خواهرش به قشنگیِ همان تکّه عکس قدیمیِ پر از چین و چروکی بود که پدر همیشه یواشکی زیر بالشتش پنهان میکرد، فقط پیوندِ ابرویش کم بود…
-نه…نه اینجا…
اشاره زد بین دو ابرو و تا ساچلی انگشتان گِلیاش را وسط ابرو چسباند، غش رفت.
-من و سر کار گذاشتی سرتق! دستم که خالی میشه…
سوره قهقههای از ته دل زد و پدر ریزریز خندید.
برای دختران قد کشیدهاش که حالا شادیِ خانهی سوت و کور دلش بودند…
-خواهرتو اذیت نکن سوره!
از بالای تختِ چوبی نرم زد به شانهی لرزانِ دختربچهی خندان پایینی و فسقلیِ حسود انگشتان دو دست را به نشانِ یک و دو، نشان پدر داد.
-یه ساعت و بیست ساعتِ داره شمعدونیاشو هی ناز میکنه باباجی!
شمعدانیهای پاکوتاه…
بزرگترین دلگرمی دخترک، چهارفصل گل میکردند، بهار و زمستان نداشت.
-یه ساعت و بیست دقیقه سوره! چنبار بگم…
ساچلی بود که تذکر داد، سوره که دلخور لب جلو کشید لحنش مادرانه شد.
-خیلی گشنته؟
-من نه…باباجی گشنشه…گفت سیبِ گلاب میخواد…
نگاهِ ناباور ساچلی را که دید لب غنچه کرد و شانهای بالا داد.
-خودش گفت بهم، مگه نه باباجی؟؟
#پارت_54
دخترکِ شیرینزبان تند و تند سرش را برای پدر بالاپایین کرد و مرد “پدر سوخته” ای حوالهاش کرد.
-آره باباجون؟! گشنته؟
ساچلی شتابزده گلدان سفالی را بر لبهی شکستهی حوض کوچک لاجوردی گذاشت و مشتی آب بر شمعدانی نونوار شده پاشید.
-دیگه آخریشه…ببخشید…
نگاهش تا پدر که عاشقانه تماشایش میکرد، رفت و برگشت.
-الآن دستامو میشورم میام…
-نهنه تو نیا خودم بلدم برا باباجی سیبِ گلاب درست کنم.
سیبِ گلاب! سنّت خانوادگیشان.
یادگارِ روزهای بدحالیِ پدر…
سیبِ رندهشده بود و کمی گلاب، معدهاش همین را هم به سختی قبول میکرد.
-گلاب توو یخچاله…رندهرم بیار…
حرفش تمام نشده، وروجک هُولکی دو عصای چوبی را زیربغل زد و تخس سرپا شد.
-خودم میدونم…
صدای خندهی ساچلی همزمان شد با صدای زنگ بلبلی در، سوره مکثی کرد و داد زد.
-کیه؟
سکوت شد و نگاه بیحرفِ ساچلی تا دروازهی زنگزدهی آبی رنگ کشیده شد.
-میگم کیه؟
-منم سوره.
صدا با مکث همراه بود، صدای آشنایِ همان یار بیوفا…
-خاله آیداس مامانی…آخ جون خاله آیداس…
#پارت_55
بیخیالِ مأموریتش یکضرب چرخید سمت دروازه.
تقتقزنان عصاهای چوبی را بر زمین زد و ندید صورت رنگپریدهی خواهرش را.
-اومدم…الآن در و باز میکنم خاله آیدا…
ذوقزدهی رَه آوردش بود، یک کیسه خرت و پرت خوشمزه…عادتِ همیشگی آیدا…
-مراقب باش باباجان، نخوری زمین…
-نه باباجی.
در باز شد و سوره با خوشحالی میان آغوشِ تازهوارد خزید.
دخترک کمی جاخورد، اما خود را عقب نکشید.
-چطوری سوره؟
سری بالا داد و با عشق به آیدا نگاه کرد.
-کارناممو گرفتم همش عااالی…
آیدا لبخند کمجانی زد و دستی میان موهای لخت حناییاش انداخت.
تکانی دادشان و دخترک محو تماشای کیف صندوقیِ برّاق و دامنِ چرمِ خُمرهای و آن کت مشکی مارکدارش،
-آفرین.
حلقهی سوئیچ را میان شَست انداخت و کیسهی نایلونی پر رنگ و لعاب را سمت دختربچهی خندان گرفت.
-مالِ منه؟!
آیدا سری بالاپایین کرد و دخترک تکانی به خوراکیهایش داد.
قَنج رفت و دوباره خیرهی آیدا شد.
-همهی همهش مالِ خودمه؟؟!
-همهی همهش جایزهی خودته فندق…
#پارت_56
-گفتی مرسی باباجان؟!
تذکر پدر نگاه آیدا را به گوشهی حیاط کشید، تا درخت سیب و تختِ چوبی…
پاتوق همیشگی مرد، وقتهایی که در خانه بود.
-سلام عمو، خوبی؟
-شکر آیداجان، نبودی چند وقت دخترم!؟
-درگیر کارای عقد و عروسی عمو جون، ساچلی در جریانه…
نگاه تلخش گفتنی چرخید تا دخترک اینسوی حیاط، گلدان به دست کنار حوضچه خشکش زده بود.
-تا باشه ازین درگیریا باباجان…
-ایشالله قسمت ساچلی!!
تلخخندی زد و با عشوه راه افتاد.
چند وقته ندیدمت؟!
از گوشهی چشم نگاهی به پدر و دخترِ آنسوی حیاط انداخت و پوزخندزنان نزدیکتر شد،
-یه هفته دقیق شد!
یک هفته تماس و پیام بی جواب، یک هفته بغض و شبگریه زیر پتو، یک هفته که قدّ یک سال شد برایش و حالا!؟
آیدا، وسط حیاطشان، درست روبرویش بود!
-ساخته بهت انگاری!
در این یک هفته چه تلخ شده بود یار شیرین سخنش…
-صورتت خوب به رنگ و رو اومده رفیق!
از دیشب پارت نبوده الانم همین دوتا😕😑