رمان پروانه ام پارت 153

4.1
(116)

 

 

 

مقصد … جایی شبیه یک کلاب شبانه بود ! اما بسیار خصوصی تر و بسته تر ! …

دم در ورودی بلیط ها رو با دقت چک کردند … و بعد احازه ی ورود صادر شد .

پروانه مبهوت اون چیزی بود که می دید ! … تا به حال هرگز این همه زرق و برق رو با چشم های خودش ندیده بود !

سالن نسبتاً بزرگ که سقف بلندی داشت … و میزهای گرد چیده شده بود و اطراف میزها هم صندلی های فاخر و سنگین بود .

بعضی از این میزها توسط خانم ها و آقایونی که لباس های رسمی و فاخر پوشیده بودند، اشعال شده بود … و بعضی هم خالی .
به غیر از اون سنِ خواننده بود و پیست رقص .

پیشخدمتی که لباس مرتب به تن داشت و بسیار شق و رق ایستاده بود … گفت :

– از این طرف تشریف بیارید … جناب !

آوش آرنج پروانه رو گرفت و اون رو همراه خودش برد . پیشخدمت اون ها رو به سمت میزی برد که به نام خودشون رزرو شده بود ! میز به سنِ خواننده نزدیک بود … و روی پلاک طلایی رنگی نوشته شده بود : جناب آقای امیر افشار !

پروانه نفس لرزانی کشید و روی صندلی نشست که مرد پیشخدمت براش عقب کشیده بود .

نگاهش لحظه ای روی سطح میز و گلدانِ گل طبیعی باقی موند … وقتی سر بلند کرد متوجه شد آوش بهش نگاه می کنه و لبخند می زنه !

– از اینجا خوشت میاد ؟

– معلومه خوشم میاد ! … فقط نمی دونم چی انتظارم رو می کشه !

آوش به سادگی شونه ای بالا انداخت :

– موسیقی ! رقص ! یه مقدار خوش گذرونی !

پیشخدمتی دیگه برگشت به میزشون برای سرو نوشیدنی . بطری تیره رنگی از میون یخ ها برداشت تا جام آوش رو پر کنه … و بعد برگشت به طرف پروانه .

آوش گفت :

– برای خانم یک نوشیدنی سبک بریز !

پروانه احساس آشفتگی می کرد :

– من هیچوقت نوشیدنی نمی خورم !

نگاه آوش مهربان و گرم بود :

– امشب امتحان کن ! … نگران نباش، من مراقبت هستم !

و باز رو به پیشخدمت اضافه کرد :

– براشون کنیاک سفید بریز !

 

پروانه جام رو در دست گرفت و با بد بینی مایع بی رنگ رو بویید … نوشیدنی بوی ترشیِ خوشایندی داشت . مثل بوی تمشک …

نگاه کرد به آوش و بعد بلاخره جرعه ای از نوشیدنی رو خورد .

لبخند آوش عمق گرفت :

– سلامتی همه ی اولینات !

جامش رو کمی بالا گرفت … و بعد نوشید … .

***

نور بود و رنگ بود … و اجرای زنده ی گوگوش روی سن … . پروانه دست گذاشته بود زیر چونه اش و با رخوتی لذت آلود از اون محیط لذت می برد … .

تو از شهر غریب بی نشونی اومدی !
تو با اسب سفید مهربونی اومدی !
تو از دشتای دور و جاده های پر غبار
برای هم صدایی هم زبونی اومدی !

حالش خوب بود ! هیچوقت تا این حد احساس راحتی نداشت ! … دیگه از چیزی خجالت نمی کشید … و حس می کرد همه چیز عالیه !

– امشب رو دوست داری ؟

سوالی که آوش پرسید … .

لبخندش زودتر از سرش به سمت آوش برگشت … نگاه آروم و گرمش … .

– خیلی زیاد !

نفس عمیقی کشید . توی اون پیراهنِ لطیف زرد رنگش عرق کرده بود !

– و حالا دوست دارم ازت سوالی بپرسم … هر چند تو می تونی جوابی ندی !

آوش دانه ی زیتونی به دهان برد … و دانه ای دیگه به لب های پروانه نزدیک کرد … . پروانه زیتون رو از انگشت های اون به دهان برد و جوید .

– امشب برای تو شب جواب دادنه، پروانه ! … اما بپرس …

لبخند پروانه عمیق تر شد … و کمی بیشتر روی میز خم شد . با نوعی شیطنت تعمدی گفت :

– تو از قبل این میز رو رزرو کرده بودی و از خیلی قبل تر این پیراهن رو برای من سفارش داده بودی …

آوش سرش رو به تشانه ی تایید تکون داد :

– درسته !

– و درست همین روزها برای فرخ خان حادثه پیش میاد و ما میایم تهران !

 

 

آوش خندید … منظور سوال پروانه رو فهمیده بود ! … پروانه ادامه داد :

– این تقارن زمانی تصادفی بود یا اینکه …

انگشتان باریکش رو در هم پیچید … و با دستپاچگی اضافه کرد :

– منظورم اینه فرخ خان واقعاً از ارتفاع پرت شده یا خدایی نخواسته کسی پرتش کرده ؟! …

آوش باز هم خندید … . پروانه با سماجت تکرار کرد :

– بگو دیگه ! بگو !

