مقصد … جایی شبیه یک کلاب شبانه بود ! اما بسیار خصوصی تر و بسته تر ! …
دم در ورودی بلیط ها رو با دقت چک کردند … و بعد احازه ی ورود صادر شد .
پروانه مبهوت اون چیزی بود که می دید ! … تا به حال هرگز این همه زرق و برق رو با چشم های خودش ندیده بود !
سالن نسبتاً بزرگ که سقف بلندی داشت … و میزهای گرد چیده شده بود و اطراف میزها هم صندلی های فاخر و سنگین بود .
بعضی از این میزها توسط خانم ها و آقایونی که لباس های رسمی و فاخر پوشیده بودند، اشعال شده بود … و بعضی هم خالی .
به غیر از اون سنِ خواننده بود و پیست رقص .
پیشخدمتی که لباس مرتب به تن داشت و بسیار شق و رق ایستاده بود … گفت :
– از این طرف تشریف بیارید … جناب !
آوش آرنج پروانه رو گرفت و اون رو همراه خودش برد . پیشخدمت اون ها رو به سمت میزی برد که به نام خودشون رزرو شده بود ! میز به سنِ خواننده نزدیک بود … و روی پلاک طلایی رنگی نوشته شده بود : جناب آقای امیر افشار !
پروانه نفس لرزانی کشید و روی صندلی نشست که مرد پیشخدمت براش عقب کشیده بود .
نگاهش لحظه ای روی سطح میز و گلدانِ گل طبیعی باقی موند … وقتی سر بلند کرد متوجه شد آوش بهش نگاه می کنه و لبخند می زنه !
– از اینجا خوشت میاد ؟
– معلومه خوشم میاد ! … فقط نمی دونم چی انتظارم رو می کشه !
آوش به سادگی شونه ای بالا انداخت :
– موسیقی ! رقص ! یه مقدار خوش گذرونی !
پیشخدمتی دیگه برگشت به میزشون برای سرو نوشیدنی . بطری تیره رنگی از میون یخ ها برداشت تا جام آوش رو پر کنه … و بعد برگشت به طرف پروانه .
آوش گفت :
– برای خانم یک نوشیدنی سبک بریز !
پروانه احساس آشفتگی می کرد :
– من هیچوقت نوشیدنی نمی خورم !
نگاه آوش مهربان و گرم بود :
– امشب امتحان کن ! … نگران نباش، من مراقبت هستم !
و باز رو به پیشخدمت اضافه کرد :
– براشون کنیاک سفید بریز !
پروانه جام رو در دست گرفت و با بد بینی مایع بی رنگ رو بویید … نوشیدنی بوی ترشیِ خوشایندی داشت . مثل بوی تمشک …
نگاه کرد به آوش و بعد بلاخره جرعه ای از نوشیدنی رو خورد .
لبخند آوش عمق گرفت :
– سلامتی همه ی اولینات !
جامش رو کمی بالا گرفت … و بعد نوشید … .
***
نور بود و رنگ بود … و اجرای زنده ی گوگوش روی سن … . پروانه دست گذاشته بود زیر چونه اش و با رخوتی لذت آلود از اون محیط لذت می برد … .
تو از شهر غریب بی نشونی اومدی !
تو با اسب سفید مهربونی اومدی !
تو از دشتای دور و جاده های پر غبار
برای هم صدایی هم زبونی اومدی !
حالش خوب بود ! هیچوقت تا این حد احساس راحتی نداشت ! … دیگه از چیزی خجالت نمی کشید … و حس می کرد همه چیز عالیه !
– امشب رو دوست داری ؟
سوالی که آوش پرسید … .
لبخندش زودتر از سرش به سمت آوش برگشت … نگاه آروم و گرمش … .
– خیلی زیاد !
نفس عمیقی کشید . توی اون پیراهنِ لطیف زرد رنگش عرق کرده بود !
– و حالا دوست دارم ازت سوالی بپرسم … هر چند تو می تونی جوابی ندی !
آوش دانه ی زیتونی به دهان برد … و دانه ای دیگه به لب های پروانه نزدیک کرد … . پروانه زیتون رو از انگشت های اون به دهان برد و جوید .
– امشب برای تو شب جواب دادنه، پروانه ! … اما بپرس …
لبخند پروانه عمیق تر شد … و کمی بیشتر روی میز خم شد . با نوعی شیطنت تعمدی گفت :
– تو از قبل این میز رو رزرو کرده بودی و از خیلی قبل تر این پیراهن رو برای من سفارش داده بودی …
آوش سرش رو به تشانه ی تایید تکون داد :
– درسته !
– و درست همین روزها برای فرخ خان حادثه پیش میاد و ما میایم تهران !
آوش خندید … منظور سوال پروانه رو فهمیده بود ! … پروانه ادامه داد :
– این تقارن زمانی تصادفی بود یا اینکه …
انگشتان باریکش رو در هم پیچید … و با دستپاچگی اضافه کرد :
– منظورم اینه فرخ خان واقعاً از ارتفاع پرت شده یا خدایی نخواسته کسی پرتش کرده ؟! …
آوش باز هم خندید … . پروانه با سماجت تکرار کرد :
– بگو دیگه ! بگو !
