رمان آواز قو پارت ۱۶

4.3
(78)

 

 

 

_اگه معتمد اون اطراف پیدا نمیشد و برام پیرهن نمیاورد همونجا کنار چشمه دفنت میکردم و امشب شب اول قبرت بود!

لبم را فرو میبرم و با یادآوری لحظه ای که ناباورانه طول رودخانه را به دنبال پیراهنش راه میرفت و دیوانه وار فریاد میکشید هزار بار خدا را شکر میکنم که معتمد، این فرشته ی نجات را سر راهمان قرار داد

این دومین بارست که مثل فرشته از چنگ محمد نجاتم می‌دهد

_معذرت میخوام

_معذرت میخوای؟ غلط کردی معذرت میخوای! من که میدونم عمدا گم و گورش کردی! یعنی تو نمیدونی بهترین راه پاک کردن خون از لباس آبه سرده؟ فکر کردی میتونی سر من کلاه بزاری؟

_چند بار قسم بخورم که باور کنی….

دستش را به نشانه سکوت بالا می‌برد

_اسم خدا و پیغمبر رو نیار! من احمقو باش گفتم میبرمت چشمه تا یکم هوا بخوری! حقته همینجا بپوسی!

از جا بلند میشوم و مقتدرانه می ایستم

_من ممنونت هستم که شاهکار کردی و به فکرم بودی!ولی لطفا دیگه منو قبرستون هم نبر! مثلا رفتم هوا عوض کنم؟هفتاد بار زنده و مرده ی خودم رو با چشمام دیدم!

_حقته!

_حقمه؟ خودت شاکی و خودت قاضی شدی؟

از جا بلند میشود و با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند از ترس یک قدم عقب می‌روم

با دست به چشمانم اشاره میکند

_به اندازه ی کافی دلیل برای تنفر از این چشم ها دارم! بهونه دستم نده که از کاسه درش بیارم

_بله! با اون دلایل مسخره و بچگانه!

_کور شدن چشم برادرم برای تو مسخره و بچگانه ست؟ چطوره چشماتو از کاسه در بیارم تا بفهمی چه حسیه

_بسه محمد! مهران که با این موضوع کنار اومده! تو چرا کنار نمیای؟مسعود یه غلطی کرد من تا کی باید تاوان پس بدم؟

_فکر میکنی دلیل تنفر من از تو فقط به کور شدن چشم مهران ختم میشه؟

_میدونم! اینکه راضی به این ازدواج نبودی و مجبور شدی هم یه دلیل دیگه ست

_همین؟

_میدونم میدونم از لج خونوادت اینجوری میکنی

_همین؟

_اینم میدونم که من اولین نفری بودم که کتکت زدم ولی هزار برابرشو جبران کردی

_همین؟

_بله! یادم نبود قدمم شومه!

_همین؟

بهت زده نگاهش میکنم! نفرت محمد از من دلیل دیگری دارد و من نمیدانم؟

لبهایم را به هم میدوزم و سکوت میکنم

_هنوز دلیل اصلی تنفرم رو به زبون نیاوردم مار کبری!

_خب! به زبون بیار

_نمیارم!

انگشت اشاره اش را روی شقیقه ام فشار میدهد

_میخوام این سوال بی جواب تا آخر عمر مثل خوره تو ذهنت بمونه

آب دهانم را فرو میبرم تا گلوی خشک شده ام را از هم باز کنم

سکوت را به این بحث و جدل احمقانه ترجیح میدهم

نگاهم را به زیر می اندازم تا بیشتر از این  نفرت، روانه ی چشم هایم نکند

به سمت حمام می‌رود و با چند تکه لباس چرک و یک حوله بزرگ برمیگردد

لباسها را به طرفم میگیرد

سری تکان میدهم

_چیه؟

یک تای ابرو بالا می اندازد و با خونسردی لب میزند

_از این به بعد لباس های کل این عمارت از خدمتکارها گرفته تا چوپان و دهقان و… تو میشوری! به تلافی بلایی که سر پیرهنم آوردی

چشم هایم از حدقه در می آید و متعجب نگاهش میکنم! درست شنیدم؟ لباس بیشتر از صد نفر آدم را من باید بشویم؟ آن هم منی که لباسهای خودم را با دعوا و اجبار مادر می‌شستم؟

لبخند عمیقی روی لب می آورم یقه ی  پیراهنش را نمایشی می تکانم و لبخندم عمیق تر میشود!

