رمان شالوده عشق پارت 335

3.8
(41)

 

شانه‌اش را فشردم و همانطور که همراه خود به داخل هدایتش می‌کردم، از امیرخان و نگاهش که از زمان تلفن صحبت کردن رویم قفل شده بود، رو گرفتم و گفتم:

 

 

-بلـه پس چی که تموم شده، امروز صبح تموم شد و حالا منتظره عروس خوشگلمونه.

 

 

نگاه معصومانه‌اش برق زد.

 

 

دیدن خوشحالی‌اش باعث میشد که برای لحظاتی همه چیز را فراموش کنم.

 

 

 

_♡___

 

 

 

-بچرخ ببینم.

 

 

 

گلی آنقدر از دیدن لباس عروس ساتن سفیدش که رویش مروارید دوزی انجام داده بودم، خوشش آمده بود که به پهنای صورت اشک می‌ریخت و چیزی نمانده بود به هق هق بیفتد.

 

 

 

-اِ گلی اینجوری نکن دیگه… خوشت اومده جیغ بکش، بخند اما لطفاً گریه نکن!

 

 

 

نگاهش را از آینه لوزی رنگ اتاق گرفت و به صورتم دوخت.

 

 

 

-وقتی بچه بودم همیشه دوست داشتم موقع عروس شدنم یه لباس خیلی خوشگل و خاص داشته باشم. دوست داشتم مثل پرنسس ها بشم. اما تو خونه و خانواده‌ی ما همیشه رسم بر این بود که هر وقت عروس شدیم، باید لباسِ عروس مامان بزرگمون رو بپوشیم. لباس مامان بزرگم رو هم مامانم پوشیده بود و هم سه تا خواهرام و بدجوری کهنه شده بود. حتی… حتی یادمه که یه سری لکه غذا روش مونده بود که هر چقدر می‌شستیمش نمی‌رفت. اون موقع ها از اون لباس که حتی از لباس توخونگی هامونم کهنه‌تر بود، متنفر بودم. اما وقتی بزرگتر شدم سعی کردم دوستش داشته باشم. به هر حال رسم این بود که مثل خواهرام اونو بپوشم و باید یه جورایی باهاش کنار می‌اومدم. تا پارسال که بخاطر نَم کمد کلاً پارچه‌ش پوسید و هیچی ازش نموند. خیلی گریه کردم. تنها لباسی که می‌تونستم بپوشم از بین رفته بود. اما نصیر گفت سعی می‌کنه یکی برام بخره و منم حرفشو قبول کردم اما می‌دونستم اِنقدر تو فشار هست که نتونه از پس جزئیات ازدواج و زندگیمون بربیاد. شاید بچگونه باشه اما داشتن این لباس واقعاً آرزوی من بود و وقتی نصیر چند وقت پیش با شرمندگی گفت باید خرج هامونو کم کنیم، یه شب تا صبح گریه کردم و با تنها آرزوی بچگیم خدافظی کردم. حتی فکرشم نمی‌کردم یه فرشته قراره بیاد تو زندگیم و همچین لباس قشنگی رو برام بدوزه… خیلی ازت ممنونم خانوم. امیدوارم هر آرزویی که داری بهش برسی!

 

دستش را گرفتم و آرام فشردم.

 

 

و خیره به چشمانش زمزمه کردم:

 

 

-منم یه روزی عروس شدم گلی… شوهرم هیچ مشکل مالی نداشت اما به دلایلی منم نتونستم لباس عروس بپوشم و هیچوقت به روی خودم نیاوردم که از این موضوع ناراحتم و تو دلم مونده چون اِنقدر امیرو دوست داشتم که همه جوره قبولش کنم و حتی باهاش تو خیابون بخوابم. خوشحالم که تو به آرزوی بچگیات رسیدی و می‌تونم بگم یکی از خوشگل ترین عروس هایی شدی که تا حالا دیدم. اما عزیزدلم خوشبختی به پوشیدن این لباس یا به گرفتن یه جشن عروسی اشرافی نیست! راستشو بخوای من آرزوم بود که اگه ما هم شرایطی مثل تو و نصیر داشتیم. عشق و احترامی که بینتونه از هر چیزی با ارزشتره پس هیچوقت بخاطر همچین چیزهایی خودتو ناراحت نکن و به جاش خوشبخت شو… خیلی خوشبختتر از اینی که هستی تا وقتی زن هایی مثل من نگاهت می‌کنن، بفهمن قصه ها دروغ نیستن و به زندگیشون امیدوار بشن… و اگر واقعاً می‌خوای بخاطر لباست تشکر کنی، بهم قول بده که خیلی خوشبخت میشی!

 

 

با گریه سر تکان داد و محکم بغلم کرد.

 

 

دستانم را دور تنش پیچیدم و همین که سر روی شانه‌اش گذاشتم، متوجه امیرخان و نصیر شدم که در ورودی ایستاده‌اند.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x