لحظه ای نفسش رفت.
نگاه آرام و خونسردش یک دفعه برافروخته و نگران شد که بدون جواب دادن گوشی را قطع کرد و با سرعت باور نکردنی از ساختمان محافظ ها بیرون زد و سمت ویلا دوید…
بابک حیرت زده نگاهش کرد و بعد هم با رفتن او پشت سرش روان شد…
***
نریمان سرمی به دستش زد و بعد با چک کردن ان رو به پاشا گفت: باید دوباره ببریش مطب، فشارش خیلی پایین بود… حالت تهوعش چطوره…؟!
پاشا اخم کرد.
-یا داره بالا میاره یا خوابه یا در حال خوردنه…!!! از این سه حالت خارج نیست…!
نریمان خنده اش گرفت.
-زن حامله همینه داداش اما به نظرم باید دوباره سونو بشه…!
این بار پاشا اخم کرد.
-تو که شرایط رو می دونی، ترجیح میدم توی خونه معاینه بشه تا ببرمش مطب… چون خودمم بخوام بیارمش خودش قبول نمی کنه…!
پاشا سری تکان داد.
-من ترتیبش و میدم… با دکترش دیگه صحبت کردی…؟!
پاشا جدی نگاهش کرد.
-حرفت و کامل بزن نریمان…!
نریمان نگران بود اما سعی کرد این نگرانی را به پاشا انتقال ندهد.
-توی سونو دفعه اول یه چیزایی مشکوک بود که البته دکترش می گفت چون ماههای اوله اینجور اتفاق ها زیاد میفته…؟!
-چه اتفاقی مثلا…؟!
#پست۵۷۵
نریمان لبخند زد.
-دکتر می گفت احتمالا افسون دوقلو بارداره…!
دهان پاشا باز ماند.
باور نمی کرد همچین چیزی را…!
-شوخی می کنی…؟!
نریمان شانه بالا انداخت.
-بزار معاینه بشه، می فهمیم… فردا ترتیبش رومیدم…!
پاشا اما حرف در گوشش نمی رفت.
-من روی داشتن یکیش هم دارم ریسک می کنم چه برسه دوتا…؟!
نریمان روی شانه اش زد.
-این دیگه لطف خداست که شامل هرکسی نمیشه…!!!
میان این بلبشوی فکری و شرایطی که داخلش هست اگر حرف های نریمان درست باشد، باید خیلی بیشتر از این حرف ها مراقب افسون باشد…!
نریمان رفت و عمه آذر داخل اتاقشان شد.
-چی شد پسرم..؟!
پاشا شوکه و پر اخم کنار دخترک غرق در خواب نشست.
-نمی دونم آذر اما نریمان میگه فردا باید معاینه بشه… چی شد که حالش بد شد…؟!
آذر لبش را گزید.
-چی بگم کل نون خامه ای و لواشک هایی که براش خریده بودی رو یه ساعته گذاشت پیش خودش و همه رو خورد…!
#پست۵۷۶
گردن پاشا سمت آذر چرخید.
-چرا جلوش رو نگرفتین…؟!
-خب فکر نمی کردم همه رو بخواد بخوره…!
پاشا بلند شد و دو دستش را به پهلو زد.
-یعنی تا آخر حاملگیش قراره با این حال و روزش منو بیچاره کنه…؟!
پلک های افسون بهم خورد و چشمانش باز شد.
آذر متوجه شد که با اشاره ای به پاشا، گفت: حرفی نزنی ها زن حامله همینه…!
افسون یک دفعه با بهم پیچیدن معده اش عقی زد و نیم خیز شد…
دستش جلوی دهانش گرفت و باز عق زد.
پاشا سمتش رفت و کمکش کرد بلند شود و تا سرویس بردش…
سر توی روشویی کرد و هرچه خورده و نخورده را بالا آورد…
تمام تنش می لرزید و به سختی او را نگه داشته بود.
-مگه مجبوری اینقدر بخوری که بالا بیاری، هان….؟!
افسون با بغض و ضعف باز بالا آورد و نتوانست جواب بدهد…
تقریبا بیست دقیقه بود که فقط بالا می آورد و پاشا با عصبانیت پشتش را می مالید و کمک کرده بود تا بایستد…
-بسه کشتی خودتو….!!!
سرش روی تنش سنگینی می کرد و گیج می رفت که پاشا صورتش را شست و خشک کرد بعد وقتی دید افسون توان راه رفتن ندارد دست زیر پایش برد و بلندش کرد…
او را روی تخت گذاشت و خواباند…
اخم هایش همچنان درهم بودند که افسون سر پایین انداخته و بغض کرده بود…
آذر خواست مداخله کند که پاشا باجدیت گفت: به چه حقی اونقدر شیرینی و ترشی خوردی که به این حال و روز بیفتی…؟! دیگه هیچی برات نمیخرم…!!!
ناگهان بغض افسون از دعوا و تهدیدش ترکید…!
خامه و لواشک با هم…باید اسهال میشد😂😂😂
😂😂😂