رمان شوکا پارت ۱۱۷

4.3
(96)

 

ن

 

– بابا یاسین، صبر کن مرد حسابی.

 

دستی در هوا تکان دادم و برو بابایی حواله‌اش کردم.

هر آن ممکن بود آن فرش‌های نفیس از ایران خارج شود. البته اگر تا الان نشده باشد.

خبر داشت قیمت یکی از آن‌ها از ماشین زیرپایش هم بیشتر است که از من انتظار صبر داشت؟!

 

در را پشت سرم به هم کوبیدم و بی‌توجه به بارانی که رگباری می‌بارید، به ماشین تکیه دادم.

 

سرم را رو به آسمان ابرآلود گرفتم و اجازه دادم گلوی داغم با قطره‌های باران خنک شود.

شاید، شاید کمی آرام می‌گرفتم.

 

تا خرخره زیر بدهی بودم. ماشین میلیاردی‌ام با یک تکه حلبی به درد نخور جایگزین شده بود و در این میان، هم‌بازی بچگی‌ام تنگِ قبرستان خوابیده بود.

صبرصبرصبر.

مسخره‌ترین چیزی بود که این روزها از من توقع داشتند، بی‌عرضه‌ها.

 

جهنم و ضرری گفتم و موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم.

تا اینجای کار را خودم رفته بودم، مابقی‌اش هم با خودم.

مثل همیشه به بوق دوم نکشیده جواب داد.

مهلت ندادم الو بگوید.

– یه کار جدید دارم برات‌. باید بری زیروبم یه بابایی رو برام بکشی بیرون. به‌پا ۲۴ ساعته بذاری براش. با کی می‌ره و کجا می‌ره.

موبه‌مو جزئیات می‌خوام ازت.

 

– چشم آقا. ولی با این پسره چیکار کنم؟! کلافمون کرده به قرآن. مثل سگِ هاره.

 

بی‌حوصله پشت فرمان نشستم.

آب قطره‌قطره از موهایم می‌چکید و گوشم از سرما تیر می‌کشید.

– خرجش سه دور چسبِ پهنه. ببند در دهنش رو، پول می‌زنم برات یه جای بهتر جور کن. یکی رو هم گیر بیار زخم‌هاش رو به هم گره بده. نیوفته بمیره جنازه‌ش بی‌افته رو دستمون.

 

گوشی را روی داشبورد انداختم و پیشانی‌ام را به فرمان تکیه دادم.

کاش می‌توانستم تا ابد همین‌طور او را زندانی کنم.

 

 

آن وقت بود که می‌توانستم با خیال آسوده دست زنم را بگیرم و در کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر بچرخم.

مگر چیزی بیشتر از آرامش از این زندگی می‌خواستم؟!

 

این زندگی پر ترس حقِ آهوی من نبود.

 

گوشه‌ی لبم با یادآوری صورت گرد و چشم‌های درشتش بالا رفت.

خیلی آرزوها داشتم برای زندگی که بعد از سال‌ها نصیبم شده بود.

 

دستش را بگیرم و جای‌جای این دنیا را با او وجب کنم.

حق من نبود در این سن‌وسال دوباره از صفر شروع کنم‌.

 

 

پشت سر گذاشتن کوچه‌پس‌کوچه‌ها در میان دریایی از افکار گذشت.

 

دقیقاً مثل موریانه است. ذره‌ذره و ریزریز، ولی نابودکننده.

فکر را می‌گویم.

بدکردار زیادی بی‌تعارف است.

می‌خورد و می‌جود، بی‌خجالت.

حرف حق که عذر و بهانه ندارد. کافی‌ست در سرت جولان دهد، تا تمام زندگی‌ات را به خودش نپیچد دست بردار نیست.

 

آخرش هم گورِ پدر یک کف دست مغز و دومتر آدم که سر به بیابان می‌گذارد.

مهمان ناخوانده‌ی مغزهایمان زیادی پررو است.

فقط باید دمش را بگیری و با تیپا بیرونش کنی. ولی مگر می‌شد، می‌توانستیم؟!

افکار مثل موریانه می‌خوردند ولی به راحتی از آن جدا نمی‌شدند.

کنه‌وار می‌چسبیدند و وای به احوال کسی که گرفتار این درد بی‌درمان شود.

 

غم کدام را می‌خوردم؟!

هر گوشه را می‌گرفتم از طرف دیگر فواره می‌زد و بوم!

صبر هم چیز عجیبی بود.

آن چیزی که خدا نصیبم کرده بود، ای کاش بیشترش هم می‌کرد.

چیز خوبی بود، زیادی خوب و لازم.

از نان شب هم واجب‌تر.

تنها راه چاره برای نجات از این همه درد.

 

 

فکر میلیاردها سرمایه که از اندک به این حجم رسید و مانند ماهی تازه از آب گرفته شده، بی‌قرار از دستم پرید.

 

فکرِ گروگانی که ملکه‌ی عذاب بود و مردنش آرامش‌بخش زندگی‌ام ولی درنهایت حتی تصور قاتل بودن هم زندگی‌ام را سیاه می‌کرد.

 

فکر به آهو، که تمام زندگی‌ام بود.

 

مادرم و درد قلب و پاهایش، نرگس و یاسر با آن زندگی که خشت اولش را کج گذاشته بودند.

 

سیاوش مرده و زن و بچه‌اش که حتی نمی‌دانستم کجا غیبشان زده.

 

مجتبی ولدزنا و آزارو‌اذیت‌هایش در کارگاه.

و درنهایت دختری فرشته‌نام، در یکی ‌از کوچه خرابه‌های این کلان‌شهر…

انگار تنها کسی که نیاز نبود غصه‌اش را بخورم پدرم بود.

 

بزرگ‌ترین مشکل‌ها همیشه برای قلب‌های رئوف بود.

اینکه جز درد خودت، غمِ دردهای دیگران را هم می‌خوردی کار را سخت می‌کرد.

 

چاره چه بود. جنگیدن با وجدان و قلب، کار هر کسی نبود. دقیق‌تر بگویم کار من نبود.

فقط با آن سازش می‌کردم و البته گاهی هم فرار.

 

مثل همین حالا که فقط نام و آغوش پر ظرافت آهو در سرم جولان می‌داد و برای رسیدن به کارگاه و دیدنش، کیلومترشمار را به سقف چسباندم.

 

خیلی زود رسیدم. با نزدیک‌تر شدنم به ساختمان اصلی، تمام شوقم کور شد.

 

با قدم‌هایی سریع خود را به درِ سالن رساندم و آن را باز کردم.

این صداها… خدا امروز را به خیر کند.

باز چه خبر بود؟

 

همه در یک جا جمع شده بودند و حتی متوجه حضور من نشدند.

صدایم را که بالا بردم همه برگشتند.

– اینجا چه خبره؟! جلسه گرفتید؟!

 

 

جمعیت حلقه‌مانند از هم شکافته شد و در سکوت کامل من آنچه که باید را دیدم.

 

پسرک فُکُل کرواتی با یقه‌ی جر خورده و کروات وا رفته و دماغ خون‌آلود، ولو شده روی زمین به صندلی تکیه داده بود و روبرویش هم دو نفر از کارگرها.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x