داشت احساسات منو تحریک میکرد؟ شاید موفق میشد! اما وقتی فراموشی گرفته باشم.
_آخرش وقتی دلمو بهت باختم و فکر کردم توهم مثل من دل دادی، ول کردی رفتی..
نگفتی بعد خودم چه خرابه ای پشتم جا گذاشتم؟ چه آسیبی به اطرافیانم رسوندم!
پوزخند تلخی میزنه..
_نه چرا بگی!؟… به جهنم که یه خری بود باهم قول و قراری داشتیم. باهم میخواستیم ..!!
پوفی میکنه و ادامه حرفش و با مکثی میچرخونه..
_هیچ ارزشی برای آدم های دورت قائل نبودی، مثل یه دستمال چرک و کهنه بعد بازی با احساساتشون زیر پا لهشون کردی.
نگاهم چشماش و ترک نکرد و تمام حرف ها که نه زخم زبون هاش روی قلب شکسته ام نیش زد اما لبخندم و روی لب ها کشیدم و ملایم و آروم گفتم..
_تموم شد؟.. عجز و لابه ها و ننه من غریبم بازیات تموم شد؟
فکر کردم واقعا میخوای حرف بزنی فکر کردم شاید انقدری تو وجودت هنوز انسانیت و شرف وجود داشته باشه که ازم طلب بخشش کنی.
پوزخندی روی لب هاش میشینه..
_طلب چی!؟..
_راست میگی.. بخشش کلمه غریبیه برای تو یا شماها..اما چه میشه کرد آدمی و رویاهای ناممکنی که برای خودش میبافه.
نفسی میگیرم و چشم هام سقف سفید بتنی پارکینگ و هدف میگیره..
_انتظار زیادی داشتم شرمنده که نتونستم دل خائنت و پیش خودم نگه دارم.
شرمنده که پلی بودم برای خواسته های حقیرانتون و طمع اموال بیشتر.. یه دنیا بچگی بودم و رویا.. که یکشبه بزرگ شد.
امیدوارم نم چشم ها و لرزش صدام و حس نکرده باشه. بی نگاه به صورتش رو برمیگردونم..که به ضرب و با ناله صدام میزنه.
_نمیتونی همه رو به یک چوب بزنی.. من دوست داشتم حتی هنوزم… خبر داشتنم از کارهای اتابک خان دلیل بر دروغ بودن حسم نداشت. عشقم بهت واقعی بود… گوربابای هرکی هرچی که گفت..
اما تو خودخواهانه هیچ کدوم اینارو ندیدی چسبیدی به همون چند جمله ی اتابک خان و همه چی رو از هم پاشیدی.
سری به افسوس تکون میدم.. هنوزم کلمه پدر بزرگ معنایی براشون نداشت و همه مون مثل تمام خاندان، آشنا و غریبه اتابک خان به زبون میاوردیم.
_نمیدونم چه اصراری به تبرعه خودت داری کیانمهر!..توهم جزوی از همون خاندانی..
_و تو خودت از کجا اومدی! از کدوم تخم و ترکه ای! چرا همه ما آدم بده شدیم و تو خوبه؟
_نیستم.. بد شدم.. نمیبینی!؟ از همون تیرو ترکه خودتون تو وجودم به قدری هست که اینجا..
با دست های باز دوری میزنم و بعد از تلاقی چشم هام با همه افراد حاضر تو پارکینگ و نگاهی که مکثش روی چهره خنثی مردی که خیره به زمینه بیشتر و دوباره برگشته طرف مرد حق به جانب روبه روم، تاکید میکنم..
_اینجام.. منو رسوندین به جایی که دارم با آدمایی میچرخم که نمیدونم چطور سر از زندگیم در آوردن!
میبینی… زمین خیلی گردتر از اون چیزی که میگن. بعد چند سال دوری از هر اسم و گذری که به شما میرسید دوباره رسیدم روی نقطه اول..
به کجا رسیدم؟! وسط یه ماجرای دیگه که بازم اسم و رسم اتابک خان دنیام و زیرو رو کرد.
پوزخندم تلخه مثه ته خیار..
_اما میدونی جالبیش چیه نوه ی حرف گوش کن اتابک خان من بازم امید دارم.. بازم با خودم میگم درست میشه..
بازم میگم میشه یه روزی بدون هیچ دروغ و نقابی از دوروبری هام روزگار بگذرونم.. بدون هیچ اسم نحسی از گذشته و خاطرات تلخش..
از ته قلبم میدونم امکانش خیلی کمه اما امید چیز خوبیه.. خسته از روز پر تنش و شبی بدتر نفس کوتاهی از هوای دم کرده پارکینگی که شده محل عقده گشایی گرفته، میگم..
_برو کیانمهر بزار هرچی که بینمون بوده تو همون گذشته بمونه.. از ترحم بیزارم اما به تو میگم بزار یکم آرامش داشته باشم یکم دلت برام بسوزه مگه نمیگی جدا از بقیه بودی و واقعا دوستم داشتی؟
به حرمت همون دلی که بهم داده بودیم و شکستین و در آخر بریدیم، منو مادرم و به حال خودمون بزارین.
احساس میکنم دارم ته میکشم کم آوردم، جسما و روحا کم آوردم.
تا چند سال خودم و با توهم اینکه تو از همه چی بیخبر گول زدم اما همیشه بذر شک و تو دلم کاشتین.
از نزدیکی به مردم فرار کردم.. دور خودم دیوار کشیدم.. سخت بود یهو تنها شدن اما بهتر از این شد که با حس شک به محبت خالص و دروغیشون توی دلم در عذاب باشم!
گفتم حداقل درد تنها بودن بهتر از درد خیانته.. میبینی کیان این چیزیکه این سال ها رفتار بهترین و نزدیک ترین کسانم برای من به ارمغان آورد.
ممنون قاصدک جان پارت طولانی بود ولی خیلی دیر پارتگذاری میکنی این روزا 🙂🥲