رمان شاهرگ پارت 78

4.4
(28)

 

 

 

معین پلک‌هایش را روی هم فشرد تا نگاهش به چشمان پر از شُک و بُهت رعنا نیفتد.

 

-ببرش خانم. ببرش منم برم واسه کاراش!

 

دست رعنا برای چنگ شدن به پیراهن معین باز توی هوا چرخید.

 

-معین!

 

اما حرکت ویلچر هر لحظه بین دستان در هوا مانده‌ی دخترک با پیراهن معین فاصله می‌انداخت.

 

-دیگه آنقدر معین معین نکن مثل تازه عروسا!

زن گنده‌ای بابا ترس نداره که‌…

چه جوری میخواستی بزایی با این همه ناز ؟ نکنه معین قرار بود برات بزاد ؟

 

پرستار غُرغُرکنان ویلچر را هل می‌داد اما حواس هیچ‌کدام به حرف‌هایش نبود .

 

حتی وقتی چرخید و به سمت مخالف به راه افتاد هم رعنا به عقب نگاه می‌کرد.

 

انگار زمان وسط راهروی بیمارستان و بخش درهم و برهم اورژانس فقط برای معین و رعنا از حرکت کاملا ایستاده بود.

 

-جونم! برو….

 

گفت و در دل تکرار کرد.

 

-اونجوری هم نگام نکن، لامصب!

 

بی‌صدا لب زدن و لب‌خوانی بلد شدن خوب در تار و پود هر دو نفرشان نشسته بود.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۸۴۴

 

-دلت چی میخواد، معین؟

 

پرسید و بازوهایش را به نرمی از حصار سفت و سخت پنجه‌های ته تغاری آسد مرتضی بیرون کشید.

 

این بار که لبش را به طرحی که حالا معنی‌اش را هم می‌دانست چسباند تمام وجودش یک پارچه از حرارت تن معین آتش گرفت.

 

-رعنا….رعنا….رعنا….!!!!

 

معین اسمش را زبان گرفته بود.

 

شبیه به مریضی که تب داشت و هذیان زیر لبی میگفت تنها اسم او را تکرار می‌کرد.

 

لب‌هایش را از روی برجستگی رگ شاهرگ تا لاله‌ی گوش کشید.

 

-گفتی معنیش چی می‌شد؟ برای همیشه ؟

انگار فراموشی گرفتم…هیچی یادم نمیمونه.

 

این سوال درست شبیه انداختن شعله‌ی یک کبریت در انبار باروت بود.

 

دیگر نفهمید چه شد. تا به خودش بجنبد کمرش به روی کاناپه چسبیده بود .

 

-من فراموشی نگرفتم …

اما میخوام بدونی اونی که یه شب نشست عاروق بدمستی زد و گه اضافه خورد که آی تا تو نخوای بهت دست نمیزنم من نبودم!

یه کصخل درجه یک بوده که اون موقع از مردی افتاده بوده حتما…

وگرنه که چطوری میشه از تو گذشت؟ ها؟

 

حواسش هیچ به سبک شدن لباس‌هایش نبود.

 

به خودش که برگشت برایش دیگر حتی مهم هم نبود.

 

تمام وجودش این یکی شدن را می‌طلبید.

 

خسته بود. به اندازه‌ی یک عمر خواستن و نرسیدن حالا می‌رفت تا در آغوش مردی آرام بگیرد که خودش او را خواسته بود.

 

-اونجوری نگام میکنی که خجالتم بدی؟

 

خواست سرش را بالا بیاندازد که سنگینی تن معین نفسش را به شماره انداخت.

 

-اونجوری نگام کنی که بخوای خجالتم بدی هم تخمم نیست خانم رعنا…

یعنی خودت کردی. یه کاری کردی که جز با خود بی‌شرفت قرار نگیره این تن گر گرفته امشب!

 

 

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۲۶

 

 

 

گفت و دیگر مجالی برای دیدن چشمان گرد شده‌ی رعنا نداشت.

 

تا بخواهد حتی نفس بکشد ویلچر و دخترک رنگ پریده‌ی نشسته روی آن از پیش چشمش ناپدید شده بود.

 

-آقا وایستادی سر راه!

 

سر جا تکان خورد و پشت سر هم پلک زد.

آنقدر چشمانش را برای خیره نگاه کردن باز نگه داشته بود که چشمانش به شدت خشک شده و درد میکرد.

 

گوشی تلفنش هم دوباره داخل جیبش به لرزش افتاده بود.

 

-به عنوان همسر!