_خواب دیدی خوش باشه خانزاده!!! پشت گوشت رو دیدی لباس شستن من رو هم میبینی!خب؟

 

 

 

آنقدر سنگین شده که توان بلند کردنش را ندارم

با عصبانیت حوله را داخل لگن میکوبم

همزمان تمام کف تشت روی سر و صورتم می پاشد و این بار جیغ میکشم و با حرص لگد های محکمم را توی تشت میکوبم و زیر لب نفرین میکنم

“خدا لعنتت کنه! مرتیکه بی رحم! آخه من…آخه من تا حالا حوله شستم عوضی؟من روسری خودمم به زور میشستم اونوقت تو…  ”

و پاهایم را محکم تر میکوبم گویی هر لگدم را به داخل شکم او میکوبم! چیزی نمانده اشکم جاری شود

باز خدا را شکر میکنم لحظه ی آخر تصمیمش عوض شد و به شستن لباس های خودش اکتفا کرد

حنانه با دهن باز نگاهم میکند و من عاجز و عصبی فریاد میکشم

_چیه؟جن دیدی؟چیههههه؟

یک قدم عقب می رود و ابرو در هم میکشد

_دیونه ای؟ میگم خودم میشورم! چه اصراری داری که حتما خودت بشوری؟ معلومه که تا حالا یه جورابم نشستی

_حرف نزن حنانه حررررف نزن!کارتو انجام بده دارم دق میکنم! هیچی نگو

حنانه رویش را برمیگرداند و شروع به شستن لباس های مرضیه میکند

در چشم به هم زدنی یک خروار لباس میشوید و همه را روی بند پهن میکند و من بعد از نیم ساعت تازه حوله را آب کشیده ام و میخواهم بقیه ی لباس هارا شروع کنم که با صدای سلیمه سر بلند میکنم و عرق پیشانی ام را با پشت دست پاک میکنم

_خانم! آقا فرمودن این لباس هارو هم…

 

 

 

 

 

 

حرص میخورم و دندان روی هم فشار میدهم چیزی نمانده بگویم آقا غلط کرده اما سکوت میکنم و با چشم هایی که غضب از آن فواره میکند سلیمه را نگاه میکنم !

من که نمیخواهم آنها بدانند محمد با این کار تنبیهم کرده

پس لبخندی تصنعی میزنم و با لحنی بی تفاوت حرفش را قطع میکنم

_باشه! بزارش همینجا!

لبخندم را عمیق تر میکنم

_به آقا بگو اگه بازم لباس دیگه ای هست بیاره!در خدمتم!

سلیمه متعجب نگاهم میکند و من بدون آنکه او توضیحی بخواهد ادامه میدهم

_من خیلی رو لباس های آقا حساسم…یعنی…آقا خیلی حساسه که لباساش خراب نشه برای همین…دوست ندارم کسی جز خودم به لباساش دست بزنه

سلیمه نگاهم میکند و چیزی نمی‌گوید! شاید هم فکر میکند عقلم تاب برداشته! بعد از رفتن سلیمه حنانه میخندد

_آقا میدونه لباساش رو با لگد توی تشت میشوری؟

میخندم

_آقا میدونه شبانه با اعتماد میری بیرون؟

خنده از روی لبش محو میشود و من پر غرور نگاهش میکنم

_سرت تو کار خودت باشه حنانه!

