دهانم از بهت نیمهباز مانده بود. گویا کلمات در دهانم خشکشان زده و خیال بیرون آمدن نداشتند.
به سختی لب زدم.
– معتادی؟!
در خود جمع شده سر تکان داد.
– همه دخترها معتادن. به خاطر اینکه فردا دوهزار درنیارن جمع کنن از فاحشه خونهش برن، جوری که نفهمی از کجا خوردی معتادت میکنن. یکی مثل من بدبخت که خام حرفهاش نشدم رو هر روز میگرفت زیر دستوپا و اون مواد لعنتی رو وارد بدنم میکرد. تا زمانی که بدنم بدون اون انگار هیچ شد، اونوقت بود که گفت دیگه با خودته بقیهش.
کاری باهات میکنن که واسه دو قرون با هرکی که اونا میخوان بخوابی، هرچی هم قراره بهت بدن جا جنس برمیدارن.
هیچ جای زندگیام دلم نمیخواست این حرفها را از زبان یک دختر ۱۵ ساله بشنوم.
آن هم زمانی که از ترس و بیقراری یک بند ریز تا درشت را تعریف میکرد.
میفهمیدم درد دارد.
درماندهتر از هر وقت جلو رفتم.
عقلم خاموش شده بود و این احساسم بود که پاهایم را حرکت میداد.
زمین سرد بود، آهو هر وقت عادت ماهیانه میشد اگر کیسهی آب گرم نمیگذاشت نمیتوانست آرام بخوابد و او…
دستم به سمت طنابها دراز شد و سعی کردم گرههای محکم را باز کنم.
بندبند وجودم میترسید برای کمک کردن به این آدم.
– خودم میبرمت، کمکت میکنم. فقط ازت یه خواهش دارم. جواب خوبیم رو با بدی نده. من برای کار دیگهای اینجام، الانم راحت میتونم برم ولی میدونم بعدش نمیتونم سرم رو راحت روی بالشت بذارم. حتی اگه یک درصد فکر شومی تو سرته، همین الان چالش کن.
دستهایش باز شد. حالا نوبت پاهایش بود.
با آستین لباسش اشکهایش را پاک کرد و تلخندی زد.
– میترسی اغفالت کنم؟
بدون نگاه کردن به صورتش جواب دادم.
-من اگه بچهی حرف گوشکنی بودم، اون موقعی که مادرم برام آستین بالا زد زن میگرفتم، الان بچهم همسن تو بود.
صدایش در ثانیهای دوباره به بغض نشست.
– پس چرا بقیه مردا نمیگن این دختر همسن نوهمونه؟! مردا خیلی کثیفن.
لعنتی گره پاهایش باز نمیشد.
با حرص طناب را ول کردم و به سمت چاقویی که روی زمین افتاده بود رفتم.
آدم قحط بود که من را برای دردودل گیر آورده بود؟!
یک کلام سوال میپرسیدم تا ته ماجرایی را تعریف میکرد.
– ببین دختر، آدمها تا خودشون نخوان نمیتونن کاری انجام بدن. اگه حتی هُلشون هم بدن تو ماجرا میتونن به هر قیمتی که شده خودشون رو خلاص کنن. میفهمی چی میگم؟
حرصم گرفته بود.
از دست او یا این زمانه.
فقط میدانستم جایگاهش اشتباهست.
ناامید نگاهم کرد.
چه انتظاری از من داشت که با هر حرفم برق چشمهایش خاموش میشد.
شقیقهاش را به زانو چسباند و سر کج کرد.
مظلومتر از آنی بود که از حرفهایم پشیمان نشوم.
– انقدر قضاوتم نکن. من خستهم از این حرفها. تو از زندگی من خبر نداری.
چاقو را زیر بندها انداختم و با یک حرکت پاره کردم.
– قضاوت نکردم.
نفی کردم ولی خوب میدانستم کرده بودم. هرچند ناخواسته.
تند میان حرفم پرید. حال خوشی نداشت، یکبار ساکت میشد و بار دیگر زیر گریه میزد.
مثل همین حالا.
– کردی. پس این حرفهات چیه؟ اولین باری که دستوپام رو بستن به یه تخت زوار در رفته، تو عالم بچگی میدونستم میخواد اتفاق بدی بیافته ولی حتی درکی از اون ماجرا نداشتم. همش سیزده سالم بود. فرار کردم، گرفتنم قفل و بندم کردن.
خودم رو از بلندی انداختم، یه دست و یه پام پلاتین خورد، دکتر محض رضای خدا عملم کرد. رگ زدم، انقدری قرار بود واسه اصغر پول دربیارم که هر طور شده من رو رسوند بیمارستان و نجاتم داد. من دیگه از مردن میترسم. همه میگن فاحشهها میرن جهنم، میگن خدا عادله ولی دروغ میگن. من رو به زور بدکاره کردن خودشم خوب میدونه ولی میدونم قراره من رو ببره جهنم تا باز عذاب بکشم. دیگه نمیخوام بمیرم، از مردن میترسم…
باید حتماً تاکید میکردم انقدر جزئیات را برایم بازگو نکند؟
به چه زبانی میگفتم توان شنیدن این همه درد و رنج را ندارم؟!
