رمان شوکا پارت 114

4.2
(124)

 

 

 

– به خدا که روزبه‌روز بیشتر عاشقت می‌شم آهو. مثل این زن‌های قهرقهروی لوس نیستی. انقدر هست تو فامیلمون که دعادعا می‌کردم شبیهشون نصیبم نشه. جرات نداره شوهرش به شوخی بهشون بگه بالا چشمشون ابروئه، قهر و قهرکشی راه می‌ندازن. جرات ندارن باهاشون شوخی کنن.

 

ناباور نگاهم کرد و تک‌خنده‌ای زد.

شاید ابراز علاقه با این دلایل کوچک برایش عجیب بود.

 

خواستم قربان‌صدقه‌ی آن چشم‌های محصور شده در خط چشم بروم که صدای در، توجه‌ام را جلب کرد.

 

با چشم اشاره کردم چادرش را بپوشد و بعد هم بفرماییدی گفتم.

 

تنها روبرویی با این مرد کافی بود تا روزت را به گند بکشد.

همین را کم داشتم.

 

با آن کت و شلوار مارک و اتوکشیده، با نیش باز نگاهمان کرد.

مضحک خندید و جلو آمد.

– خاله‌بازی می‌کنید؟!

 

باز هم جلوتر، قیژ‌قیژ چرم کفش‌هایش روی اعصابم بود.

خم شد و نزدیک صورتم لب زد.

– نگفته بودی حمال‌های اینجارو بلند می‌کنی! اولش نهار، حتماً بعدشم… شنیده بودم زن داری، خبر داره از حاج آقاشون؟!

 

کودن!

لغت دیگری در وصفش وجود نداشت.

نمی‌خواستم آهو متوجه کلام بی‌عفتش شود، زود ناراحت می‌شد.

– داشتم با همسرم نهار می‌خوردم. کاری داشتی بدون هماهنگی اومدی اینجا؟!

 

 

واضح‌تر از این باید می‌گفتم مزاحم است.

نیش گشاد و آن دندان‌های کامپوزیت شده‌اش بالاخره جمع شد.

ابرویی بالا انداخت و کمرش را صاف کرد.

– سلام عرض شد سرکارخانوم. من “مجتبی نیکنام” شریک آقا یاسین هستم و شما خانومِ؟

 

حتی آهو هم موج منفی را از حرف‌های به ظاهر مودبانه و شسته‌رفته‌اش حس کرد که معذب دستی به چادرش کشید.

– همون بازاری صدام کنید، راحتم.

 

 

 

پوزخندی به چهره‌ی به اخم نشسته‌اش زدم.

من این مارمولک را می‌شناختم. به خیال خودش می‌خواست با آهو لاس بزند.

 

– نگفتی کارت چیه؟

 

پرروتر از آنی بود که از رو برود.

– کارم؟ ناسلامتی منم از اینجا سهم دارم. اومدم یه سر بزنم ببینم کارها در چه حاله. چه بوی کوفته‌ای هم میاد، خودتون پختید خانوم بازاری؟

 

بازاری را با تاکید گفت و صدالبته پر طعنه.

آهو نگاهی به چهره‌ی پر اخم من کرد و با مکث لب زد.

– بله… بفرمایید.

 

تعارفش آنقدر سرد بود که دیوار را از خجالت آب می‌کرد ولی این سنگ‌پای قزوین را نه.

کفش‌هایش را سریع درآورد و با بالا کشیدن پارچه‌ی شلوارش چهارزانو نشست.

 

با چنان به‌به و چه‌چه‌ای می‌خورد که دلم می‌خواست سفره را در سرش بکوبم.

این نمک‌نشناس لیاقت خوردن لقمه‌ی سر سفره‌ی ما را نداشت.

 

– به‌به عجب چیزیه. ماشاالله ماشاالله به شاه‌ماهی‌ای که صید کردی!

حاجی تو که انقدر تو زن گرفتن خوش سلیقه‌ای، چشم دیدن خوشبختی ما رو نداشتی زیر آبمون رو زدی؟!

 

لعنتی! یک کلام دیگر از آهو تعریف می‌کرد آن دندان‌های ردیفش را در دهانش خرد می‌کردم.

آهو انگار حالم را فهمید که چادرش را زیر گلو محکم کرد و نگران نگاهم کرد.

خوب می‌دانست چقدر از این بشر متنفر هستم‌.

من چقدر بدبخت بودم که برای بدهی دستم زیر سنگ این جغله بچه مانده بود و شریک کسبم شده بودم.

 

– من برم… با اجازه.

 

– بودی حالا حاج خانوم، داشتیم گپ می‌زدیم.

 

طفلک چنان دست‌وپایش را گم کرده بود که دلم می‌خواست کله‌ی پوکش را در دیوار چال کنم.

قبلاً گفته بودم چقدر آدم چشم ناپاکی‌ست.

– من کار دارم، ببخشید.

 

 

 

منتظر جواب مردک نماند و با پوشیدن کفش‌هایش با عجله از اتاق بیرون رفت.

– نچ… فکر کنم معذب شد حاج خانمتون. یادم رفت تشکر کنم ازش.