بلند میشود و به طرفم می آید

_درسته شعور نداری ولی بزار کمکت کنم

با یادآوری آنکه محمد تهدیدم کرده که اگر بفهمد کسی جز من لباس هایش را شسته تا ۳ ماه اجازه نمیدهد مادرم را ببینم رو به حنانه میتوپم

_خودم میتونم! خودم بلدم!

حنانه چشم در کاسه میچرخاند و یک تشت لباس دیگر برمیدارد و میرود! زیر لب چیزی میگوید گوش تیز میکنم بشنوم اما…

_نشنیدم بلندتر بگو!

_هیچی میگم بهت میاد! ادامه بده!

_به تو ربطی نداره به من میاد یا نه!

_من فقط دلم برات سوخت

_تو کی هستی برای من دل بسوزونی؟! سرت تو کار خودت باشه

با آنکه میداند من کلافه و عصبانی هستم باز هم با من یکه به دو میکند

_آره لباس هارو زود بشور که بریم گاوها رو هم بدوشیم

میخندد و میخواهد برود که فورا با یک قدم راهش را سد میکنم

_وایسا ببینم!

_چیه؟

_زودباش معذرت خواهی کن

_بابت؟

_من خانوم این عمارتم گاو میدوشم؟

گونه ام را میگیرد و مانند بچه های کوچک میکشد

_ندیدم خانمی به خانمی تو لباس بشوره!

_پس نمیخوای معذرت خواهی کنی نه؟

می ایستد و کلافه نگاهم میکند خم میشوم از روی زمین تشت کف و آب را برمیدارم و با یک حرکت روی سر حنانه خالی میکنم

صدای جیغش چهارستون رختشور خانه را میلرزاند

از صدایش میترسم و دست کفی ام را محکم روی دهانش میگذارم

_هیسسس جیع نزن بیشعور!

تلاش میکند دستم را بردارد که محکم تر دستم را فشار میدهم همان لحظه با صدای محمد یکه میخورم

_اینجا چه خبره؟

نگاهی به محمد و نگاهی به دستم که روی دهن حنانه نشسته میکنم و دوباره به محمد نگاه میکنم

ضربان قلبم از ترس بالا رفته و آب دهانم را قورت میدهم

حنانه دستم را با لجاجت برمیدارد و من سعی میکنم همچنان دست روی دهانش بگذارم که چغولی نکند

اما مقاومت بی فایده است

دستم را محکم میگیرد و رو به محمد میگوید

_داشتیم بازی میکردیم! حق نداریم بازی کنیم؟

متعجب دستم را از دست های حنانه جدا میکنم!

و با دهان نیمه باز محمد را نگاه میکنم

چشم ریز کرده و نگاهمان میکند

شاید او هم این دروغ شاخدار را باور نکرده

رو به من میکند و می‌غرد

_من فرستادمت بازی؟

دست های کفی ام را با دامنم تمیز میکنم و سکوت را ترجیح میدهم

که حنانه به حرف می آید

_دو ساعته داریم لباس می‌شوریم! حق نداریم وسطش یه تفریح ساده داشته باشیم؟

محمد یک قدم به سمت او می اید

_زیادی بلبل زبونی! حقوق این ماهت نصف میشه!

و رو به من میکند و ادامه میدهد

_حقوق این ماه تو هم یک سوم

حنانه پقی زیر خنده میزند و رو به من میگوید

_نگفته بودی حقوق بگیری!!!

چیزی تا منفجر شدنم باقی نمانده!

وقتی دستور داد رخت‌شور خانه کار کنم بحثی از حقوق نبود! فقط میخواست جلوی حنانه تحقیرم کند؟

تشت را برمیدارم و به طرف شیر آب میروم

_ممنون که اینقدر دست و دلبازی! همون یک سوم حقوق رو هم بزار تنگ جیبت که گم نکنی

و با حرص پیراهنش را داخل تشت میکوبم  و مقابل چشمان پرسشگرش با پا و لگد به جانش می افتم و در دل با خودم تکرار میکنم

“آقا روی لباساش حساسه ! ”

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

شب بعد از شام، با وجود پرچانگی های مهران،  از فرط خستگی ساعت ۹ نشده به اتاق برمیگردم  و میخوابم

_پاشو برو سر کارت زلیخا!

