بهت زده و با دهانی نیمه باز نگاهش میکنم
_چی؟
_تکرار نمیکنم!
_پس…پس تهدید های اون شب…پاره شدن لباسام…اون نامه ی احمقانه، همه ی اینا کار تو بود؟
_کدوم نامه؟
فورا دو قرانی ام می افتد! پس نامه نمیتواند کار محمد باشد! چون چیزی را انکار نکرد و از همه ی اتفاقات خبر دارد الا نامه! جدای از این داستان نامه به قبل از کور شدن مهران برمیگردد
بحث را می پیچانم
_جواب بده! کار تو بود؟؟؟
دندان روی هم فشار میدهد
_خودت چی فکر میکنی؟
_من از اول هم میدونستم کار خودته ولی…ولی کسی حرفم رو باور نمیکرد…
_پس احتمالا کار منه!
_یعنی کار تو نیست؟
از طرفی در دل دعا میکنم کار او باشد حداقل میتوانم جان مادر را نجات دهم! حداقل میتوانم متقاعدش کنم کوتاه بیاید! داشتن یک دشمن فرضی که ناشناس بماند به مراتب خیلی ترسناک تر از دشمنی بچگانه ی محمد است!
از طرف دیگر بیزارم که به قول خودش رگ خوابم را پیدا کرده و شاید مجبور شوم به بند بند قوانینش پایبند باشم
_گفتم که!
_به خواسته ات رسیدی پس دیگه کاری به مادرم نداشته باش!
_چی بود خواسته ی من؟
دوباره پوزخندی میزنم! چطور یک ادم انقدر خوب و ماهرانه میتواند روی تک تک سلول های عصبی من راه برود
_راضی کردن من به این ازدواج! خواسته ی دیگه ای هم داشتی و من خبر ندارم؟
به چشمانم خیره میشود و سکوت میکند
_لطفا کاری به مادرم نداشته باش!اون خیلی تنها و بی کسه!
_همه چی به تو بستگی داره! تلاشت رو بکن! من اگه ببینم یکی زیاد دست و پا میزنه دلم براش میسوزه!
سرش را نزدیک می اورد ولبش را کنار شقیقه ام میگذارد
_دست و پا بزن!
سرش را عقب می برد و نگاه سرد و مغرورش را به چشمان دو دو زن من میدوزد!
_جون بکن! برای این زندگی که براش له له میکردی جون بکن مار کبری!
میتوانم حس لذت را در چشمانش ببینم
لذت از تحقیر و شکنجه ی من
لذت از رام کردنم
من از این چشمان ستمگر نفرت دارم و تنفرم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود! اکره دارم از وجودش اما..چاره ای ندارم به قول خودش باید جان بدهم تا زندگی کنم
شبیه زندانبان است!
همانقدر بی رحم همانقدر بی تفاوت!
بله! زندانبان بهترین اسمی ست که میتوانم برایش انتخاب کنم!
زندانبانی که من را در این اتاق حبس کرده و من بر خلاف سایر زندانی ها محکومم به تحمل حضورش!
به دیدن چشمهای ستمگرش
به بوییدن عطر تند و نفرت انگیز پیراهنش!
_آقا جون میخواد بیاد دیدنت پاشو یه آب به سر و صورتت بزن!
با بدن ضعیف و سستم به سختی از روی تخت بلند میشوم
نای راه رفتن ندارم
به طرف سرویس میروم که با صدایش متوقف میشوم
_ببین منو!
انتظار دارد نگاهش کنم؟
الحق که بی چشم و رو ست!
نگاهم را به کف اتاق میدوزم و نیم رخم را به طرفش میچرخانم!
_نشنیدی؟ گفتم نگام کن
چشم روی هم میگذارم و نفس عمیقی میکشم با اکراه نگاهم را به صورتش میدهم
_وقتی میگم نگام کن نگام کن! باید به دیدنم عادت کنی! باید شکنجه گرت رو بشناسی! بااااید!
چیزی نمانده اشک مقابل چشمانم سد شود اما نگاهم را میگیرم و بغضم را فرو میدهم!
نباید از خودم عجز و ناتوانی نشان بدهم! دوباره صدای روح آزارش در گوشم می پیچد!