آوش نفس عمیقی گرفت :

– خودت گفتی می تونم جواب ندم !

بعد از پشت میز بلند شد … .

ساعتی از شروع مراسم گذشته بود و حالا خیلی ها وسط پیست رقص بودند .

آوش کنار صندلی پروانه ایستاد و دستش رو مقابل صورتش گرفت :

– برقصیم ؟!

 

پروانه می خواست بگه رقص بلد نیست … ولی خندید ! … می دونست جواب همیشگی آوش چیه … اینکه امشب برای اولین بار انجام میده !

دستش رو گذاشت در دست آوش و از جا برخاست … .

جمعیت ایستاده وسط پیست رقص فشرده و زیاد بود . پروانه وقتی به طرفشون می رفت، حس می کرد نمی تونه نفس بکشه … . اما وقتی دست های آوش دور بدنش رو احاطه کرد … .

بی اختیار نفس عمیقی کشید … گونه اش رو چسبوند به سینه ی آوش … .

چقدر بوی بدنش خوب بود ! … ترکیبی سحر آمیز از ادکلنی گرم و بوی سیگار … و رایحه ای که انگار مختص پوست آوش بود ! …

پروانه این ترکیب رو دوست داشت ! …

 

 

 

موسیقی تغییر کرده بود … و حالا خواننده قطعه ی جدیدی می خوند .

برای خواب معصومانه ی عشق، کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت، کمک کن با تن هم پل بسازیم …

پروانه توی خلسه بود انگار … روی ابرها ! … وسط آغوش گرم و صمیمی آوش … خودش رو آهسته آهسته تکون می داد … .

ذهنش از تمامِ اتفاقات گذشته خالی شده بود . دیگه چیزی از وحشت های زندگیش به یاد نداشت … همه ی سایه های درون سرش رفته بودند ! … حس می کرد دیگه به سختی سیاوش و تمام خاطراتش رو به یاد میاره ! … اگر اون زنده می شد و دوباره مقابل پروانه می ایستاد … حس می کرد به سختی می تونست یادش بیاره اون کیه ! …

انگار تازه از مادر زاده شده بود ! … پاک، سبک … آروم ! …

همون طور در آغوش آوش … گونه اش رو چسبونده بود به کت اون … آهسته به گریه افتاد … .

قطرات داغ اشک، آروم و بی صدا روی گونه هاش لغزیدند و لباس آوش رو خیس کردند … .

نفهمید آوش از کجا متوجه گریه اش … کنار گوشش زمزمه کرد :

– پروانه !

انگشتانش کف دست پروانه رو آزاد کرد … و آهسته بالا رفت … . نوازش وار آرنج و بازوی لطیف اون رو لمس کرد … و روی شونه اش نشست .

– چرا گریه ؟!

پروانه سر بلند کرد و چشم های خیسش رو به آوش دوخت … و بعد میون گریه اش، خندید .

– چون که … خیلی بد دارم می رقصم ! … از خجالت نزدیکه آب بشم !

شوخی ملایمی کرده بود … .

لبخندی در نگاهِ خیره ی آوش درخشید و بعد خاموش شد . کف دستش رو گذاشت روی گونه ی خیس اون … .

پروانه نفس عمیقی گرفت … و باز یک قطره اشک دیگه … .

– نمی دونی چقدر خوشحالم ! من … هیچوقت اینطوری نبودم ! … اینقدر شاد …

قلبش داشت زیر هجوم احساساتش منفجر می شد ! … دوست داشت کلماتی پیدا کنه تا بتونه حالش رو به آوش بفهمونه … .
اما تمام کلمات در برابر اون حسی که داشت … الکن بود !

– چقدر زندگی خوبه ! … من هیچوقت اینو درک نکرده بودم ! … اما حالا می تونم حسش کنم ! … زنده بودن … زندگی کردن خیلی خوبه ! … همه ی اینا … همه اش خیلی لذت بخشه ! … خیلی زیباست !

باز خندید … پلک های خیسش رو روی هم فشرد و خندید … و گفت :

– دارم چی بهت می گم ؟ … فکر می کنم امشب دیوونه شدم !

شاید آوش اینو نمی فهمید … اما پروانه تازه داشت گرمای زندگی رو درک می کرد ! … خارج از دیوارهای بلند چهار برجی … داشت هوای تازه نفس می کشید ! … لذت می برد از خودش ! … احساس زیبا بودن می کرد ! … تمام عمر از اینکه زیباست، رنج می برد … چون این زیبایی دلیلی بود برای اینکه توسط سیاوش خان شکنجه می شد ! … اما اون شب داشت از اینکه زیباست، لذت می برد !

– پروانه !

انگشتانِ آوش دور طره موی پروانه پیچ خورد … .

پروانه چشم باز کرد … و بعد به خود لرزید ! … از اون حسی که در مردمک های آوش شعله می کشید ! …

چیزی درون بدنش آوار شد … .

– دوستت دارم پروانه ! … خیلی دوستت دارم !

انگشتان نوازش گرش … انگشتان مهربانش … خیسی زیر پلک پروانه رو گرفت ‌‌… ‌.

– مال من میشی ؟ …

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x