 

 

تشکر؟ با این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسد؟

– یه زمانی، دقیقاً وقتی که مثل الان هنوز دهنت بوی شیر می‌داد، دست گذاشتی رو یکی از دخترهای کاسب‌های این محل.

اومدن تحقیق، که شما با اینا هم‌سفره بودید، از همه‌چی خبر دارید، آینده‌ی دخترمونه. منم یک کلام گفتم رو این آدم ضمانت نمی‌کنم.

حرفم ناحساب بوده؟

 

 

تکه نان درون دستش را روی زمین پرت کرد.

– مگه چیکارت کردم که باعث‌وبانی نرسیدن به کسی که دوستش داشتم شدی؟

 

 

با تاسف نگاهش کردم. تمام کینه‌اش سر همان ماجرا بود.

– هزاربار بهت گفتم، من زیر و روی تو رو کف دست کسی نذاشتم. گفتن تاییدش می‌کنی، گفتم نه. خودشون رفتن تحقیق کردن.

توام مثل یاسر، من بزرگت کردم. اون دختر آفتاب‌مهتاب ندیده به درد تو که یه روده‌ی راست تو شکمت نیست نمی‌خورد.

 

 

با یک جهش به‌سمتم یورش آورد و یقه‌ام را سفت گرفت.

– پس اون پسره‌ی اُمل یقه بسته به دردش می‌خورد؟! کسی که من می‌خواستم زن کسی دیگه‌ایه، اونم به خاطر توی لعنتی!

 

 

دست‌هایش را گرفتم و با یک حرکت به عقب پرتش کردم.

صورتم از انزجار جمع شده بود، احمق.

 

– اینکه الان کنارت نیست به خاطر کارهای خودته احمق، کی می‌خوای بفهمی؟ یکی‌دوبار تجربه عشق و شکست فرق داره با هرز پریدن و با هزار نفر چرخیدن. غمار می‌کنی و کوفت و زهرماری رو جای آب می‌خوری، منم باشم دخترم رو بهت نمی‌دم!

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

دست به زمین گرفت و بلند شد.

سینه‌اش از خشم تند تپش گرفته بود. کاش کمی عقل به سرش می‌آمد.

– ترک می‌کردم… دوستش داشتم، به خاطرش همه رو می‌ذاشتم کنار.

 

نفسم را آه‌مانند بیرون دادم و با تاسف نگاهش کردم.

– خودت بهتر می‌دونی که نمی‌کردی. اومده بودی خواستگاری ولی بعدش مچت رو با یکی دیگه گرفتن، خیلی اتفاقی! خودت بهتر می‌دونی که عاشق نبودی، فقط حریصی، طمع داشتن اونچه که اراده می‌کنی رو داری و حالا کینه‌ی من رو به دل گرفتی.

بیا برو، بیا برو به زندگیت برس. خدا به راه راست هدایتت کنه.

 

انگشت اشاره‌اش با آن فک قفل‌شده بالا آمد.

می‌خواست تهدید کند و کری بخواند، مثل همیشه.

 

– ببین مرتیکه…

 

صدای تقه‌ی محکم و باز شدن در حرفش را برید.

 

– داداش، مرتضی زنگ زد گفت…

 

یاسر بود که با دیدن مجتبی حرفش را خورد.

با اخم‌های در هم اشاره کرد.

– مشکلی پیش اومده؟

 

تمام خانواده از این مرد متنفر بودند. آزارش زیادی به ما می‌رسید.

سری به معنای نه تکان دادم. به سمت کتم رفتم و برداشتم.

– ما باید بریم، می‌خوام در رو قفل کنم.

 

با نفرت نگاهم کرد. چیزی که در حال حاضر برایم اهمیتی نداشت.

– تلافی‌ش رو سرت درمیارم، تلافی تک‌تک حرف‌هات رو.

 

با تنه‌ای محکم از کنارم رد شد. فقط کافی بود غیاث لب باز کند.

همه‌چیز تمام می‌شد.

راحت‌تر از آنچه که فکرش را می‌کرد دُم این جوجه کرواتی را هم می‌چیدم.

 

***

 

– سگ به قبر پدرتون… آخ می‌گم کار من نبوده…

 

صدای فریاد گوش‌خراشش، دندان‌هایم را از خشم کلید کرد.

سه روز تمام بود که ما را معطل خودش کرده بود.

آمدن به اینجا کار هر روزم بود.

 

– آقا این مُقُر نمیاد، اجازه بدید ۴ تا از ناخون‌هاش رو با انبر بکشم، مثل بلبل براتون چهچه بزنه.

 

حالم داشت از این وضعیت به هم می‌خورد. سر و صورت خونی، لباس‌های پاره.

 

– خسته نشدی سه روزه تو این آشغال‌دونی سگ لرز می‌زنی؟ فقط کافیه بگی تابلوفرش‌ها رو کجا بردی، ولت می‌کنم.

 

– می‌گم کار من نبوده حروم‌زاده. آخخخ…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون قاصدک جان خسته نباشی

Mahsa
18 ساعت قبل

نکنه واقعا کار غیاث نباشه؟؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x