_امروز هیچ اتفاقی بین من و تو نیفتاده! میدونی که؟
خط و نشان کشیدن تمامی ندارد!
زندگی کابوس واری که روز ازدواج وعده اش را داده بود مانند فیلمی سینمایی روی پرده ی زندگی ام به نمایش در می آید
ناچارا به علامت تایید سر تکان میدهم
_ برو حالا
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
احمدخان اصرار دارد دراز بکشم تا اذیت نشوم
به کمک عصایش روی صندلی که آنجا برایش تدارک دیده اند می نشیند
محمد هم کنارش می ایستد و مانند گرگی که بعد از سال ها بوی گوشت به مشامش رسیده باشد به طعمه ی خود زل میزند و نگاهم میکند
که ناگهان نگاه احمدخان بر روی گردنم گره میخورد با ترس شالم را روی گردنم پخش میکنم
_چه بلایی سر گردنت اومده؟
به محمد که حالا با تکان دادن ابروهایش هم تهدیدم میکند، نگاه میکنم ! تا نوک زبانم می اید که بگویم جای دست های پسر وحشی شماست اما لب فرو میبرم
_بخاطر مریضیه
دلیل این دروغم را نمی فهمم!! دلیلش، آن قانون مسخره ی مظلوم نمایی نکردن جلوی خانوده و ترس از تنبیه هایش ست؟ یا با خریت تمام سعی میکنم جلوی بقیه آبرو داری کنم؟
#پارت_68
به وضوح مشخص است که احمدخان این دروغ شاخدار را باور نکرده اما او هم مانند من لاپوشانی میکند و با گره های درهم تنیده ی روی پیشانی اش رو به محمد میگوید
_بیشتر مراقبش باش
_چشم آقاجون! مراقبشم!
کلمه ی مراقبشم را غلیظ و محکم میگوید و این بیشتر از هر چیزی آزارم میدهد
بعد از حدود یک ربع احمدخان از اتاق خارج میشود
محمد نفس راحتی میکشد، روی میزش مینشنید و بی اعتنا به من، شروع به کتاب خواندن میکند
اگر آدم با سواد و کتاب خوان این است باید خدارا شکر کنم که پدرم اجازه نداد درس بخوانم
روی تخت می نشینم و ماتم میبرد!
چه زندگی خفت بار و بیهوده ای دارم
یا به سکوت میگذرد یا به دعوا و سر کوفت
غمی عمیق دلم را چنگ میزند و جانم را به تنگ می آورد
بیشتر از نیم ساعت به طرف مقابلم خیره میمانم و در فکر فرو میروم!
حرفی میانمان رد و بدل نمیشود
ناخودآگاه اشکهایم سرازیر میشود!
از ترس اینکه مبادا بفهمد گریه میکنم آب دماغم را به ارامی بالا میکشم
از جایش بلند میشود و من فورا رویم را برمیگردانم
نمیخواهم اشکهایم را ببیند
نمیخواهم غرور جریحه دارم بیشتر از این مقابل چشمان ستمگرش نیست و نابود شود
دراز میکشم و پتو را روی سرم میکشم
او هم بدون اعتنا به من روی تخت دراز میکشد و صدای نفس عمیقش در سکوت اتاق میپیچد
بوی عطر مردانه اش تا مغز استخوانم رسوخ پیدا میکند
حتی با حضورش روی تخت، حتی با بوی عطر مردانه اش حتی با ردی از سایه اش ترس، دلم را خالی میکند!
کمی جا به جا میشود، جا به جا شدنی که انگار پشت به من کرده باشد!
حالا میتوانم نفس راحتی بکشم
آرام پتو را از روی سرم برمیدارم و به طرفش می چرخم
و ناگهان چشم های سرخ و پر از اشکم در نگاه سردش گره میخورد
در کسری از ثانیه رویم را برمیگردانم و در دل، خودم را نفرین میکنم!
دوست دارم با مشت مغزم را سوراخ کنم!
