۳ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۷

4.3
(67)

راست تو روستا راه بره و به ریش من بخنده؟ در حالی که هم پسرم رو کور کرده هم به عروسم نظر داره؟

چشم روی هم میگذارم و دنبال جواب قانع کننده ای میگردم! خدا لعنتت کند مسعود! من را به چه روزی انداخته ای!!

_مسعود رو تبعید کنید یه جای دور که جلوی چشمتون نباشه! میدونم جرم سنگینی مرتکب شده ولی به زندگیش رحم کنید

خان دستی به ریشش میکشد و زیر چشمی نگاهم میکند

_پسرم نه تمایل به بخشش داره نه تمایل به ازدواج!

 

 

#پارت_47

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

_اجازه بدید باهاش صحبت کنم! من بهش توضیح میدم! مسعود واقعا آدم بدی نیست مطمئنم غیر عمد بوده

احمدخان به کمک عصا از جا بلند میشود و در حالی که به سمت پله ها می رود می‌گوید

_اعتماد دختر سید هادی رو برسون خونه!

_چشم ارباب

همین حرف کافیست تا دست و پایم سرد شود و خون به صورتم هجوم بیاورد این مرد سنگدل و یک دنده خیال بخشش ندارد

_من آدم قوی هستم! به راحتی کوتاه نمیام!یه فرصت دیگه بهم بدید ثابت میکنم که لیاقت این بخشش رو دارم! خودم عصای دست پسرتون میشم فقط همین یه بار ! اگه دوباره خطایی از من و خونوادم سر زد جون همه مون رو بگیرید

احمدخان روی اولین پله می ایستد و به طرفم برمیگردد

_من میگم نره! تو میگی بدوش! خیلی یک دنده ای دخترجان حرف حرف خودته!

به سمت پله میروم که بلافاصله اعتماد مقابلم می ایستد و اجازه ی پیشروی نمی دهد

_اجازه بدید با پسرتون حرف بزنم لطفا !

_نشنیدی؟ گفتم فردا در مورد این موضوع تصمیم میگیرم

این را می‌گوید و به کمک عصا مقابل چشم های پر از خواهش من یکی یکی از پله ها بالا میرود

اعتماد با دست به سمت در اشاره میکند

_از این طرف

چشم روی هم میگذارم و دست و پایم شل میشود و ناباورانه روی زمین می نشینم!

دستم را روی سرم میگیرم و ناله میکنم

_باید مسعود رو نجات بدم! مسعود پسر نداشته ی مامانمه باید بتونم! چی بگم که این عوضیا راضی بشن؟

همان لحظه چشم باز میکنم و با پوزخند روی لب های آن مرد قدبلند و مغرور مواجه میشوم! باید پوزه ی این آدم احمق را به خاک بمالم! باید!

نباید درماندگی ام را ببیند از جا بلند میشوم و به سمت در میروم

نرسیده به در می ایستم و با تمام تنفری که از او دارم نگاهش میکنم و چند لحظه بعد از آن عمارت لعنتی خارج میشوم

با انکه از دیدن اعتماد اکراه دارم اما به ناچار مرا همراهی میکند

جلوی در می ایستم و در میزنم و او چند متر آن طرف تر می ایستد تا مادر در را باز کند

_به اون برادر آشغالت بگو حتی اگه مسعود هم بمیره با پسر خان ازدواج میکنم و کاری میکنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه

_موفق باشید

با عصبانیت هر چه تمام نگاهش میکنم! موفق باشید؟ تمسخر بود؟

در همین حال مادر در را باز میکند و من بلافاصله وارد حیاط میشوم و در را پشت سرم میکوبم

صدای پاهایش را میشنوم که دور میشود

همانجا به در تکیه میدهم و روی زمین سر میخورم

مادر نگران خم میشود و دستی به صورت بغ کرده ام می‌کشد

_چی شد مادر؟چی شد؟

چشم روی هم میگذارم و قطره اشکی از چشمانم سر میخورد!

_هیچی!هیچ!  مرغش یه پا داره مامان!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

ساعت نزدیک دوازده ظهر است و من همچنان چشم روی هم گذاشته ام و غلت میخورم!

در دل مرتب احمدخان را نفرین میکنم

که با صدای فریاد و ناله ی مادرم چشمانم باز میشود

ناله هایی که خون را در بدنم منجمد میکند

مسعود را کشتند؟

تیر بارانش کردند؟

مادر  گریه میکند!

