلی کرد و داشت از پلهها بالا میرفت که فخرالملوک با همان صدای گرفته خطابش کرد:
– وایسا دخترجان.
سمتش چرخید.
– جانم خانوم؟
با اخم پرسید:
– چت شده بود؟!
نگاهش ناخواسته سمت امیرحافظ کشیده شد که به جمع مردها میپیوست.
بزاق دهانش را بلعید و لب زد:
– کلیهام… خونریزی کرده… دکتر گفت باید… باید استراحت کنم.
فخرالملوک همچنان پر اخم نگاهش میکرد که آناشید با حس درد زیر شکمش گفت:
– میتونم برم؟
نمیخواست پیش چشم اقوامشان چیزی بگوید، سر تکان داد و گفت:
– برو ولی بعداً حرف دارم باهات!