پروانه هنوز هم به شدت قبل نگران رها بود … اما نتونست لبخندش رو مهار کنه .
– خب … پس باید چیکار کنم ؟!
اینبار آوش دست پروانه رو گرفت … سفت و با اطمینان .
– بریم بهت بگم !
***
ویلای سفیدِ امیر افشارها بنا شده وسط باغِ بزرگ و سر سبزی خودنمایی می کرد … . بیشتر روزهای سال خالی بود و تنها سرایدارِ قابل اعتمادِ ادریس خانِ مرحوم، همراه با همسر و دخترش از اون ملک حفاظت می کردند .
پروانه قبلاً هرگز اون خونه رو ندیده بود … و حالا از اون چیزی که می دید، شگفت زده به نظر می رسید !
اون خونه کوچیک تر و مدرن تر از چهار برجی بود … ولی بسیار زیباتر به نظر می رسید !
پروانه هیچوقت دیوارهای بلند و تیره رنگ چهار برجی رو دوست نداشت … اما این ویلا …
اتوموبیل که مقابل پله های ایوان توقف کرد و آوش پیاده شد … پروانه سرایدار رو دید که با سرعت برق و باد خودش رو بهش رسونده بود و مشغول خوشامد گویی … .
– خیلی خوش اومدین آقا ! از صبح خروس خون منتظر ورودتون بودیم ! … راستی بابت فوت پدر بزرگوارتون تسلیت میگم ! … آقا انگار ما یتیم شدیم ! …
پروانه دستگیره رو کشید و در رو باز کرد … و بعد پیاده شد . نگاهش هنوز هم در محوطه ی چمن کاری شده می چرخید … .
صدای زنی رو از پشت سرش شنید :
– خانوم خیلی خوش اومدین !
پروانه به عقب چرخید … زن سرایدار بود ! …
این زن هرگز پروانه رو ندیده بود و اونو نمی شناخت . نه چیزی از گذشته اش می دونست … و نه از پدرش ! … با چنان تحسینی به پروانه نگاه می کرد … انگار داشت دخترِ شاه پریون رو تماشا می کرد !
پروانه لبخندی زد … و زن انگار پاداشی بزرگ گرفته باشه، تلاش کرد خوش خدمتی کنه :
– خانوم … بدین کیفتون رو من نگه دارم ! حتماً خسته شدین !
#پارت_۷۱۳
پروانه لبخند محجوبش رو تکرار کرد :
– ممنونم ، شما …
زن به سرعت خودش رو معرفی کرد :
– عذرام ، خانوم ! … در خدمت شمام !
پروانه فرصت نکرد پاسخی به اون بده … آوش صداش کرد … .
– پروانه جان ؟
لبخند پروانه قبل از نگاهش برگشت به سمت آوش … .
آوش ماشین رو دور زد و مقابل پروانه ایستاد . عینک دودی به چشم هاش زده بود … با این حال پروانه می تونست گرمای نگاهش رو روی پوست خودش احساس کنه .
– من مجبورم برای ناهار تنهات بذارم ! ناراحت که نمیشی ؟!
سر پروانه به چپ و راست کج شد … و آوش ادامه داد :
– اما برای امشب منتظرت هستم ! … تا ساعت هشت آماده باش ! قراره دو تایی بریم جایی !
– کجا ؟
باز اون لبخندِ جذاب و سبکبال روی لب های آوش نشست … همون لبخندی که اون رو شبیه پسر بچه های پر شرارت می کرد ! … نوک انگشتش رو به صفحه ی ساعت مچیش زد و تکرار کرد :
– ساعت هشت شب ! … دیر نکنی !
و قدمی به عقب برداشت .
– عذرا … خانم رو راهنمایی کن به اتاقشون !
عذرا چشمی گفت و باز به پروانه نزدیک شد … انگار به خاطرِ اینکه قرار بود به چنین زنِ زیبایی خدمت کنه، به خودش می بالید !
– خانم جون تشریف بیارید بالا ! … بهترین اتاقو براتون مرتب کردم ! آبِ حمام هم گرمه اگه بخواید …
پروانه همراه عذرا به سمت پله های ایوان رفت . تا هر جایی که رفت … سنگینی نگاه آوش رو روی شونه هاش احساس کرد !
**