میخواهم از جا بلند شوم

اما انگار هر دو پایم را از زانو قطع کرده اند

زور ندارم

نمیتوانم بلند شوم

به ناچار چهار دست و پا روی زانو راه میروم

خودم را به راهرو می رسانم

صدای گریه ی مادر کمی فروکش میشود

و همین قوت قلبم میشود و در حالی که به چارچوب در چنگ میزنم از جا بلند میشوم

مسعود را کشتند؟

ای وای بر من

کاش دیشب از خانه ی خان برنمی‌گشتم و همانجا بست می‌نشستم تا پسردایی بیچاره ام را نجات دهم

اگر او را کشته باشند هرگز هرگز خودم را بخاطر این سهل انگاری نمی‌بخشم

یک دستم را به دیوار گرفته ام و دست دیگرم را روی سرم گذاشته ام

و مدام در دل تکرار میکنم

مسعود! مسعود رو کشتن؟

با دست های لرزانم در ورودی را باز میکنم

ناگهان با دیدن صحنه ی مقابلم دست روی دهانم میگذارم و با همه ی قدرتم جیغ خفه ای میزنم

و بی اختیار اشک روی صورت سرد و بهت زده ام پایین می اید

مسعود!

مسعود مقابلم ایستاده!

او زنده است!

سالم است و نفس میکشد

سالم است و مادر را به آغوش کشیده

سالم است و چشم هایش می‌گرید و لبهایش می خندد

احمدخان مسعود را بخشیده؟

حالا اشک شوق به پهنای صورتم روان شده

یک قدم برمیدارم و این بار پاهایم از سر ذوق و خوشحالی لمس میشود

میان چارچوب در سر میخورم و روی زمین می‌نشینم

بالاخره صحنه ای که دیشب از خدا هزار بار آرزویش را کرده بودم مقابلم می‌بینم!

دستم را از روی دهانم برمیدارم و زمزمه وار اسمش را صدا میزنم

_مسعود!

با همین صدای آرام هم توجهش به سوی من کشیده میشود

از بغل مادر جدا میشود و لبخند دردناکی روی لبش شکل میگیرد!

بلافاصله به طرفم می اید و مقابلم چمباتمه میزند

 

 

#پارت_48

 

 

 

هق هق گریه امانم نمیدهد

دستم را بلند میکنم و نوک انگشتانم را روی صورتش میکشم

_زنده ای دیوونه؟

اشکش را با آستینش پاک میکند

_آره اواز ! زنده ام و من زندگیم رو مدیون تو هستم! خان بخاطر تو من رو بخشید! بخاطر تو…

ناگهان همه ی خوشحالی ام فروکش میشود

بخاطر من؟

پس با ازدواجم موافقت کرده اند!

قلبم تیر میکشد و نگاهم روی صورت مسعود خشک میشود

_پس…پس خان…

دستم سر میخورد و سرم را پایین می اندازم

نفسم بالا نمی اید انگار تخته سنگی روی قفسه ی سینه ام گذاشته اند و راه نفسم را بند آورده

مسعود فکم را میگیرد و سرم را بلند میکند

_ولی الان یک یک مساوی هستیم

دستش را از روی فکم کنار میزنم و نگاهم را به پایین می دوزم!

_یک یک مساوی؟ اگه تا آخر عمرت نوکری خودم و مامانمم بکنی نمیتونی لطف من رو جبران کنی! من جونت رو نجات دادم

_منم جون تورو نجات دادم!

ابرویم بالا میپرد!

منظورش را متوجه نمیشوم

_جون من؟

_بله! اگه من نبودم ازدواجت با پسر خان لغو میشد؟

مکثی میکند و خیره به نگاه ناباور من لب میزند

_ نه! قطعا نه!

_درست حرف بزن ببینم چی میگی؟

می خندد و چشمکی میزند تا میخواهد حرفی بزند مادر از پشت سر نزدیک می‌شود

_خان مسعود رو آزاد کرده و گفته من از خونواده ای که این بلا رو سر پسرم آوردن دختر نمی‌گیرم! ولی…

خدای من! درست شنیدم؟ خان‌ از آن ازدواج اجباری صرف نظر کرده؟

این همه اتفاق خوب یکجا کمی بعید نیست؟؟؟

نیشگونی از ران پایم میگیرم!

نه بیدارم!