با صدای زندانبان کش و قوسی به بدنم می‌دهم و خمیازه ی بلندی می‌کشم

جملاتی که شنیده ام را به آرامی تکرار میکنم!

پاشو برو سرکارت زلیخا ….

زلیخا کیه دیگه؟

با چشمان خواب آلود سرم را از روی بالشت برمیدارم و اتاق را با نگاهم زیر و رو میکنم!

 

 

 

 

 

اما جز من کسی آنجا نیست!

متعجب روی تخت می نشینم و نگاهش میکنم

در حال مرتب کردن و نوشتن حساب و کتاب های پدرش ست

گفت زلیخا؟ جز من کسی اینجا نیست!

دوباره متعجب اطراف را نگاه میکنم و کلافه خودم را روی تخت ولو میکنم

حالا دیگر مطمئن میشوم دیوانه است و با خودش حرف میزند

شاید هم همزادی، جنی چیزی دارد که اسمش زلیخاست!!

نمیدانم شاید هم در حالت خواب و بیداری اشتباه شنیده ام!

دوباره صدایش توی گوشم می‌پیچد

_نشنیدی؟

چشمانم گرد می‌شود و روی تخت می‌نشینم

_با منی؟

_نه با ارواح سرگردانم! تو بخواب دم صبحی!

آنقدر لحنش جدی ست که اگر عقربه های ساعت عدد دوازده ظهر را نشان نمیداد حتما قسمت اول حرفش را هم باور میکردم! زلیخا و ارواح سرگردان؟

کش مویم را برمی‌دارم و موهایم را گوجه ای بالای سرم می‌بندم

دوباره جمله ی محمد در ذهنم مرور میشود ” پاشو برو سر کارت زلیخا !” شانه ای بالا می‌اندازم و شروع به مرتب کردن تخت میکنم

ناگهان دستم روی بالشت خشک میشود

به من گفت زلیخا ؟ نکنه…نکنه زلیخا اسم معشوقشه و اشتباهی اسمم را به زبان آورده

پس مریم این وسط کیه؟

در کسری از ثانیه برمیگردم و به طرفش پا تند میکنم

دستم را روی کمرم میگذارم و با صدایی بلند و طلبکارانه به حرف می آیم

_نگفته بودی!

چهره ی اخم آلودم را از نظر می گذراند و مشغول نوشتن میشود

کلافه نفسی بیرون می‌دهم

_با شما بودم!

سر بلند میکند و همراه با تکان سرش میگوید

_چیه؟

_یکم حواست رو جمع کن

سرش را به نشانه تایید تکان میدهد

_از این به بعد!

از این بی تفاوتی اش به ستوه آمده ام

برگه ی زیر دستش را بیرون میکشم و با لحن تندم ادامه می‌دهم

_منو نگاه کن

نگاهش روی برگه ثابت مانده و تکیه اش را به صندلی می‌دهد به نشانه ی تهدید انگشتم را بالا میبرم

_دفعه ی آخرت باشه که اشتباهی اسمش رو جلوی من میاری خوبه من تو رو…

ناگهان ادامه ی حرفم را قورت میدهم

تا نوک زبانم آمد بگویم “خوبه من تورو ناصر صدا کنم؟” وای! وای اگر به خودم نیامده بودم و اسمش را لو میدادم! وای که خون هردویمان را در شیشه میکرد!

با صدای بازی کردنش با انتهای خودکار از افکارم خارج میشوم

_حرفات تموم شد؟

آنقدر از  گافی که ممکن بود بدهم پریشانم که بی اختیار سر تکان می‌دهم

_بله!

