پنجشنبه بود و از سر مزار پدرش برمیگشتند. امیرحافظ مسیر بهشت زهرا تا خانه را با سرعتی بیش از همیشه میراند.
مادرش جلو کنارش بود، شیما و حانیه هم روی صندلی عقب نشستهبودند.
سرعتش آنقدر زیاد بود که مادرش ترسیده گفت:
– حاجی آروم برو، چه خبره مادر؟
نگاهی به ساعت انداخت و جواب داد:
– باید برم جایی، کار دارم؟
شیما پرسید:
– کجا میخوای بری حافظ؟! منم میآم باهات.
از آینه نگاهی به صورت همسرش انداخت.
– نه خودم میرم.
– خب کجا میخوای بری؟! نمیشه بگی؟!
– دکتر.
هر سه نفرشان منتظر بودند بیشتر توضیح دهد.
نفسش را بیرون راند و گفت:
– آنا خانوم وقت دکتر داره، باید ببرمش.
شیما ناباور زمزمه کرد:
– عمه! نگفتم؟!
مادرش رو به امیرحافظ گفت:
– یعنی چی حاجی؟ آخه چه دلیلی داره این دختری که نمیدونیم کیه و از کجا اومده، بیاد خونهی ما کنگر بخوره و لنگر بندازه، بعد هم خودت بشی راننده و پرستار شخصیاش؟!
– لاالهالاالله! مادر، من که به شما توضیح دادم، من که گفتم این خانوم امانته پیش ما، برادرش از آشناهامه. حالا مریضه یه مدت هواشو داشته باشیم، راه دوری نمیره، ثواب داره.
شیما معترض شد:
– خب قرار نیست شوهر من دست هر کس و نا کسی رو بگیره با خودش بیاره بگه بدبخته، مریضه، بیچارهست، بیخانمانه، باید کمکش کنیم که!
آرام لب زد:
– شیما خانوم.
شیما حرصی رو برگرداند و فخرالملوک گفت:
– اگه اون شب موافقت کردم، برای این بود که شیما مونده بود و از این ماجرا خوشحال بودم، گفتم حالا عیبی نداره اون دخترهام یه گوشهی خونه هست دیگه، اما حالا که میبینم زنت هم ناراضیه، دلم رضا نیست به موندنش.
حانیه بدون جدا کردن نگاه بیحال و افسردهاش از خیابانها، با صدایی گرفته لب زد:
– دختر خوبیه، حداقل من الان یه نفرو دارم که باهاش حرف بزنم.
امیرحافظ وارد خیابان خودشان شد و گفت:
– برای آخرین بار میگم، شرایط آنا خانوم خاصه، تا زمانی که لازم باشه پیش ما میمونه، دیگه نمیخوام بحثی در موردش باشه.
گوشیاش را برداشت و با آناشید تماس گرفت.
مقابل نگاه مبهوت شیما و مادرش گفت:
– سلام آنا خانوم، لطفاً بیا پایین من ماشینو میآرم داخل تا جلوی ساختمون که تا پارکینگ نیای.
شیما بغ کرده و ساکت پیاده شد و حانیه هم پایین رفت. اما فخرالملوک دست دست کرد و وقتی در ماشین با پسرش تنها شد، کنایه زد:
– دل نگرون دختری هستی که هفت پشت غریبهست اما مادرتو زنتو بهخاطرش ناراحت میکنی و برات مهم نیست. اونوقت…
مکثی کرد و امیرحافظ منتظر نگاهش کرد.
– اونوقت چی مادر؟!
سرش را به چپ و راست تکان داد.
– سه هفتهست شیما تنگ دلته و دستت بهش نخورده؟!
ابروهای امیرحافظ بالا پرید.
– چیه حاج امیرحافظ؟ چرا همچین نگاه میکنی؟!
دستی به ریشهایش کشید، پلک بست و بازدمش را بیرون پس داد.