درد حس میکنم

همه چیز شبیه رویاست ولی نه….این واقعیت محض ست!

چیزی نمانده از خوشی سکته کنم

میخندم و دوباره دست روی صورت سیاه و کبود مسعود میگذارم

ادامه می‌دهد

_دیدی اون روز گفتم من نمیذارم عروس خان بشی؟دیدی نذاشتم؟دیدی من مرد عملم؟

_حالا عوض اینکه زندت گذاشتن چیکارت کردن که ازاد شدی

خنده ی مسعود محو میشود و مادر سیلی خفیفی به صورتش میزند و لب میگزد

مسعود چنگی به موهایش میزند و سر تکان می‌دهد

_تا سه روز فرصت دارم بار و بندیلم رو جمع کنم و برای همیشه از اینجا برم

قلبم از این حرفش مچاله میشود

_دیگه فکر نکنم تو روستا هم دیگه رو ببینیم چون هر وقت و هر جا من رو ببینن حتی اگه شهر باشه خونم حلاله!

سرم را پایین می‌اندازم و سکوت میکنم

مادرم دستی به شانه اش می‌کشد

_اشکالی نداره عمه جان! برو خدا به همرات شاید خیر و صلاح تو توی رفتنه

دستش را به سویم دراز میکند

_زود باش دستمو ببوس من بخاطر تو این بلارو سر خودم اوردم

اخمی روی صورت میگذارم و چهره ام جدی تر از همیشه میشود

دوتا انگشتش را میگیرم و پیچ میدهم

_دیگه بهت رو دادم پررو نشو! تو خواب ببینی من دست تو، یه لاقبا رو ببوسم

موهایم را که گوجه ای بسته ام میگیرد و میکشد

جیغ میزنم و دوباره مثل خروس جنگی به جان هم می افتم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از صدای گوش خراش صاعقه دستم را روی قلبم میگذارم و پاهایم را در سینه جمع میکنم

_آواز مادر! پاشو عزیزم! پاشو بخواب مسعود و دایی صبح میان چاه خونه رو میکنن!مسعود امروز گفت تا چاه رو نکنم نمیرم! باید براشون صبحونه و ناهار بزاریم! برو بخواب که فردا خواب نمونی

نگاهم را به ساعت می‌دهم! ساعت ۸ شب! برای خواب خیلی زود نیست؟

_من فعلا خوابم نمیاد

مادر دراز می‌کشد و روسری را روی صورتش می اندازد

_خوددانی من فردا ۷ بیدارت میکنم

دوباره صدای صاعقه خانه را میلرزاند و نفس در سینه ام حبس میشود

مادر روسری را بر میدارد و سر بلند میکند

_در راهرو رو قفل کردی؟

_آره خیالت راحت بخواب

ناگهان با صاعقه ی بعدی به سمت مادر میپرم و در آغوشش گم میشوم

_نترس مادر!بخواب

باران شدت میگیرد و همزمان باد پنجره و درهای نه چندان محکم خانه را میلرزاند

از نور و صدای صاعقه بیشتر از هر چیزی میترسم!

وحشت دارم

تنم را میلرزاند

بچه که بودم خواب دیدم رفته ام لباس پهن کنم که همانجا صاعقه خشکم میکند

نگاهم را به پنجره میدهم

دستم را مشت میکنم و خودم را بیشتر در آغوش مادر جمع میکنم

چیزی نمی‌گذرد که صدای خر و پف مادر با صدای زوزه ی وحشی باد و صاعقه و باران در هم می‌پیچد

از جا بلند میشوم تکیه ام را به پشتی می‌دهم و نگاه ترسیده ام را به پنجره!

کاش زودتر تمام شود با این اوصاف تا صبح خواب به چشمم نمی‌رود

آنقدر خوف کرده ام که بدنم میلرزد

سر روی زانو میگذارم و زیر لب از تمام گناهانم توبه میکنم!

