– الو آرش؟
صدای کلافهاش، نفس آرش را بند میآورد.
با مکث میگوید:
– سلام. کجایی؟
سیاوش عصبی با دست روی فرمان ضرب میگیرد.
نیم نگاه دیگری به سالن آرایشگاه میاندازد.
– کجا باید باشم؟ جلوی در آرایشگاه. علف زیر پام سبز شد. سوگند خانوم هم گوشیش خاموشه. میشه برم داخل؟
آرش، انگار که بخواهد خبر مرگ کسی را به سیاوش بگوید، اضطراب میگیرد.
با من و من میگوید:
– میگم… سیاوش؟
– چیه؟
جهانگیر از آن طرف مات و مبهوت فقط به آرش نگاه میکند.
هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده.
آرش به سیاوش میگوید:
– سوگند به بابا یه پیام داده… با گوشی بابا برات میفرستمش. میتونی ببینی؟
اخم های سیاوش از سر کنجکاوی درهم میرود.
– چه پیامی؟
آرش نفسش را با حسرت بیرون میفرستد.
پیام را با تردید برای سیاوش ارسال میکند.
سیاوش با کنجکاوی پیام را باز میکند.
هر خط از پیام را که میخواند، احساس میکند روح از تنش جدا میشود.
سوگند، در بدترین زمان ممکن، ماجرا را از اشتباه ترین فرد، حقیقتِ ترکیب شده با توهمات و حسادت یک زن را شنیده بود!
با صدایی دو رگه غرید:
– این چیه؟
– سوگند واسه بابا فرستاده. فکر کنم مینا….
سیاوش امان نمیدهد حرف آرش تمام شود، با تمام توان گوشی را به شیشهی جل ی ماشین میکوبد و با خشم از ماشین پیاده میشود.
زنگ در آرایشگاه را پی در پی و متوالی میفشارد.
منشی آرایشگاه هراسان خودش را به در میرساند.
– چیه آقا؟ چه خبرته؟
سیاوش با نفس نفس منشی را کنار میزند و وارد سالن میشود.
صدای جیغ زن ها بلند میشود.
سیاوش بی توجه، با حالی حیران صدا میزند:
– سوگند؟
عاجزانه سمت منشی میچرخد و ملتمس میگوید:
– سوگند آریانفر… صرافیان… عروس من کجاست؟
نگاه منشی، پر از ترحم میشود.
صرافیان، یک ساعت پیش با حال نزار، لباس هایش را پوشیده بود و از سالن بیرون زده بود.
منشی دست سیاوش را سمت در میکشد.
– بیا آقا بیرون. اینجا سالن زنونهس. عروستون یک ساعت پیش رفت. یه خانومی اومد پیشش. گفت باهاش کار واجب داره. فکر کنم اتفاقی افتاده بود. طفلک عروست رنگ به روش نموند. فقط از سالن زد بیرون. ما هم نتونستیم جلوش رو بگیریم.
سیاوش دستش را روی سرش میگیرد و روی زمین مینشیند.
– اون… اون زنه… همون که اومد. موهاش قرمز بود؟
این یه پارت بود الان😤😤
قاصدک جان آهو و نیما رو نمیذاری
پارت بود امشب میزارم