_حالا برگه رو پس بده و مثل آدم بگو دردت چیه؟ چیزی از حرفات نفهمیدم…

_بیخیال! چیز مهمی نبود! فکر کنم اثرات خواب زیادیه! یعنی..

دستش را به طرفم دراز میکند و من آهسته برگه را روی میز میگذارم و جانم را برمیدارم و تا میتوانم فرار میکنم تا مبادا سوال پیچم کند…

میخواهم به طرف سرویس بهداشتی بروم که با صدایش برمیگردم

_تا عصر خشک شه!

نگاهم به سمت لباس هایی که روی تخت گذاشته میرود

_اینا چیه؟

_لباس کار!

_تو مگه کار هم میکنی؟

دستش‌ روی برگه خشک میشود و اخم بر چهره میگذارد

__اره! کارم کوتاه کردن زبون آدمای زبون دراز و زبون نفهمه!

سری تکان میدهم و میگویم

_آهان!

بدون انکه بحث کنم به سمت سرویس بهداشتی میروم و بعد از آن ، لباس هارا برمیدارم و به طرف رختشور خانه می‌روم

با قرار گرفتن در چهارچوب در سلیمه و حنانه متعجب نگاهم میکنند

سلیمه به حرف می آید

_خانم جون نگو که باز اومدی لباس بشوری؟

خسته و بی رمق سری تکان میدهم

تمام فکر و دهنم حول لیست ۵ نفره ام می چرخد

“پریچهر،مریم،زلیخا،مرضیه و نازدار”

حنانه حرفی میزند که نمی شنوم

وقتی چهره ی درهمم را می‌بیند دلش میسوزد و به طرفم می آید

_تو برو خودم میشورمش

لباس هارا محکم تر بغل میکنم

_نه ممنون! تشت بزرگ داریم همه رو باهم بشورم؟

حنانه لباس هارا میگیرد

_به محمد نمیگم! قول میدم! برو

در کسری از ثانیه چشمانم برق میزند و دمقی جایش را به خوشحالی میدهد! هنوز یادم نرفته چه لطفی در حقم کرد و پیش محمد وانمود کرد بازی میکنیم

حنانه را محکم بغل میکنم

_وای حنانه! خیلی مهربونی! ممنونممم

حنانه به سمت سکو میرود و لباس های محمد را که دیروز شسته بودم به طرفم میگیرد

_فقط داری میری اینارو بزار توی کمد محمد که من این همه راه رو بالا نیام

_باشه خیالت راحت فعلا

_مرتب بزاری چروک نشه ها…آقا حساسه!

_باشه بابا!

 

 

#پارت_102

 

 

 

 

 

کشو هارا کنجکاوانه یکی یکی باز میکنم تا می‌رسم به انتهایی ترین کشو

نگاهی به در می اندازم تا از بسته بودن آن مطمئن شوم و آرام کمد را باز میکنم

چیزی که می بینم مرا بیشتر از هر وقت دیگری متعجب میکند

یک کشو پر از لباس های زنانه!!

لابد یا لباس زلیخاست یا مریم!

احتمال می‌دهم مال مریم باشد چون حنانه گفت قبلا توی اتاق شاهنشین بوده!

پس لباس های مریم داخل اتاق محمد چکار میکند؟

یعنی آنقدر عاشق و شیفته ی مریم بوده؟ این مریم کیه که حتی بعد از جدایی هم محمد لباس هایش را نگه داشته!

دستم را جلوی دهانم میگذارم و هینی میکشم

“نکنه لباس هارو نگه داشته که هر وقت دوست داشت برگرده؟ جز این دلیلی نداره!صد در صد تنها دلیل همینه ”

در کمد را میبندم و روی تخت می‌نشینم!

لیستم را بار دیگر مرور میکنم

پریچهر، زلیخا، مریم، نازدار و مرضیه!

چه لیست با شکوهی….هوف!

باید فکری به حال این لباس ها بکنم!

بهتر نیست خیلی مخفیانه نیست و نابودش کنم؟ بدون آنکه محمد بویی ببرد!