صدای برخورد قطره های باران روی پنجره بیشتر از هر چیزی آزارم می‌دهد

دست روی قلبم می‌گذارم و نفس عمیقی میکشم

از جا بلند میشوم تا پرده را بکشم

لعنتی باید زودتر این کار را میکردم

هنوز دو قدم برنداشته ام که ناگهان سایه ی آدمی را میبینم که از جلوی پنجره رد میشود

 

#پارت_49

 

 

ناخودآگاه چند قدم عقب میروم و جیغ خفیفی میکشم

دستم را بلافاصله روی دهان میگذارم

با صدایم مادر از خواب میپرد

_وای! چته؟چه مرگته؟ اگه گذاشتی من دو دقیقه راحت بخوابم

چشمان وحشت زده ام روی پنجره خشک میشود

درست دیدم؟ کسی از انجا رد شد؟ سایه ی آدم بود؟ آنقدر سریع گذشت که نتوانستم درست دقیق شوم و تشخیص بدهم

نگاه مادر به دنبال نگاه من کشیده میشود

_چیه؟ جن دیدی؟

زبانم لال شده! نمیتوانم حرف بزنم فقط نگاه میکنم و نگاه!

آدم بود! لابد دزد آمده باید به مادر بگویم؟

نه شاید اشتباه دیدم

شاید توهم زدم

لزومی ندارد او بفهمد

در حال کشمکش با مغزم هستم که ناگهان سایه دوباره رد میشود و من از ته گلو جیغ میکشم

مطمئنم!

این بار مطمئنم

دیدم

خودم دیدم که سایه ی آدم بود

مادر از جا می‌پرد و نیشگونی از ساق پایم میگرد

_درد بی درماااان چه مرگته نصف شب؟

بالاخره لب باز میکنم

_یکی…

_یکی چی؟

_یکی تو حیاطه خودم…خودم سایه شو دیدم دو بار! دوبار دیدم!

مادر قوسی به لبهایش می‌دهد و پنجره را زیر نظر میگیرد

بلافاصله به سمت در پذیرایی که به راهرو راه دارد پا تند میکنم

آن را قفل میکنم و محکم دستگیره اش را در دستان عرق کرده ام میگیرم

مادر همچنان هاج و واج نگاه میکنم

_جن زده شدی آواز؟

_مامان بخدا یکی…

ناگهان نگاه هردویمان به پنجره خیره میشود

جایی که دو دست گنده ی مردانه و یک چاقوی بزرگ به پنجره چسبیده

چشم های هردو روی تصویر مقابل خیره شده

پلک نمیزنیم

نفس نمیکشیم

فقط روحمان برای لحظه ای از بدن خارج میشود و برمیگردد

مادر زیر لب بسم الله میگوید و ناگهان با ضربه ای که به در خروجی میخورد من جیغ میزنم و به سمت مادر میدوم

تن لرزانم مانند گنجشکی بی نوا داخل آغوش مادر میلرزد و دست روی دهانم گذاشته ام و گریه میکنم

این بار لگد های محکم به در چهارستون خانه را میلرزند و مادر سرم را بیشتر در آغوشش فشار میدهد

_یا الله! بسم الله! خدایا…خدایا…

نفس کم می آورد چیزی نمانده اشک او هم جاری شود

سرم را از روی سینه ی مادر برمیدارم و نگاهم سمت پنجره میرود

خبری از ان دو دست وحشتناک نیست

قلبم دیوانه وار میکوبد

قلب؟ کدام قلب؟ کدام نفس؟ کدام روح؟

از هردوی مان فقط یک جسم بی روح و ترسیده مانده

همان لحظه صاعقه ای فراتر از حد تصور خانه را میلرزاند و با مادر دوتایی تا توان داریم جیغ میکشیم…

مادر بسم الله میگوید و تن بی حالش روی جسم زار من می افتد

نه! نباید مادر بیهوش شود!

الان وقت بی هوشی نیست

الان…

باد پنجره را میلرزاند و من با گریه سیلی های خفیفی به صورت او میزنم

_تورو خدا بیدار شو مامان الان نه! قلبم ترکید مامان تورو خدا…

اشکم قطره قطره روی لباس هایش میریزد

دو طرف شانه اش را میگیرم و سرش را روی متکا میگذارم

خانه را به دنبال چاقو یا شی برنده ای زیر و رو میکنم

چرا از بخت بد من در آشپزخانه داخل راهرو قرار دارد؟

دوباره صاعقه می‌آید و دوباره زار میزنم

چرا؟ چرا آسمان امشب انقدر وحشی شده است؟

پنجره…شیشه ی پنجره را اگر بشکنند و وارد اتاق شوند…

روی زمین می‌نشینم و دست روی سرم میگذارم

وای!این چه کابوسی ست که خیال تمام شدن ندارد…

خوشبحال مادر

کاش من هم مثل او بی هوش میشدم و این ترس لعنتی جانم را ذره ذره نمی‌گرفت

 