آوش نفس عمیقی گرفت :
– خودت گفتی می تونم جواب ندم !
بعد از پشت میز بلند شد … .
ساعتی از شروع مراسم گذشته بود و حالا خیلی ها وسط پیست رقص بودند .
آوش کنار صندلی پروانه ایستاد و دستش رو مقابل صورتش گرفت :
– برقصیم ؟!
پروانه می خواست بگه رقص بلد نیست … ولی خندید ! … می دونست جواب همیشگی آوش چیه … اینکه امشب برای اولین بار انجام میده !
دستش رو گذاشت در دست آوش و از جا برخاست … .
جمعیت ایستاده وسط پیست رقص فشرده و زیاد بود . پروانه وقتی به طرفشون می رفت، حس می کرد نمی تونه نفس بکشه … . اما وقتی دست های آوش دور بدنش رو احاطه کرد … .
بی اختیار نفس عمیقی کشید … گونه اش رو چسبوند به سینه ی آوش … .
چقدر بوی بدنش خوب بود ! … ترکیبی سحر آمیز از ادکلنی گرم و بوی سیگار … و رایحه ای که انگار مختص پوست آوش بود ! …
پروانه این ترکیب رو دوست داشت ! …
موسیقی تغییر کرده بود … و حالا خواننده قطعه ی جدیدی می خوند .
برای خواب معصومانه ی عشق، کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت، کمک کن با تن هم پل بسازیم …
پروانه توی خلسه بود انگار … روی ابرها ! … وسط آغوش گرم و صمیمی آوش … خودش رو آهسته آهسته تکون می داد … .
ذهنش از تمامِ اتفاقات گذشته خالی شده بود . دیگه چیزی از وحشت های زندگیش به یاد نداشت … همه ی سایه های درون سرش رفته بودند ! … حس می کرد دیگه به سختی سیاوش و تمام خاطراتش رو به یاد میاره ! … اگر اون زنده می شد و دوباره مقابل پروانه می ایستاد … حس می کرد به سختی می تونست یادش بیاره اون کیه ! …
انگار تازه از مادر زاده شده بود ! … پاک، سبک … آروم ! …
همون طور در آغوش آوش … گونه اش رو چسبونده بود به کت اون … آهسته به گریه افتاد … .
قطرات داغ اشک، آروم و بی صدا روی گونه هاش لغزیدند و لباس آوش رو خیس کردند … .
نفهمید آوش از کجا متوجه گریه اش … کنار گوشش زمزمه کرد :
– پروانه !
انگشتانش کف دست پروانه رو آزاد کرد … و آهسته بالا رفت … . نوازش وار آرنج و بازوی لطیف اون رو لمس کرد … و روی شونه اش نشست .
– چرا گریه ؟!
پروانه سر بلند کرد و چشم های خیسش رو به آوش دوخت … و بعد میون گریه اش، خندید .
– چون که … خیلی بد دارم می رقصم ! … از خجالت نزدیکه آب بشم !
شوخی ملایمی کرده بود … .
لبخندی در نگاهِ خیره ی آوش درخشید و بعد خاموش شد . کف دستش رو گذاشت روی گونه ی خیس اون … .
پروانه نفس عمیقی گرفت … و باز یک قطره اشک دیگه … .
– نمی دونی چقدر خوشحالم ! من … هیچوقت اینطوری نبودم ! … اینقدر شاد …
قلبش داشت زیر هجوم احساساتش منفجر می شد ! … دوست داشت کلماتی پیدا کنه تا بتونه حالش رو به آوش بفهمونه … .
اما تمام کلمات در برابر اون حسی که داشت … الکن بود !
– چقدر زندگی خوبه ! … من هیچوقت اینو درک نکرده بودم ! … اما حالا می تونم حسش کنم ! … زنده بودن … زندگی کردن خیلی خوبه ! … همه ی اینا … همه اش خیلی لذت بخشه ! … خیلی زیباست !
باز خندید … پلک های خیسش رو روی هم فشرد و خندید … و گفت :
– دارم چی بهت می گم ؟ … فکر می کنم امشب دیوونه شدم !
شاید آوش اینو نمی فهمید … اما پروانه تازه داشت گرمای زندگی رو درک می کرد ! … خارج از دیوارهای بلند چهار برجی … داشت هوای تازه نفس می کشید ! … لذت می برد از خودش ! … احساس زیبا بودن می کرد ! … تمام عمر از اینکه زیباست، رنج می برد … چون این زیبایی دلیلی بود برای اینکه توسط سیاوش خان شکنجه می شد ! … اما اون شب داشت از اینکه زیباست، لذت می برد !
– پروانه !
انگشتانِ آوش دور طره موی پروانه پیچ خورد … .
پروانه چشم باز کرد … و بعد به خود لرزید ! … از اون حسی که در مردمک های آوش شعله می کشید ! …
چیزی درون بدنش آوار شد … .
– دوستت دارم پروانه ! … خیلی دوستت دارم !
انگشتان نوازش گرش … انگشتان مهربانش … خیسی زیر پلک پروانه رو گرفت … .
– مال من میشی ؟ …
***