” چرا به طرفش چرخیدم؟ حق داره فکر کنه میخوام توجهش رو جلب کنم! این چه حماقتی بود که کردم؟باید حتما اشکم رو میدید و دلش خنک میشد؟ ”
دوباره پتو را روی سرم میکشم!
اما….اما دروغ چرا؟
در اعماق قلبم،در ضمیر ناخودآگاهم دلم میخواهد به طرفم بیاید صدایم بزند و بابت بلایی که سرم آورده دلجویی کند!
حتی اگر به ظاهر…برایم ارزشمند است! میتواند کمی به این زندگی جهنمی دلگرمم کند
منتظر میمانم
بازهم منتظر میمانم
آنقدر منتظر که احساس میکنم تیک تاک ساعت مثل چکش روی سرم فرود می اید و مغزم را سوراخ میکند
ناگهان از جا بلند میشود و من دوباره نفس در سینه ام حبس میشود
به سمت میزش می رود و دوباره سر جایش می نشیند
چرا فکر میکردم میخواهد از من دلجویی کند؟ چه خیال خامی!
آنقدر زیر پتو میمانم که خواب چشمم را گرم میکند
با صدای در چشم هایم باز میشود
صدای زندانبان در گوشم میپیچد
_بله!
_معتمدم ارباب
_صبرکن!
نمی بینمش اما متوجه میشوم از جا بلنده شده است
بر خلاف تصورم که فکر میکنم به طرف در برود به سمت من آید
دوباره نفس کم می آورم چه از جانم میخواهد؟
چرا هر لحظه سایه ی شومش مثل بختک روی سرم می افتد؟
چشم هایم را محکم روی هم فشار میدهم و خودم را به خواب میزنم
دستش را به طرفم می آورد و پتو را بالا میکشد و کامل بدنم را میپوشاند
چند قدم دور میشود و پتو را روی پایم میکشد
کمی مکث میکند
_بیا تو!
چکار کرد؟ مرا پوشاند؟ چرا؟
البته از بند های مسخره ی آن قانون بی سر و ته باید میفهمیدم که کلا روی محرم و نامحرم حساس است!
آنقدر از این حرکت ناگهانی اش جا میخورم که نمیفهمم معتمد چه گفت و چه خواست و چطور رفت!
وقتی به خودم آمدم دوباره من بودم و او! و دوباره ترس و ترس…
_از این در که خارج شدی با هیچ احدالناسی یکه به دو نمیکنی!
با من بود؟ نه! من که خودم را به خواب زده ام! معتمد هنوز آنجاست؟ نه!
شنیدم در را بست! لابد با خودش حرف میزند!! ولی آنقدر بلند؟
_نشنیدم بگی چشم!
قلبم از حرکت می ایستد! پس با من است!
سکوت میکنم و دوباره خودم را به خواب میزنم
دست بردار نیست
_در ضمن هیچ از آدم دروغگو خوشم نمیاد! قانون شماره شیش بود نبینم دوباره دروغ بگی!
دروغ؟مگر من با او حرف هم زده ام؟
دیوانه ست!!
قانون شماره شیش؟ یعنی نشسته و یکی یکی قانون مسخره اش را به ترتیب حفظ کرده؟
آب دهانم را قورت میدهم و ندانسته به حرف می آیم
_یادم نمیاد باهم حرف زده باشیم!
_مگه دروغ گفتن فقط به حرفه؟ همینکه خودت رو به خواب زدی یعنی دروغ گفتی!
خدای من! تازه متوجه میشوم که مثلا خودم را به خواب زده ام و بی اختیار جوابش را داده ام!
#پارت_69
“خاک بر سرت آواز گند زدی!! نمیتونستی دو دقیقه دندون رو جیگر بگذاری؟ حالا بشین و سرکوفت هاش رو تحمل کن!”
کم نمی اورم بلند میشوم و روی تخت مینشینم!
_خواب بودم دیدم داری با خودت حرف میزنی بیدار شدم ببینم مشکلت با خودت چیه؟
بی اعتنا نگاهش را به کتاب میدوزد!
_حرفام رو بیشتر از یه بار تکرار نمیکنم! قانون شماره دو
_کدوم حرف؟ چیزی نشنیدم جناب!