 

#پارت_50

 

.᭄

 

من و مادر کنار ورودی پذیرایی کز کرده ایم و دایی و زندایی و مسعود و مهتاب مقابلمان نشسته اند

دایی استکان چایش را هورت میکشد و خطاب به مسعود میگوید

_این دو شب رو اینجا بخواب ممکنه هر وقت…

صدای مادر حرفش را قطع میکند

_دو شب؟ بقیه ی عمرم رو چیکار کنم؟ مرد دارم توی این خونه؟ چیکار کنم؟چه گلی بمالم به سرم

صدای زندایی نگاهم را به خودش میکشد

_من که هزار بار گفتم کبری جان بیاید طبقه پایین خونه ی ما زندگی کنید درسته فقط دو اتاقه ولی شما هم دو نفرید! میخواید چیکار؟ میتونی یه اتاق رو آشپزخونه کنی یه اتاق هم برای نشیمن

مادر سری تکان میدهد و گره ی روسری را که بخاطر سردرد دور سرش بسته سفت تر میکند

_نه فریده جان خودم خونه و زندگی دارم نمیخوام محتاج کسی بشم تازه کی میدونه اگه بیایم خونه ی شما بازم سراغمون نیان؟ هان؟

_دستت درد نکنه کبری جان حالا ما غریبه شدیم و شما محتاج من ؟ هیچ وقت….

کلافه به مشاجره ی زندایی و مادر خاتمه می‌دهم

_میشه تمومش کنید؟ الان وقت جر و بحث نیست باید به فکر یه چاره ی اساسی باشیم!

مسعود چشم غره ای به مادرش میکند و زندایی به نشانه ی برو بابا دست تکان میدهد و رویش را از او میگیرد

_مامان!

_بله!

_چرا درست به من نمیگی اینا کین؟

_میدونم و بهت نمیگم؟

_نکنه از طرف احمدخان اومدن؟ چون مسعود..

دایی حرفم را نیمه تمام میگذارد

_احمدخان اینقدر قدرت داره که اگه بخواد کسی رو تهدید کنه تو تخم چشماش نگاه کنه و مستقیم این کارو بکنه! نیازی به این خیمه شب بازی ها نیست دایی جان

_پس نکنه کار پسرشه؟

_نه! نه گذر فکرت سمت اونا نره! احتمالا کسایی هستن که دنبال پدرتن

با این حرف دایی گره بین ابروهایم کور تر میشود

_بابام؟ ما که از  بابا خبری نداریم

_اونا اینطور فکر نمیکنن دایی جان!

ناگهان قضیه ی نامه ی آن روز پری در ذهنم تداعی میشود!

لب باز میکنم تا ریز و درشت ماجرا را برای دایی تعریف کنم که با یادآوری آنکه پری گفت تهدیدم کرده که پیش کسی چیزی نگویم پشیمان میشوم!

اگر حرفی بزنم و جان پری به خطر بیفتد…هیچ وقت خودم را نمی‌بخشم! دستی به طرف راست صورتم میکشم

_خب…خب الان چاره چیه؟ چه خاکی رو سرمون بریزیم؟

مسعود میخندد و طبق معمول مزه می‌ریزد

_تنها چاره اینه که مادرت یا با احمدخان ازدواج کنه یا محمود خان اینطوری کسی جرات….

با نگاه خشمگین جمع خنده اش محو میشود و بلافاصله گلویی صاف میکند

_ببخشید منظور خاصی نداشتم

دایی کلاهش را برمیدارد و از جا بلند میشود

همه متعاقبا بلند میشویم

_فعلا اجازه بدید دردسر این چاه رو کم کنیم دوباره در مورد این قضیه مفصل مشورت میکنیم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

شب شده و خدارا شکر خبری از آن صاعقه های وحشتناک نیست! حال آسمان امشب خوب است!

مسعود داخل یکی از اتاق ها و من و مادر در پذیرایی رختخواب پهن کرده ایم!