میترا در میزند و بلافاصله وارد اتاق میشود

هول زده به طرفم می آید

_سلام آواز ! دوباره نامه داری

استرس خودش را هم به من منتقل میکند

_چی؟ چه نامه ای؟

کاغذ را به طرفم میگیرد

_ببین! پسر داییت خواسته بری ملاقاتش!

بدنم یک تخته یخ میشود سرد و سخت

نامه را میگیرم و نگاه میکنم

_چی نوشته؟

_نوشته فردا ساعت ۵ کنار آسیاب های بادی!

دستانم به وضوح میلرزد! هرگز فکر اینجایش را نکرده بودم!

ملاقات؟ آمادگی و توانایی هر کاری را دارم جز این یک مورد!

چطور میتوانم به یک آدم غریبه اعتماد کنم؟

میترا فکر میکند نامه از طرف مسعود است اما من چه؟ من که میدانم با یک غریبه طرفم

 

 

 

#پارت103

 

 

#فصل_چهارم : سیاهی 🌑

 

ساعت روی دیوار را نگاه میکنم

از ۸ شب گذشته و من بی تابانه داخل اتاق قدم میزنم

کمتر از بیست و چهار ساعت دیگر وقت ملاقات گذاشته و من هنوز تصمیمی نگرفته ام

باید فکری کنم باید راهی پیدا کنم باید چاره ای بیاندیشم

مسلما اطلاعاتی در مورد پدر و محمد دارد! و شاید قتل پدر به دست محمد!

۵ سال پیش محمد بیست و سه سال داشته بعید نیست!

از این آدم هیچ چیز بعید نیست

اگر مادرم را تهدید به قتل میکند پس صد در صد کشتن پدرم هم کار اوست

حالا شاید با دست های خودش نه

اما مسلما کار یکی از نوچه هایش ست

ناگهان در اتاق را باز میکند و من اختیار تک تک اعضای بدنم را از دست میدهم

از چه چیزی آنقدر وحشت زده شده ام؟

دست روی دهان و دماغم میگذارم تا صدای نفسم بلند نشود

با دیدن حالم به طرفم قدم برمیدارد و من چیزی نمانده پس بیفتم

به صورتم زل میزند

آنقدر زل میزند که اشک پشت پلک هایم سد می شود

به یک باره نگاهش را میگیرد و دور میشود

_لباس هارو شستی؟

_بله!

_خودت؟

بلافاصله از ترس مانند بچه های دو ساله زار میزنم

_بخدا بخدا حنانه نذاشت من…من میخواستم بشورمش ولی…ولی گفت…

هق هق گریه امانم نمی‌دهد

پشت به من می ایستد و من با دیدن اسلحه ی روی کمرش میمیرم و زنده میشوم

آن اسلحه ی لعنتی چرا روی کمرش جا خوش کرده!

شاید شاید فهمیده آن مرد سیاهپوش به میترا نامه داده

باید همه چیز را مو به مو برایش تعریف کنم؟

باور میکند یا طبق معمول به یک دندگی اش ادامه می‌دهد

_خب! داشتی میگفتی

اسلحه را از پشت کمرش جدا میکند و رو به من می ایستد

_حرف بزن

حرف؟ چه حرفی؟گویی لال مادرزاد به دنیا آمده ام هیچ حرفی برای گفتن ندارم

نگاهم روی اسلحه ثابت مانده

_اشتباه کردم تورو خدا منو نکش!

ابروهایش بالا میپرد

_یه دلیل قانع کننده بهم بده که نکشمت!