– مادر، اولاً اینکه این مسئلهایه بین من و شیما، اصلاً کارش درست نبوده که اومده و با شما درموردش حرف زده…
میان حرف او گفت:
– به من نگه به کی بگه؟! درد و دل کرد طفلی! زنه، جوونه، نیاز داره به شوهرش، به ناز و نوازشش…
خندهای عصبی کرد و گفت:
– هفت ماه! هفت ماه که دنبالش بودم و حتی جواب زنگهامو نمیداد نیاز نداشت؟ هفت ماه من مثل اسفند روی آتیش بودم، از این دادگاه و دادسرا، پیش مشاور و عجز و التماس که طلاق نگیر، برگرد، یه نیم نگاه بهم ننداخت، حالا احساس نیاز پیدا کرده که میآد و به شما میگه که ما…
حرفش را خورد و دستی به پیشانیاش کشید.
– دوماً مادر من، اصلاً این مسئله چه ربطی به آنا خانوم داشت؟!
حرصی جواب داد:
– ربطش اینه که برای همه ننهای برای شیما زنبابا؟!
امیرحافظ جوابی نداد، هرچه میگفت فایده نداشت.
پیاده شد و گفت:
– کمکتون میکنم برید پایین.
عصای مادرش را از پشت ماشین آورد و فخرالملوک سعی کرد دست او را پس بزند و با تکیه بر عصایش خودش راه برود.
– نمیخوام، خودم میرم.
از جایی که ایستاده بود به داخل خانه دید داشت.
دید که آناشید آرام سمت در میآمد و شیما محکم به او برخورد کرد!
ترسیده جلوتر از مادرش داخل خانه دوید و رو به آناشید که از درد خم شدهبود نگاه کرد و پرسید:
– چی شد؟!
قدمی جلوتر رفت و حیرتزده پرسید:
– چیکار کردی شیما؟!
شیما اخم کرده نگاهش را میان آناشید که دست به دیوار گرفته و لبش را به دندان کشیده بود و امیرحافظ که با رنگی پریده سوال پرسیده بود «چیکار کردی شیما؟!» جابهجا کرد و گفت:
– وا حافظ! داری لوس بازی در میآره، من کاری نکردم که، فقط خوردم بهش!
امیرحافظ بیتوجه به شیما مقابل آناشید سرش را خم کرد و پرسید:
– چیزی شد؟! جاییات درد گرفت؟
راست ایستاد. پردهی اشک دیدش را تار کردهبود.
– سلام حاج آقا، ببخشید. نه خوبم… چیزی نیست.
نگاهی به شیما که همانجا ایستاده و خصمانه به او زل زدهبود انداخت و گفت:
– من… من سرم گیج رفت، بنده خدا شیما خانوم که کاری نکردن.
شیما پشت چشمی نازک کرد و از آنها فاصله گرفت.
امیرحافظ با صدایی آرامتر گفت:
– دیدم که بهت تنه زد، چرا میگی کاری نکرد؟
راست ایستاد و زمزمه کرد:
– عیبی نداره، حق داره، شاید اگر منم جاش بودم…
نگاه سنگین فخرالملوک باعث شد سکوت کند.
جلو رفت، سلام و احوالپرسی کرد و پاسخش تنها «علیک سلام» سردی بود.
– وقتی سوار ماشین شدند، امیرحافظ دنده عقب گرفت تا به در برسد و در همان حین نگاهی به صورت آناشید کرد و گفت:
– نه، اگر جاش بودی چنین کاری نمیکردی.
صدایش لرزید و گفت:
– شوهرش مراقب یه زن دیگهست.
پوزخندی زد.
– چرا ازش دفاع میکنی؟! نمیفهمم.
سر زیر انداختهبود.
– چون اونی که مزاحمه منم. خیلی فکر کردم حاج آقا، بهتر نیست من برم؟
وارد کوچه شد و سرعتش را بیشتر کرد.
– خب ممنون میشم اگر خیلی فکر نکنی. مثلاً کجا میخوای بری؟! اون خونهای که هفتهی پیش رفتم تحویل صاحبخونتون دادمش؟!
راست میگفت، جایی را نداشت.
امیرحافظ یک کارگر گرفتهبود و در نصف روز اسباب و اثاثیهی اندک آنها را جمع کرده و به انبار باغ خارج از شهرش منتقل کرده و خانه را هم تحویل دادهبود.
سکوتش طولانی شد و امیرحافظ گفت:
– برای بار هزارم میگم، تا زمانی که لازم باشه توی این خونه میمونی، موضوع بارداریات هم با خانواده در جریان میذارم که انقدر نگران تغییر کردنت و یهویی متوجه شدنشون نباشی.
چقده از این شیما بدم میاد خدای من