مادر برخلاف شب های گذشته خواب به چشمش نمی‌رود و دائم غلت میخورد

_مامان اشتباه کردیم باید ما میرفتیم تو اتاق! الان اگه اون آدما بیان سراغمون و مسعود بیدار نشه چه خاکی رو سرمون بریزیم؟

منتظر جواب می‌مانم اما…زهی خیال باطل! مادر خواب ۷ پادشاه می‌بیند

در اتاق مسعود باز میشود

_کی گفته من امشب میخوابم؟

از جا بلند میشوم و اتاق تاریک را به دنبال روسری با نگاهم زیر و رو میکنم

_تو چرا نخوابیدی؟

پشت سرش را می‌خاراند

_خوابم نمیاد! برم دستشویی بیام

_میترسی؟

متعجب به سمتم بر میگردد

_نوچ! بچم مگه؟

مسعود به سمت سرویس می‌رود و من بلافاصله پشت سر او در پذیرایی را قفل میکنم!

چند دقیقه بعد مسعود برمیگردد و من زانوهایم را بغل کرده ام و به پشتی قرمز تکیه داده ام

_چرا نمیخوابی مو گوجه؟ من بیدارم نترس

_به تو ربطی نداره! برو بتمرگ!

_بچه پررو! من بخاطر تو یکی رو کور کردم اونوقت…

با این حرفش میان ظلمات اتاق متعجب به او نگاه میکنم

_مسعود!

_بله!

_چرا بخاطر من این کارو کردی؟

_چون دختر عمه‌ ی منی ناموس منی بهت احساس مسئولیت دارم

از حرفش پوزخندی میزنم!

ناموس؟ احساس مسئولیت؟ دختر عمه؟

چرا سعی دارد از عشق و علاقه اش طفره برود

بالشتم را به طرف خودم میکشم و دراز میکشم

_باشه آقای با غیرت و مسئولیت پذیر بخواب بزار منم بخوابم

_تو بخواب چیکارت دارم من؟

به سمت اتاقش می‌رود و در را نیمه باز می‌گذارد

کاش ناصر بود! کاش بود و میتوانستم با او حرف بزنم! کاش بود و میتوانستم بدبختی و درماندگی‌مان را مو به مو برایش تعریف کنم

من ناموس ناصر هستم نه مسعود

اگر اینجا بود و خبر ازدواج من با پسر خان را می‌شنید قطعا بلبشویی به مراتب بزرگتر به پا میکرد

 

 

#پارت_51

 

 

 

مقابل آینه ی کوچکی که دور تا دور با گچ ، داخل دیوار  نصب شده می ایستم و موهایم را شانه میکنم

بلندی‌شان کلافه ام کرده و انتهای بعضی از تارها موخوره خشک و ضعیف‌شان کرده

ناگهان درب پذیرایی با ضرب باز میشود انگار کسی با لگد آن را باز کرده باشد! دلم هری می‌ریزد

مسعود خشمگین وارد اتاق میشود

_چرا دیشب لباسارو از رو طناب جمع نکردی احمق؟

متعجب نگاهش میکنم ! اینکه من لباس هارا جمع نکرده ام چه دخلی به او دارد؟ حالا علاوه بر کبری باید به این مترسک سر جالیز هم جواب پس بدهم

دستم را روی کمر قفل میکنم

_درست حرف بزن! مگه من…

و همان لحظه نگاهم روی دست مسعود خشک میشود

شلوارم از وسط نصف شده و هر لنگش در یکی از دست های مسعود جا خوش کرده!

و…و…قطرات خون است روی شلوار کرم رنگم؟ نه رنگ قرمز ست! رنگ قرمز روی شلوار مسلما معنی درستی نمی‌دهد!

نگاهم از دست های مسعود که از عصبانیت می لرزد بالا کشیده میشود و در چشمان غضبناکش گره می خورد!

لباسم روی بند بوده و کسی آن را به این روزگار انداخته؟! یعنی دیشب هم سر و کله یشان پیدا شده! با این کار میخواهند چه چیزی را اثبات کنند؟

از تصور حضور دوباره ی آنها در حیاط سرم گیج میرود و چشمانم سیاهی!

دستم را به دیوار تکیه می‌دهم و می ایستم!

همان لحظه مادر سراسیمه وارد میشود و به دور خودش می‌چرخد

وحشت زده مدام زیر لب تکرار میکند

_آواز مادر ! آواز مادر! مادر….

با انکه حال خودم از او بدتر است زیر نگاه های نفرت آمیز مسعود به سمتش میروم و دو طرف شانه اش را میگیرم

_جانم! جانم مامان جان چیه؟

مادر همچنان به دور خودش میچرخد و به ران پایش ضربه میزند و تکرار میکند

_آواز مادر!