بند بند انگشت هایم یخ بسته و عرق سرد میکند

دست روی قلبم میگذارم و نفس عمیق میکشم تا کمی آرام شوم قلبم اما انگار خارج از بدنم میزند! با صدای خفه ای لب میزنم

_پدرمو کشتی دیگه چی میخوای؟ من و مادرمم که هر لحظه ممکنه بکشی! چه گناهی کردیم که تاوانش اینقدر سخته؟

_پدرتو؟

چشم روی هم میگذارد

_اسم پدرتو پیش من نیار

با انگشت های هر دو دست اشکم را پاک میکنم

لب روی هم میگذارم و داخل گلو گریه میکنم

_تو که پدر منو نکشتی نه؟

چند قدم جلو می آید و مقابلم می ایستد

حس حضورش مرا تا پای مرگ میبرد

از ترس چشم روی هم میگذارم

_باز کن چشماتو

چشم هایم را محکم تر روی هم فشار می‌دهم و او با خشمی که صدایش را میسوزاند فریاد می کشد

_گفتم باز کن چشماتو

از نهیب فریادش بی اختیار چشم باز میکنم

_کسی از این قضیه خبر نداشت! تو از کجا فهمیدی؟

سر بلند میکنم و به چشم هایش زل میزنم

انکار نمیکند پس…پس پدر بیچاره ام را او کشته چرا؟

_بنال وگرنه همین الان چالت میکنم

قطره اشکم دوباره پایین می اید

کسی که همسرم شده قاتل پدرم ست؟

غیر ممکن ست غیر ممکن!

ولی چرا انکار نکرد!

چه جوابی بدهم؟

لو دادن آن نامه ها کار عاقلانه ایست؟

دوباره نگاهم سمت اسلحه میرود

_خالیه! ولی اگه به حرف نیای پر میشه!

_من فقط حدس زدم!

قاطعانه میگوید

_دروغ میگی!

البته که مشخص است دروغ میگویم! چطور به یکباره به این نتیجه رسیدم؟

دست عرق کرده ام را به پیراهنم میکشم و مجبورم لب به دروغ باز کنم

_مادرم گفت!

گوشه ی چشمش متفکرانه چین میخورد

اسلحه را بالا می آورد و انتهای لوله را درست روی شقیقه ام میگذارد

آنقدر محکم لب میگزم که چیزی نمانده دو دندانم به هم بخورد

با صدایی که آرامش در ان موج میزند میگوید

_نباید کسی بفهمه! فهمیدی؟

_چشم!

_در ضمن خیالت راحت! قصد کشتن تو رو ندارم! به هیچ وجه!

#پارت_104

 

 

نفس حبس شده ام را به یکباره رها میکنم

_ولی…زجر کش چرا! پس بیشتر مراقب رفتارت باش

_چشم

دور میشود و اسلحه را داخل کمدش میگذارد

فندکش را از روی میز برمیدارد و کمی بعد به سمت در میرود

_میگم شامت رو بیارن تو اتاق! تا اطلاع ثانوی حق نداری پاتو از اتاق بزاری بیرون!

_چشم

از این تصمیمش متعجبم! اما اعتراضی نمی‌کنم

در بسته میشود و کمی بعد بغضم مانند صاعقه ی آسمان میترکد و با صدای بلند زار میزنم

پدرم! پس پس این بی خدا پدرم را کشته!

درست حدس زدم! درست فهمیدم!

آنقدر گریه میکنم که چشمانم پف میکند

و راه تنفسم بسته میشود

پدرم آدم شریفی بود همه سر سپرده ی او بودند بدون شک پدرم بی گناه کشته شده

سرم را به دیوار تکیه می‌دهم

اشکهایم خشک شده و دیگر گریه هم مرهمی برای این زخم نیست!

تمام وجودم درد میکند و بیشتر از همه قلبم!

کاش دلیل مرگ پدرم را میدانستم کاش…

نگاهم سمت ساعت میرود هشت و نیم !