پوزخندی میزند
بعد از مکثی کوتاه کتاب را با ضرب میبندد
از صدای آن یکه میخورم و رنگ از رخم میپرد
دوباره ترس لعنتی در دلم لانه میکند و وادارم میکند لب باز کنم
_یعنی منظورتون رو نفهمیدم!
_کجاش رو نفهمیدی دقیقا؟
کدام حرف؟ آنقدر ترسیده ام که بالکل همه چیز را فراموش کرده ام!
اصلا شک دارم حرفی هم زده باشد! کمی فکر میکنم
_با کی یکه به دو نکنم؟
_تو که خواب بودی نشنیدی! شایدم کر بودی! شایدم کوری و نمی بینی که من میتونم چه بلاهایی سرت بیارم و بازم خودت رو به خریت میزنی!
کلمه کور و کر و خریت را تا میتوانست محکم ادا کرد
سری تکان میدهم:
_لطفا درست حرف بزنید! در ضمن خواسته ی عجیبی دارید چطور میتونم در مقابل طعنه ها و چشم غره های بقیه سکوت کنم؟
کف دو دستش را روی میز میکوبد
_همین که گفتم!
از جا بلند میشود و به طرف در میرود
دوباره جرات به خرج میدهم…دوباره به زبان می آیم
_باید با هم حرف بزنیم
دستش روی دستگیره ی در خشک میشود و به طرفم برمیگردد
_در مورد؟
_در مورد این قانون های سختگیرانه و نگاه های خیره اطرافیان و زخم زبان هایی که شاید از این به بعد …
_خب! حرف بزن
چشم روی هم میگذارم و چیزی نمانده بگویم “خب دارم حرف میزنم شعور داشته باش و حرفم رو قطع نکن!” اما لب میگزم و کلمات را پشت سر هم میچینم
_باید قبل از هر چیزی حد و حدود و جایگاهم رو تو این خونه به عنوان همسرخودتون مشخص…
و دوباره حرفم را قطع میکند
_جایگاهت؟تو از قبل جایگاهت مشخص بود! معشوقه ی یه سگ هار که به زور خونوادم رو مجبور به این ازدواج کردی!
حرفش میخکوبم میکند اما متعجب نمیشوم!
من او را مجبور به این ازدواج کردم یا او من را؟ چه اتفاقی این وسط افتاده که هر دو فکر میکنیم به اجبار به این ازدواج تن داده ایم
با اینکه کمی بغض دارم اما تظاهر به خونسردی میکنم
_من فقط…
_تو فقط دهنت رو ببند و سرت رو زیر لاکت پنهون کن تا تنت رو زیر خاک پنهون نکردم
حقیقتا صبرم از آنهمه بی ملاحظگی و قلدری لبریز شده !
دستم را مشت میکنم تا لرزش دستانم را پنهان کنم!
_نشنیدم بگی چشم؟
تمام جرات و جسارتم را جمع میکنم تا به حرف بیام
_نمیشنوی! چون شاید الان بتونم بگم چشم ولی بعدا که مقابل حرف زور بقیه چاک دهنم باز شد…
_چاک دهنت باز نمیشه چون اگه باز بشه چاک دهن و لب و دندون و زبون و همه رو به هم میدوزم و برای همیشه لالت میکنم…
این بار به ناچار سکوت میکنم شاید برای لحظه ای ترس روی حرص و عصبانیتم غلبه پیدا میکند و زبانم را بند می آورد اما نه! نباید افسار دهانم را هم به او بسپارم
لب باز میکنم تا حرفی بزنم که ناگهان از فریادش یکه میخورم
_گفتی چشم؟
بحث بی فایده است! من محکومم به گفتن چشم! قانون شماره چند بود؟
هوف قانون قانون!!
انگار من را هم پا به پای خود سمت جنون میکشد
میخندم و با لحنی تمسخر آمیز میگویم:
_چشم!
_خوبه! اینقدر این کلمه رو با خودت تکرار کن که دهنت عادت کنه! در آینده زیاد به دردت میخوره!
#پارت_70
تقه ای از در به صدا در می آید و متعاقب آن خدمتکار که حنانه باشد وارد اتاق میشود
_سلام چطوری محمد؟ یکم سوپ و کاچی آوردم برای زنت
از ان همه صمیمیت جا میخورم!
