آلا هم انگار استرس گرفته بود.
_والا منم نفهمیدم چی شد…
ایشالله که چیزی نمیشه!
حدود یه ربعی میشد که تو اتاق بودن.
با استرس پشت در اتاق قدم رو می رفتم.
الا هم یه گوشه نشسته بود.
با باز شدن در و بیرون اومدن ماهان تنها، آلا هینی کشید و گفت:
_کشتیش؟!
ماهان تک خنده ای کرد و گفت:
_دیوونه…
بیا برو ببین کشتمش یا نه…
آلا که تند وارد اتاق شد، ماهان به سمتم اومد و گفت:
_ماهرو…
_ماهان بخدا میخواستم بهت بگ…
_چرا توضیح میدی خواهر من؟!
ماشاالله از منم بهتر می فهمی…
انتخابت هم خیلی خوبه…
من فرهاد و اندازه چشام میشناسم.
ازش مطمئنم و حکم برادر و هم واسم داره…
اما تو مطمئنی که پشیمون نمیشی؟!
من باهاش صحبت کردم این پسر نیتش جدیه…
دو روز دیگه نیای بگی بخاطر فراموش کردن ایلهان قبول کردم و…
بین حرفش پریدم.
_داداش…
من تا حالا کور بودم و نمیدیدم…
من…من اصلا عاشق ایلهان نبودم اما به خودم تحمیل کرده بودم که هستم!.
من… راستش منم فرهاد و…
_دوسش داری؟!
سری به معنای آره تکون دادم که به آغوشم کشید و گفت:
_پس خوشبخت بشی خواهری…
با باز شدن در اتاق، از آغوش ماهان بیرون اومدم.
آلا همانطور که دست فرهاد و میکشید و میاورد گفت:
_این یه جاش ناقص شده زودباش دیه بده وگرنه شکایت میکنم ازت…
ماهان خندید و گفت:
_کجاش اونوقت؟!
آلا نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:
_زبونش…
یه متر زبونش و انگار بریدی…
یه ساعته دارم براش روضه میخونم یه کلمه ام حرف نزده…
نگاهی به فرهاد که لبخند ریزی روی لبش بود کردم.
_زبونت و نشون عمو بده…
با حرفی که ماهان زد، همگی زدیم زیر خنده که آلا گفت:
_نوبتی ام باشه نوبت خریدهههه…
تازه من میخوام واسه مادر شوهرمم سوغاتی بخرم!
دیگه اون استرس از بین رفته بود.
خندیدم و گفتم:
_اووو چه عروس چاپلوسی…
آلا قیافه خنده داری گرفت و مثلا یواش اما طوری که همه بشنون گفت:
_والا خواهر تو این دوره زمونه واسه نگه داشتن شوهر تو مشتت باید ننه اش و بزاری رو سرت!
خندیدم و گفتم:
_هپ هپ هپ اون ننه ای که میگی مامان منه ها…
آلا خندید و گفت:
_عههه شانس گند من و ببین..
اقا این ازدواج شما بدرد نمیخوره…
من تازه میخواستم با زن داداشم کلی درباره خانواده شوهرم غیبت کنم، حالا اون شده خواهر شوهرم…
این ظلمه واقعا در حق من…
خنده بلندی کردم.
این دختر واقعا پاک و شیرین بود.
بالاخره همگی واسه خرید به یه پاساژ خوب رفتیم.
همینکه وارد شدیم ، الا اومد و در گوشم گفت:
_من شوهرم و می دزدم میریم خرید میکنیم…
تو رو هم با فرهاد تنها میزارم راحت برید لباسای خاک برسری و لباس زیر و اینا بخرید و درباره موقع پوشیدنشون صحبت کنید و اهم و اهم…
جیغی کشیدم.
_آلاااا…
آلا خندید و پا به فرار گذاشت که فرهاد گفت:
_چی گفت؟!
از تصور اینکه حرفای آلا رو واسه فرهاد بگم، صورتم سرخ شد.
_هیچی…
چرت و پرت گفت و در رفت!
فرهاد خندید و گفت:
_ولش کن اون یه تخته اش کمه…
با هم هم قدم شدیم و لباس ها رو نگاه می کردیم که یهو فرهاد ایستاد.
_چیشد…
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یک مانتو توسی که کوتاه بود اما طرح خاص و قشنگی داشت.
_میشه اینو پرو کنی؟!.
حس میکنم خیلی بهت میاد.
لبخندی زدم و با هم وارد پاساژ شدیم.
مانتو رو سایز خودم گرفتم و وارد اتاق پرو شدم و تنم کردم.
کمی در و باز کردم و صداش زدم.
_فرهاد…
_جانم…
قند در دلم آب شد.
لبخندی زدم و گفتم:
_چطوره؟!
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_خیلی بیشتر از خیلی بهت میاد!
مانتو رو در آوردم و از اتاق پرو بیرون اومدم.
فرهاد حساب کرد و بیرون اومدیم.
_ممنون خیلی قشنگه…
لبخندی زد.
_به قشنگیه تو نیست!
لبخندی زدم و با هم هم قدم شدیم.
کل پاساژ و دور زدیم و خسته و کوفته میخواستیم از پاساژ بریم بیرون که فرهاد گفت:
_بیا یه چیزی بخوریم اون جلو یه کافه هست بعد بریم…
سری تکون دادم.
الان شدید به قهوه نیاز داشتم.
_وایی اره خیلی خوب میشه بریم…
داشتیم به سمت کافه می رفتیم که چشمم به ویترین یه مغازه افتاد.
چنتا انگشتر خاص مردونه و زیر نور گذاشته بودن.
_ااا چیزه…
تو برم سفارش بده من برم سرویس زود میام…
فرهاد باشه ای گفت و وقتی کامل دور شد، وارد مغازه شدم و گفتم اون چهار تا انگشتر و بیارن…
خیلی قشنگ و مردونه بودم.
یکیشون نگین مشکی مربع شکل قشنگی داشت.
اونو به دست فروشنده دادم و گفتم:
_ببخشید قیمت این چقدره؟!
_قابل شما رو نداره…
دو میلیون و پونصد…
زیاد بود.
اما واقعا قشنگ بود و خیلی دوست داشتم واسه فرهاد بگیرم.
همیشه عاشق این بودم که شوهرم یه انگشتر مردونه تو دستش باشه…
کارتم و به فروشنده دادم و گفتم:
_بفرمایید…
این یکی دیگه به خاطره ها پیوست😣
سلام قاصدک جان من چن وقته این سایت و مد وان خیلی کم برام باز میشن نمتونم کامنت بذارم چون از گوشی دیگران رمانا رو میخونم اشتراکیا رو هم مجبورم منتظر بمونم ببینم برا خودم کی سایت باز میشه 😢😢
سلام
پرسیدم میگه مشکلی نداره. خودمم سایت برام کنده🤧