تند نفس کشید تا تحت تاثیر شدید حسرت، پشیمانی و عذاب وجدان گلویش درد نگیرد.
گلو دردی که چندی وقتی بود به آن دچار شده و به نظر خودش یک بیماری بود. اما شاهین عوضی، تنها کسی که این روزها برایش مانده بود، مدام میگفت این گلو درد تنها یک علت دارد آن هم بغض گلویش بود اما هرگز همچین چیزی را قبول نمیکرد!
مردی مثل او نمیتوانست مدام بغض داشته باشد!
بیشَک مریض شده و شاهین احمق نمیتوانست تشخیص درست دهد!
برای فرار از افکارش بلند شد و به سمت آشپزخانهی کوچک خانه رفت.
صدای شمیم و آن دخترک گلی از آشپزخانه میآمد و مشخص بود که در حال درست کردن شام هستند.
تا کنار اپن رفت و شمیم متوجه حضورش شد، سکوت کرد و اخم درهم کشید.
دلبر بیرحمش از تنها شدن با او اجتناب میکرد و تا جای ممکن صدایش را هم دریغ میکرد.
عمیق آه کشید.
آنقدر دلتنگ بود که حتی حضور بیصدای این دختر را هم بپرستد!
با وجود اینکه معذبی شمیم را حس میکرد به نگاه خیرهاش روی قرص ماه او ادامه داد. به هر حال زمستان رو به پایان بود و احتمالاً باید بعد از امشب یک سال دیگر صبر میکرد تا طوفان ها برگردد و دوباره بتواند به اینجا بیاید و همهی زندگیاش را ببیند.
از این فکر اخم هایش به شدت درهم رفت و با آنکه خیلی خوب فهمیده بود در زندگی مشترکش چقدر زیاد گَند زده اما حتی برای فرد خطاکاری مانند او این اوضاع جهنمی کمی غیرمنصفانه نبود؟!
آخر چه کسی تا به امروز توانسته بود بدون نفسش زندگی کند که او دومیاش باشد؟!
_♡_
شمیم:
شاید این عجیب ترین میز شامی بود که تا به حال تجربه کرده بودم.
میز شامی که یک طرفش امیرخان بود و طرف دیگرش من و گلی و نصیر هم مقابلمان بودند.
میز شامی که برای اولین بار به عنوان آشپز، عشق و یا حتی زن امیرخان بودن سهم من نشده بود. بلکه میزی بود که تک تک وسایل روی آن با پول های خودم خریداری شده و این من بودم که صاحب اصلیاش بودم!
اگر نگاه های زیادی سنگین و نفس گیر امیرخان اجازه میداد، حس عجیب اما خوبی داشتم. چیزی شبیه آزادی عمل، عزت نفس و توانایی انتخاب داشتن!
ناخودآگاه صدا و تصویر آذربانو که همیشه بخاطر سر سفره شان نشستن بر سرم منت میگذاشت در سرم میپیچید و میشد گفت حال جایش بدجوری خالیست!
منم دعوت کنید میخوام بیام.
با جملهی امیرخان و سکوت ناگهانی جمع از افکارم بیرون کشیده شدم.
از آنجا که هیچ متوجه موضوع صحبتشان نشده بودم، سوالی برای گلی سرخ شده و نصیری که معذب به نظر میرسید، سر تکان دادم.
-چی شده؟
گلی تته پته کنان گفت:
-آقا م.. میخوان یعنی خواستن که ب..برای عروسیمون دعوتشون کنیم!
دهانم نیمه باز ماند و امیرخان همانطور که با ولع سوپش را تمام میکرد، سریع بشقاب پلویش را مقابل خود گذاشت و گفت:
-آره منم میخوام شرکت کنم. دوست دارم خیلی وقته عروسی نرفتم… شمیم برام سالاد میریزی؟ دستت درد نکنه خیلی خوشمزه شده.
میخواست شرکت کند!
دوست داشت شرکت کند!
مردِ لعنتی متوجه بود وقتی همچین درخواستی از کسانی که پیش من کار میکنند داشت تا چه حد آن ها را معذب میکرد و در دو راهی قرارشان میداد مگر نه؟!
این کم نبود سالاد هم میخواست!