 

رعنا رفته بود و اینجا معین غرق در فکر هنوز ایستاده بود و جواب سوال‌های بی‌صدای رعنا را می‌داد.

 

با همین فکرها گوشی را از جیبش بیرون کشید.

 

با دیدن شماره‌ی پدرش دوباره به یاد تماس چند دقیقه قبل افتاد و این بار بدون مکث تماس را وصل کرد.

 

-به گوشم، حاجی!

 

پدرش حرف نزده مادرش شیون کشید.

 

– مرتضی بپرس کجاست اون گیس بریده‌ی بی‌آبرو ؟ مجید مادرت بمیره …

مادرت بمیره که تورو اینجوری نبینه! معین کجا بردی اون پتیاره رو؟

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۲۷

 

 

 

-مجید اومده خونه، حاجی؟

 

لحن و صدای پدرش همزمان پر از بهت و سوال و خشم بود.

 

-دختره کجاست، پسرجان!

 

لب‌هایش به لبخندی کش آمد.

 

-جاش خوبه!

 

انگار صدایش روی حالت بلندگو بود که آسیه دوباره آژیر کشید.

 

-بگو کجاست خودم چادرم و ببندم کمرم بیام گیساش و بدم دستش…

 

-حاجی صدای من و میشنوی؟

 

-میشنوم پسر !

 

-بقیه هم میشنون؟

 

حاج مرتضی این لحن معین را خوب میشناخت.

 

-چی شده معین! همه میشنون!

 

معین در جواب صدایش را بالا کشید.

 

-پس هرکی صدای من و میشنوه به اون مجید بی‌ناموس بگه بچپه تو سوراخ موش که من دارم مثل عزرائیلش میام خونه!

 

گفت و بی ان که مهلت حرف زدن به کسی بدهد تماس را قطع کرده و با انداختن گوشی داخل جیبش سمت پذیرش بیمارستان دوید‌.

 

دقایقی بعد با امضایی که به اسم شکیبا و به عنوان همسر پای رضایت نامه‌ی رعنا نشانده بود با خشمی که اندازه نداشت به سمت خانه می‌رفت.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۲۸

 

 

 

مقابل در که رسید حتی نفهمید ماشین را چطور پارک کرده و سمت خانه دویده بود.

 

آنقدر برای رسیدن به خانه عجله داشت که به در آپارتمان نرسیده پاهایش در هم گره افتاده و سکندری هم خورده بود.

 

انگشتش را برای گذاشتن روی زنگ بالا گرفت اما پیش از آن نگاهی به پنجره‌ی باز رو به خیابان و پرده‌های واحد خانه‌ی پدری که در هوا رقص می‌کردند، انداخت.

 

صدای جیغ و فریاد از داخل خانه تا وسط کوچه می‌رسید و اگر بهتر گوش می‌کرد صدای ناله نفرین‌های مادرش هم به خوبی شنیده می‌شد.

 

انگار قرار نبود ساختمان شکیباها هیچ وقت رنگ آرامش به خود ببیند.

 

سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

وقت تنگ بود. باید به بیمارستان برمی‌گشت و خودش را به رعنای مظلومش می‌رساند.

 

انگشتش را روی زنگ گذاشت و بی معطلی فشرد. جوری که حتی برای یک ثانیه دستش را از روی شاسی برنمی‌داشت.

 

-باز کن، باز کن، باز کن….یالا…

 

حالا تنها صدایی که در گوشش میپیچید صدای خودش و ریتم ممتد و یکنواخت زنگ آیفون بود.

 

تمام هیاهوی خانه‌ی شکیباها به یک باره خاموش شده بود.

 

-داداش؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.پارت خوبی بود،ولی اینقدر فاصله بین پارتا زیاد شده،😢دیگه از یاد آدم داره میره به خدا😔برا این یکی هم نیست ها،برا خیلیاشون🥺کاشکی کامل میشدزودتر،اشتراکشو بگیریم😌

نازنین مقدم
پاسخ به  camellia
4 ماه قبل

باهات موافقم کاش کامل بشه…فقط اون وسط چی شد رفت آینده یا تو ذهن معین بود گیج شدم من؟

camellia
پاسخ به  نازنین مقدم
4 ماه قبل

فکر کنم معین بیچاره تو ذهنش بود😞

یاس ابی
پاسخ به  camellia
4 ماه قبل

نه اگه دقت کنی پارت ۸۴۴ هست اینجا یه پرش از اینده بود

یاس ابی
4 ماه قبل

بعد از یک هفته همین

خواننده رمان
4 ماه قبل

وسطش فکر و خیال معین بود چی بود ممنون قاصدکی🙏لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x