بچه بود، حتی بچهتر از سن فعلیاش.
گویا در همان دوازده سیزده سالگی مانده بود.
حرفهایش، ترسهایش، افکارش.
خدایا عدالتت را شکر!
– آقا! چرا این هرزه رو باز کردید؟ نمیگید کاری کنه ولدِ زنا؟!
تیز بهسمت مرتضی برگشتم.
– خودم میبرمش، مواظب اون یکی باشید. زخمهاش رو چک کن نیوفته بمیره، مردش به دردم نمیخوره.
دست در جیب کردم و چند تراول بیرون کشیدم.
– اینا باشه پیشت. باندی، بتادینی، چیزی نیاز بود بخر.
– نمیخواد آقا، درمونگاه که نیست. خودم میبردم این دختره رو…
چشمهای زاغش را بهسمت دخترک داد و با لحن بدی گفت:
– چی گفتی به آقا هزار پدر؟! آقا گول مظلومبازیهاش رو نخورید یه وقت، اینا شگردشونه، تخمشون رو آدمیزاد که ننداخته.
نیمنگاهی به دخترک که حالا سرپا ایستاده بود انداختم.
نمیخواستم به او هم زیاد رو بدم، حق با مرتضی بود.
– تو کاری به این کارها نداشته باش.
چشمهای این دخترم ببند، یکم از اینجا دور شدم باز میکنم خودم.
کار از محکمکاری عیب نمیکرد.
همین را کم داشتیم که بعد از رفتن از اینجا آدرس را بلد باشد و دهانش هرز رود.
فقط جای آدمربایی و اقدام به قتل در پروندهام کم بود.
از کوچه پسکوچهها بیرون آمدیم. از آینه نگاهی به عقب انداختم.
ساک نشسته بود، با همان چشمهای بسته.
– میتونی چشمهات رو باز کنی…
پارچه را از روی چشمهایش برداشت و نگاهی به آینه کرد.
رنگ پریدگیاش از همین فاصله هم مشخص بود.
– برید نوروزآباد، لطفاً.
گیج پرسیدم.
– نوروز آباد؟! اونجا دیگه کجاست؟
سرش را با تاسف تکان داد و من با اخمهای در هم، چشم به جاده دوختم.
– خونهم، یعنی خونهی اصغر. طرفای اتوبان خلیجفارسه، نزدیکش بشیم بلدم خودم.
او آدرس جایی که تا بحال اسمش هم به گوشم نخورده بود را میداد و من در فکر این بودم که باید او را رها کنم؟!
بیربط از روی بلاتکلیفی گفتم.
– نشنیدم تاحالا همچین اسمی رو، محلهی جدیده؟!
شانهای بالا انداخت. از گوشهی آینه، تکتک حرکاتش را میدیدم.
– همچین جای دیدنی هم نیست. یه تیکه جا و چهارتا خونه کوتاه و بلند. دوتا نونوایی داره که دفتر نسیهشون از بخت من سیاهتره. قصابی و میوهفروشی هم که هیچ. نه که کسی دلش نخواد، ولی نیست، نداره کسی بخره. چی بشه سالی سبد کالایی چیزی اعلام کنن یا هرچی.
فقر چیز عجیبی نبود.
شاید بود و انقدر فراگیر شده بود که دیگران در قبالش بیتفاوت بودند.
به فاصلهی چند کیلومتر، محلهای وجود داشت داشت که حتی قصابی نداشت و مردم در حسرت یک ذره گوشت بودند، آن وقت پدر من همزمان با تولدم سه راس دام زمین میزد و سفره برای آدمهایی پهن میکرد که لقمهها را از سر سیری بر دهان میبردند.
چه توجیهی جز روحیه کمالگرا و خودنمای انسان داشت؟!
آدمها در هر شرایطی دوست داشتند مرکز توجه باشد.
وقتی حرف آنها وسط بیاید، همه بهبه و چهچه کنند.
پذیرش حقیقت سخت بود.
– پدر و مادر داری؟!
بخاطر سکوت طولانیام، حواسش از من پرت شده بود.
– با منی؟!
دستی به چشمهایم کشیدم و گفتم:
-کسی جز تو اینجاست؟
– نه… پدر و مادر؟ نمیدونم. مامان داشتم، چند سال پیش مرد. ولی بابا… حتماً که دارم ولی نمیدونم کیه.
نمیدانست پدرش کیست؟
– یعنی مادرت هم… ؟!
آواز قو؟
گذاشتمش
ممنون قاصدک جان