نگاه مصمّم ساچلی را دید و لب گزید.
یک طرف اصرارهای مردی که از بچگی میشناخت و یک طرف انکارهای دختری که در این یک سال رفاقت حتی یک دروغ از او نشنیده…
-تو رو به هر چی میپرستی اینجوری بهم تهمت نزن آیدا!
خیره به صورت بیحرف آیدا، آب دهانش را بلعید و بغضش را پایین فرستاد.
-کدوم شاهد ساچلی! کدوم گواهی!
ساچلی گفتنش را شنید و دلش ضعف رفت برای روزهای خوششان…خودش را کمی جلو کشید و ساعد آیدا را فشرد، به امید وصلهی زخمهایشان اما…
-رفیقم ریحانه با جماعتی خوابید، به صغیر و کبیرم رحم نکرد!
صدای آیدا نمنم بالا رفت و لحنش دوباره پر شد از کینه.
-بعد رفت مخ یکی از این بچهمثبتای خَرمایه رو زد. سی داد دکتر…
با پشت دست کوبید کف آن یکی دست و بندِ زنجیریِ کیف از شانهاش سرخورده بر زمین نشست.
-اونم دوختش، عین ماه! بعدم یه نامه مهر زد…تاخ گذاشت کف دست ننهی دوماد که خوش به سعادتتون عروستون باکرهست!
ساچلی که برای بلند کردن کیفش خم شد.
کیف را یکضرب بالا کشید و عقب رفت، پوزخندی زد و دوباره تلخ شد.
-اینروزا با پول آدما رم میشه خرید، دخترونگی که چیزی نیس…
-آیدا!
با درد صدایش کرد، پلک زد و قطرههای اشک بیصدا روی گونهاش راه گرفتند.
-باشه! تو بگو چیکار کنم که باورم کنی؟
آیدا کجخندی زد، راضی…
یک هفته کلنجار رفته بود و نتیجه؟همان.
پیرمرد لجباز بود و نرم نشدنی…
-حالا که حاجبابا فتوا داده، کسی نمیتونه نه بیاره. تا تو محرم شوهرم نشی نمیذاره من برم سر خونه زندگیم.
نگاه گیجشدهی ساچلی را دید و بیحوصله نوچی کرد.
-ببین، من با دانا حرف زدم، اولش قبول نمیکرد اما بالاخره راضیش کردم صیغت کنه…
با منّت میگفت، گفتنی چشم و ابرو هم میآمد بیانصاف!
-محضر و عاقدم خودم جور میکنم، تو لازم نیس کاری کنی. فقط میای محضر، یه صیغه میخونن، میشی محرم شوهرم. حقّت که حلال شد، صیغهنامتو میدم دست پیرمرد که دهنش بسته شه و اجازهی عقدو بده به من و دانا و خلاص…
چشمان گرد و واماندهی دختر را دید و خندهای کرد.
-نترس… آبا که از آسیاب افتاد بیسر و صدا صیغتو باطل میکنم که تواَم بری پی زندگیت…
-چی میگی آیدا!! من…
دختر بیچاره لب وا کرد حرفی بزند، در نطفه خشکاندش…
#پارت_63
-نگران مهرتم نباش، خودم میدم، میدونی که نه خوبیا رو یادم میره و نه…
باقی را نگفت، شاید شرمش آمد شاید هم…
-پول عمل سوره باشه مهرت…
سر کج کرد و اشارهای به دختر بچهی کنج حیاط زد، قلب دختر لرزید و تیلههای نمدار طوسیاش از بالای سرشانهی آیدا تا ته حیاط پرید.
پلک زد و خیرهی تنها تصویرِ عاشقانهی زندگیاش ماند. زیباترین و در عین حال غمناکترین تابلوی دنیا…
-چقد خواسته بود دکتر؟!
دویست؟ سیصد؟ پونصد؟
خواهرک دلبرش!
فارغ از دنیای بیرحم دورش، اسمارتیز میخورد، گاهاً یکی هم در دهان پدر میانداخت.
زوری…
او میخندید و پدر میخندید.
-این تنها راهه، اولین و آخرین پیشنهادم…
چه خوب بچه بود و نمیدید، نمیشنید…لطف که نه! خودخواهیهای خاله آیدایش را…
-اما اگه هنوز شک داری!
نگاه مات دختر را دید و قدمی عقب رفت، با لذت اما تهدیدی.
-میتونیم بریم نظر عمو رو بپرسیم؟!
تکخندی پر شرر زد و نگاه نگران ساچلی از تخت چوبی تا آیدا برگشت،
-مطمئنم عمو یاسین بفهمه قراره دوماددار شه خیلی خوشحال میشه…
64
پدرش جانباز بود، ۶۰٪.
ریهها درگیر، پا بیحس، بینایی یک چشمش هم که…
-اونم کیییی!
گردنی تاب داد، با تحقیر و دستش به پهلو باز شد،
خط صورتیِ دور مچش دل دخترک را ریش کرد.
-پسر بزرگهی حاج بشیر، ریشسفید شهر، عزّتِ بازار.
-آیدا تو رو خدااا…بابا میشکنه!
دخترک چرخی به تن داد، بیتفاوت…
کیفش را روی شانه انداخت و رو به دختربچه قدم برداشت،
-آیدااا…یه بار مامان شکستش ایندفعه من؟
نمیتونه تحمل کنه!
پدر بینوا، بیخبر از قصهی دو دختر، با اشتیاق پلاستیک دور آبنباتچوبی را برای نازدانهاش باز میکرد.
-مشکلت اینه؟!
نایستاد، سرش را عقب کشید و نگاهی به صورت ملتمس ساچلی کرد.
-اونو بسپر به من، اصلاً قرار نیس عمو بو ببره! یه صیغهی الکی و خلاص!
مِطرُبوار قدم دوم را برداشت و دست خاکیِ دختر کنار تن مشت شد،
-تازه عمو ببینه دختر کوچولوی علیلش جلوش میدوئه و بازی میکنه دیگه شبا زارزار گریه نمیکنه…
خیلی اهل گفتنِ راز دل نبود، این یکی هم مثل راز عشق ناکامش در رفته بود!
برای آیدایی که رفیق بود…
رفیقی که حالا گرداب کینه شده!
بمیرم برای ساچلی خدا لعنت کنه آیدا رو….ممنون قاصدک