از اینکه حال خودم خوب نیست و مدام مجبورم مادرم را هم دلداری بدم خسته و آشفته ام!

آنقدر ترسیده که شک دارم روح در بدنش باقی مانده باشد

بلافاصله به سمت چادرش میرود

چادر را سر میزند و دو طرفش را به دندان میگیرد

_باید برم با احمدخان حرف بزنم! مسعود بره من و تو کشته میشم آواز..‌باید برم

مسعود شلوارم را محکم به زمین می کوبد و من بغض کرده چشم روی هم می‌گذارم!

چه مصیبتی ست که گریبان ما را گرفته؟

حتی نمیدانیم چه از جانمان میخواهند!

هر شب بی گناه تهدید میشویم بدون انکه دلیلش را بدانیم

مادر از خانه خارج میشود و مسعود هم به دنبال او !

روی زمین می‌نشینم

نگاهم را به شلوار جر خورده ام میدوزم!

تن خسته ام زیر خراور ها بلا و مصیبت، درد میکند

توانی برایم باقی نمانده

کم آورده ام

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

با صدای در از جا بلند میشوم

حتی قدم گذاشتن در حیاط هم برایم ترسناک شده

مرددم در را باز کنم؟

_کیه؟

_منم پری! درو باز کن

دمپایی را پا میزنم و در را باز میکنم

_سلام اواز!

_سلام!

دستی به صورتم میکشد

_خوبی؟

همین یک جمله کافیست تا پری را به آغوش بکشم و بغضم بترکد

مثل کودکی دو ساله زار زار گریه میکنم و پری دستش را آرام به پشتم میکشد

_آروم باش قربونت برم اتفاقی نیفتاده! آروم باش!

اتفاقی نیفتاده؟ پری نمیداند ما این دو شب چه مصیبتی را پشت سر گذاشته ایم؟ این چه بختکی بود که سرزده بر سر زندگی آرام‌مان افتاد

با اینکه دایی و مادر فکر میکنند کار احمدخان نیست اما من مثل روز برایم روشن است که کار پسر یا نوچه های اوست!

شک ندارم!

چرا قبل از کوری پسرشان خبری از این تهدید ها نبود؟

پری اشکم را پاک میکند و سعی میکند ارامم کند

_آواز!

_جانم!

_میدونم ترسیدی ولی باید قوی باشی دختر!

_نمیتونم پری کم اوردم! دیگه نمیکشم

_نمیدونی چی از جونتون میخوان؟

اشکم را پاک میکنم و به نشانه نه سر تکان می‌دهم

_راستش یه چیزی نوک زبونمه ولی میترسم بگم

_چی؟

_تو رو خدا نترس خب؟

همین یک جمله کافیست که پاهایم بی حس شود و نفس در سینه ام حبس شود

_امروز اون مرد قد بلنده رو دیدم

با دست به سرم می‌کوبم و لب هایم از ترس میلرزد

_خب خب!

_گفت میدونه چاقوکشی اون شب کار کی بوده!

زانوهایم خمیده میشود و سرم گیج میرود

دستم را به در تکیه می‌دهم

_خب خنگ خدا کار خودشونه! خودشون…

_نه آواز! کار اونا نیست! گفت جونم در خطره نمیتونم اسمش رو بیارم ولی هم از پدرش سر نخ دارم هم میدونم کی نصف شب تهدیدشون کرده!

یعنی این حرف ها واقعیت دارد؟ اطرافمان چه میگذرد؟!

چه شد که به یکباره زندگی آراممان مانند دریای طوفانی متلاطم شد

واقعا همه ی این اتفاقات بخاطر پدرم گریبان گیر ما شده یا دست احمدخان و پسر احمدخان و نوچه هایش در کاسه ست!

توان فکر کردم ندارم

دوباره بغض میکنم و می‌بارم و پری مدام دلداری ام میدهد

_پری! بی پدری خیلی سخته پری! کاش خدا سر گرگ بیابون نیاره!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
8 روز قبل

قاصدکی یه پارت هدیه نمیدی🥲🙏🏻🥺

خواننده رمان
8 روز قبل

ترسناک شد یعنی کی میتونه باشه ممنون قاصدک جان

نازنین مقدم
8 روز قبل

ممنون قاصدک جونم …داستان عجیب غریب شد

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x