محمد اما ابرو در هم میکشد
_ببند
_درو؟
_دهنتو
برخلاف تصورم حنانه با دست برو بابایی میکند و در را می بندد
به طرفم می آید و روی تخت مینشیند
_اینم شوهره تو داری؟چی میکشی از دستش؟
اخ که چقدر حرف دل من را زد! کاش من هم میتوانستم انقدر بی پروا حرف هایم را به صورتش بکوبم!
_سوپ رو بزار روی میز و کاچی رو برگردون! خودتم زودتر از جلوی چشمم دور شو
حنانه قاشق سوپ را برمیدارد
_آخه خان دستور دادن خودم قاشق قاشق بهش بدم تا مطمئن بشم که میخوره
با طنین صدای فریاد محمد لبم را زیر دندان میگیرم
_نشنیدی چی گفتم؟
حنانه سری تکان میدهد و به ناچار سوپ را روی میز میگذارد و از اتاق خارج میشود!
برای اولین بار از این حرکت محمد خوشم میآید! همان بهتر که حنانه رفت! من را با بچه ی دوساله اشتباه گرفته اند؟قاشق قاشق سوپ را در حلقم فرو کنند؟ این چه نوع دلسوزی مسخره ایست؟!! پشت هیچ کدام از کارهای این خانواده منطق دیده نمی شود! از خواستگاریشان گرفته تا علاج مرض بیمار!!
فکرم پیش کاچی پر میکشد! کاچی؟ با خودشان چه فکری کرده اند؟
یک حرکت مثبت دیگر هم از محمد!
اولی چی بود؟
آهان بدون اینکه مزاحم خوابم شود و بیدارم کند معتمد را راهی کرد!
نگاهم به سمت سوپ میرود! چه رنگ و لعابی دارد!
ولی خسته تر از ان هستم تا کنار میز بروم و آن را بردارم و بخورم و دوباره برگردم سرجایم!
حوصلم سر رفته! دلم هوای آزاد میخواهد! دلم چشمه رفتن های گاه و بی گاه با پری و غر زدن های کبری را میخوهد
دلم شاید ناصر…نه!سرم را به دو طرف تکان میدهم و به خودم می آیم
“نباید به او فکر کنم مادر نفرینم کرده!
نباید دلم تنگ شود!
ولی مادر چه حرف عجیب و غریبی میزند مگر اختیار دلم دست خودم ست؟
دل است دیگر ! گاهی تنگ میشود! برای یک لبخند از ته دل برای یک دلخوشی کوچک برای یک نگاه عاشقانه…..”
در همین افکارم که زندانبان عبوسم از جا بلند میشود!
وای اگر بداند چه اسمی برایش انتخاب کرده ام…
سرم را گوشاگوش میبرید!
سوپ را برمیدارد و به سمتم می آید
دل در سینه ام فرو میریزد
دوباره سایه اش روی سرم می افتد
دوباره می ترسم
ولی…تظاهر میکنم!
به قوی بودن
به نترس بودن
به شجاع بودن در مقابل زندانبان!
کمکم میکند از جایم بلند شوم و بشینم
دوباره وحشت بر وجودم غالب میشود و بدنم به لرزه در می آید
چه مرگم شده ؟
مگر میخواهد چکار کند؟
قاشقی از سوپ را بر میدارد و به طرفم میگیرد
_بخور!
خدای من! خدمتکار را بیرون کرد که خودش با همان دستانی که چند ساعت پیش دور گلویم حلقه شده بود؛ این بار سوپ را دورن حلقم فرو کند؟
“من رو باش!! فکر کردم از دست خدمتکار نجات پیدا کردم! ای آواز بیچاره!! نجات؟تازه گیر افتادی!! حالا باید این چشمهای سنگی و این نگاه تحقیرآمیز رو هم تحمل کنی! میتونم ساعت ها به این خوش اقبالیم بخندم!خنده؟ خنده حرومه! شاید باید گریه کنم ”
سرم را برمیگردانم! دلم میخواهد بگویم “تو شر نرسون خیر پیشکش” اما…
_ممنون میل ندارم
_فقط کافیه یه بار دیگه این جمله رو بشنوم بلایی سرت میارم که بفهمی نباید واسه من ناز کنی!