حالا که من همه ی واقعیت هارا فهمیده ام

لزومی دارد به آن ملاقات لعنتی فکر کنم؟

نه! آب در هاون کوبیدن ست! جدای از این مگر تا اطلاع ثانوی زندانی ام نکرد پس باید داخل اتاق بمانم و چشم انتطار دستور او برای خروج باشم

سردرد شدید مانند میخ در چشم هایم فرو میرود و تا مغز سرم را سوراخ میکند

میترا با یک سینی غذا وارد اتاق میشود و با دیدن حالم فورا آن را روی میز میگذارد و به طرفم میدود

_زنداداش! چی شده؟ خوبی؟

آنقدر معلق زل زده ام که فکر میکند مرده ام

چند سیلی به صورتم میزند و من بدون آنکه واکنشی نشان دهم نگاهم را به او می‌دهم

_چی شده قربونت برم؟

به زور لب باز میکنم و از گلو ادا میکنم

_ آ..

سرش را کنار گوشم میگذارد

_چی؟ بلندتر بگو

_آ…آب

_آب؟ آب میخوای؟

اتاق دور سرم می چرخد چشم روی هم میگذارم و به آرامی سر تکان می‌دهم

بلافاصله به سمت میز می رود و از تنگ مقداری آب داخل لیوان میریزد و به طرفم می آید

_بیا عزیزم! بخور

لیوان را به طرف لبم میگیرد و من حتی توان لب زدن و قورت دادن آن را ندارم

چشم هایم،مغزم،صورتم،زبانم، گلویم، راه دم و باز دمم همه جای بدنم ورم کرده!

دردمند چشم روی هم میگذارم و بدنم رفته رفته سبک تر میشود

میترا سعی میکند کمکم کند دراز بکشم اما وقتی با دست مانعش میشوم نگران و رنگ پریده از اتاق خارج میشود و کمتر از چند ثانیه با پریچهر برمیگردد!

پریچهر!

پریچهر!

کاش میمردم ولی او این حالم را نمیدید

صدایش به گوشم میرسد

_اتفاقی افتاده؟

_فکر کنم خان داداشم کتکش زده باشه

کاش لال میشد میترا! چه کتکی؟

پریچهر دو طرف شانه ام را میگیرد و من روی زمین ولو میشوم

نگاهم به سقف میخ میشود

میترا میخواهد بالشت را زیر سرم بگذارد که پریچهر مانع میشود

_نه! ولش کن! پاهاشو دراز کن

میترا بلافاصله میدود و پاهایم را دراز میکند

_آواز جان! هرچی پرسیدم با تکون چشمات جوابم رو بده دخترم باشه؟

دخترم؟ از کی هو و رقیب عشقی ام مادرم شده؟! حتی در این حال فجیع هم با پریچهر سر دشمنی دارم؟

آنهم بخاطر….

کاش حتی گذر اسمش به ذهنم نیاید

_سرگیجه داری؟

به آرامی پلک میزنم

_سر دردم داری؟

دوباره پلک میزنم

_نفس کشیدنت راحته؟

پلکم تکان نمیخورد! نه مسلما نفسم به سختی می آید و میرود

_میتونی حرف بزنی؟

میتوانم اما به سختی! آنقدر سخت که نمیتوانم جواب پریچهر را بدهم

از گوشه ی چشم میبینم که از داخل کیفش یک آمپول خارج میکند

آمپول؟ چرا آمپول؟ حرفش را مرور میکنم “بقیه ی آوازهارو توی گلو خفه میکنم”

شاید با این آمپول قصد کشتنم را داشته باشد هین خفیفی از داخل گلو میکشم و قبل از آنکه عکس العملی نشان بدهم آمپول را داخل رگهایم خالی میکند

_چیزی نیست الان خوب میشی!

آمپول را بیرون میکشد و چشم های پف کرده ی من کمی گرد میشود

صدای اکو دار میترا در گوشم میپیچد

_من برم خان داداش رو خبر کنم

در دل تکرار میکنم

خان داداش نه!

خان داداش نه!

کمی بعد بی حسی مطلق تمام وجودم را فرا میگیرد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

وای چه جای حساسی تمومش کردی تا فردا شب خیلی دیره😶

نازنین مقدم
1 روز قبل

🙏🙏🙏🙏سپاس 🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x