خنده ی تمسخر آمیزی روی لبم شکل میگیرد!
به راستی که چه جراتی پیدا کرده ام!!
به چشم های غرق در نفرتش نگاه میکنم و باحرص میگویم:
_معمولا آدم واسه کسی ناز میکنه که بفهمه طرف دوستش داره، نه برای آدمی که به خونش تشنهست
قاشق سوپ را به زور داخل حلقم فرو میکند و در حالی که کم مانده عوق کنم یک تای ابرو بالا میاندازد و با همان لحن سرد و مغرورش میگوید:
_شما از کجا میدونی دوستت ندارم؟
ناگهان گره کور بین ابروهایم باز میشود و ضربان قلبم بالا میرود!
یعنی محمد من را دوست دارد؟
این حرفش مثل آب سرد روی آتش درونم ریخته میشود!
تپش قلبم بالا میرود و گونه هایم از خجالت سرخ میشود!
چه مرگم شده؟ چرا باید از حرف این آدم بی رحم آنقدر خودم را ببازم؟
آنقدر خوش باورم تا جایی که لحظه ای با خودم میگویم ” نکنه واقعا دوسم داره؟بخاطر همین با تهدید و زور وادارم کرد به این ازدواج؟”
بدون انکه سوپ را بجوم قورت می دهم و مبهوت نگاهش میکنم
سرش را پایین انداخته و با قاشق سوپ را له میکند!
شاید متوجه شده که آنقدر بدبخت و احساسی هستم که با یک حرف ساده ، نجویده سوپ را قورت میدهم!
نگاهم را از صورتش میگیرم و به سوپی که حالا با دستان لاغر اما قوی اش با زور و حرص به جانش افتاده میدهم!
#پارت_71
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
دستانش! امان از دستانش! این همان دستی نیست که بیخ گلویم چسبید؟
همان دستی نیست که با سیلی تنم را لرزاند
ناگهان با یادآوری کتک کاری عصر، این امید واهی که مثل غنچه در دلم شکفته به یک باره پر پر میشود
دوست داشتن!! مضحک و خنده دار است!
با نا امیدی سکوت میکنم و در حالی که قاشق سوپ را با بی میلی یکی پس از دیگری قورت میدهم در افکار تسلی ناپذیرم غرق میشوم!
_به چی فکر میکنی؟
باید حتی افکارم را هم یکی یکی برایش بخوانم؟
_ مادرم!
_خب؟
_کاش میدونستم حالش چطوره! دلم براش تنگ شده
_دختر خوبی باش تا مادرت خوب باشه!
بغض فورا گلویم را فشار میدهد
_چطور میتونی اینقدر سنگدل و بی رحم باشی؟
کاسه ی سوپ را روی پا تختی میگذارد و در حالی که انگشت اشاره و شست دستش را روی چشمانش فشار میدهد کمی فکر میکند
_وقتی به لحظه ای که پسرداییت مثل سگ هار، مهران رو زیر مشت و لگد گرفته و با بی رحمی چندین و چندبار به چشماش ضربه زده فکر میکنم، هیچ رحم و منطقی توی وجودم نمیمونه
مکث میکند و با انگشتر عقیق مردانه اش بازی میکند
_من روستا نبودم و ندیدم اون لحظه چه دردی کشید
از خودم متنفرم، از اینکه چرا اون روز من به جای مهران اونجا نبودم؛ از پسرداییت متنفرم از داییت از مادرت و …حتی از تو! خودم رو مقصر میدونم چون بخاطر ازدواج من این بلا سر برادر کوچکترم اومد
حرفهایش دردناک و ناراحت کننده ست!شاید این عصبانیتش هم قابل درک باشد اما من باید تاوان حماقت بقیه را پس بدهم؟
_از من چرا نفرت داری؟ گناه من این وسط چیه؟
ابروهایش را چین میدهد و با خشم نگاهم میکند
لب میگزم و سکوت میکنم!
اما سکوت تا به کی؟ باید این گره کور را باز کنم
ـ حرف من اینه ما چه بخوایم چه نخوایم زن و شوهریم! محکومیم به تحمل این زندگی مجبوریم به این اجبار ناخواسته! ما هر چقدر هم با هم بد باشیم و توی سر هم بکوبیم بازم زن و شوهریم! مهران کور شد و هیچ راه برگشتی نداره! پس دلیلی نداره از هم متنفر باشیم! درسته؟
_نه!
_چی نه؟
_حرفت درست نیست!
_چرا؟
خودش را جلو میکشد و لبش را کنار شقیقه ام میگذارد
_برای تنفر از تو دلیل دارم! نه یکی نه دوتا نه سه تا..زیاده!
آب دهانم را قورت میدهم تا گلوی خشکم کمی از هم باز شود!
_مثلا؟
کمی فاصله میگیرد
_ برای اولین بار توی زندگیم سیلی خوردم اونم به دست تو یک
پسر داییت بخاطر تو چشم داداشم رو کور کرد و این چیزی نیست که بتونم فراموش کنم دو
قدمت شومه سه
به زور خودت رو تحمیل کردی چهار
خونوادم بر خلاف میل من…
دستم را به معنی سکوت بالا می اورم و حرفش را نیمه تمام میگذارم
_وایسا یه لحظه! متوجه نشدم قدمم شومه؟ چرا اونوقت؟
_به خودم ربط داره!
_به منم ربط داره!
_تکرار نمیکنم
_چی؟
_اینکه به خودم ربط داره!
پوف کلافه ای میکشم
سرش را عقب میکشد و با حرص قاشق را درون کاسه ی سوپ می چرخاند
_بخاطر مورد اول من نمیدونستم تو پسر خانی! فکر کردم معتمدی
_دیگه هیچ وقت فکر نکن!
مایوس و نا امید نگاهش میکنم! این آدم سر سازش ندارد
_بابت مورد آخر هم منم راضی به این ازدواج نبودم و اگه بخاطر…
_تو باید بابت این ازدواج تا آخر عمر ممنونم باشی! چون اگه اختیارم دست خودم بود شک نکن مسعود رو میکشتم و کل طائفهت رو از اینجا تبعید میکردم! ولی حیف پدرم بر خلاف میل من، خیلی زود کوتاه اومد
خدای من! نمیدانم از این ازدواج خوشحال باشم یا ناراحت! نمیدانم بخندم یا گریه کنم!
ولی این را میدانم که بدون شک حکمت نهفته ای در این اتفاقات وجود دارد که من تا این لحظه به آن پی نبرده ام!
_پس باید خدارو شکر کنم که هنوز جانشین پدرت نشدی
سرش را بلند میکند و با تهدیدی که در لحن حرف زدنش نمایان است میگوید
_درسته! من هنوز مسعود رو نبخشیدم دعا کن به این زودی جانشین پدرم نشم وگرنه دودمانت رو دود میکنم!
با ترس و دلهره نگاهم را میدزدم و سعی میکنم جوابش را ندهم
_اینجا چیکار میکنی ماه منیر؟
_اومدم آواز رو ملاقات کنم
_چرا؟
_مریضه! اومدم ببینمش! نباید بیام؟
_زود تمومش کن
حالا به کلمه ی واقعی زندانبان بودنش را احساس میکنم! زود تمومش کن؟ انگار من زندانی هستم و ماه منیر ملاقات کننده و او هم…
میخواهم به نشانه ی احترام از جا بلند شوم که اجازه نمیدهد
_بشین بشین! بهتری؟
_ممنونم خانوم بهترم به لطف شما
کنارم روی تخت مینشیند و با نگاه های سرد و بی روحش به صورتم خیره میشود!
نمیدانم چه افکاری در ذهنش رد و بدل میشود اما از حالت نگاهش حس خوبی نمیگیرم
محمد به سمت میز مطالعه اش میرود و طبق معمول شروع به کتاب خواندن میکند
محمد کار و زندگی نداره تو اتاق نشسته فقط کتاب میخونه قاصدک خانم آهو و نیما چی شد شوکا رو نمیذاری