۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۱۸

4
(57)

 

 

 

آنقدر از دیدنش وحشت زده ام که نه زبانم می‌چرخد و نه نفسی رفت و آمد میکند

_تو…تو اینجا چیکار میکنی؟ کسی که…کسی که این مدت…

زبانم بیشتر از این نمی‌چرخد

_به دستور آقا حواسم به شماست ! هرجا برید مثل سایه همراهتون میام !

همین؟

پس مرد سیاهپوش معتمد نیست؟

نفس حبسم را رها میکنم و خدارا شکر میکنم که پشت تمام این ماجراها معتمد پنهان نشده!

علاوه بر این هم پری هم مرد شهروز نام معتمد را میشناسند! غیر ممکن ست مرد سیاهپوش او باشد! معتمد نه پوستش سبزه ست و نه زیر چشمش مشکی!

پس مسلما معتمد طبق دستور محمد تعقیبم کرده و به اینجا رسیده

قلبم کمی آرام می‌گیرد

اما با یادآوری حرفش قلبم دوباره میکوبد

تعقیبم کرده و لابد محمد را هم در جریان این سرپیچی ام قرار می‌دهد؟

لب میگزم و کلمات بی سر و تهم را کنار هم می‌چینم

_داشتم…باور کنید…داشتم اسب سواری میکردم من…که…راهم رو گم کردم من…اصلا…باور کنید…

آنقدر بریده بریده حرف میزنم که خودم هم متوجه منظورم نمیشوم!

قیافه ی ثابت و بدون تغییر معتمد حرصم را در می آورد! ایستاده و نیم رخ سردش رو به من است

_متوجه حرفم شدید؟

_می رسونمتون

و با دست به جاده اشاره میکند

با اسب جلو می روم و به او نزدیک میشوم

سعی میکنم آرامش نداشته ام را حفظ کنم

_اومده بودم برای اسب سواری نمیخواستم جایی برم فقط راهم رو گم کردم

_می‌رسونمتون

هوف کلافه ای میکشم و با تردید ادامه میدهم

_محمدخان نباید بفهمه من بدون اجازه و تنها اومدم بیرون چون اگه بفهمه….

بالاخره به گردنش زحمت می‌دهد و نگاهش به صورتم کشیده میشود اما باز هم سکوت میکند

از این سکوت و نگاه های سنگین جانم به لب رسیده! اما مجبورم دندان روی جگر بگذارم چون برگ برنده دست اوست…سرم را پایین می اندازم و لب باز میکنم تا حرفی بزنم اما با صدایش منصرف میشوم

_می‌دونستید و اومدید؟

نگاهم از روی گردن اسبش به سمت چهره ی سردش سر میخورد! همان لحظه در دل خدارا شکر میکنم که آن مرد نیامد و مارا باهم ندید

_من فقط…اومدم برای اسب سواری!

بازهم سکوت میکند و به طرف مقابلش خیره میشود ادامه می‌دهم

_محمد همین حالا هم روزگارم رو سیاه کرده اگه این موضوع رو هم بفهمه…

صدایم نهایت بغض و درماندگی ام را نشان می‌دهد

_متاسفم

بابت چه چیزی متاسف است؟ بابت اینکه روزگارم سیاه شده؟ سری تکان میدهم

_بابت؟

_اینکه قراره زندگیتون از این سیاه تر بشه! چون من قبل از اینکه بیام دنبالتون خروجتون رو به ارباب اطلاع دادم

همین یک جمله کافی ست تا دست و پایم شل شود و افسار از دستم رها شود

با چهره ای وا رفته لب میزنم

_چرا آخههه؟

_می رسونمتون

میخواهم حرفی بزنم که قبل از من، افسار اسب را تکان می‌دهد و میرود

 

 

 

قلب پر تپشم سنگین میزند و تصور رو در رویی با آن دو تیله ی عسلی مثل چاقو روی شاهرگم سنگینی میکند

پاورچین پاورچین به سمت اتاق می‌روم و  به آرامی در را باز میکنم و بدون آنکه داخل را نگاه کنم دستگیره را میگیرم و در را خیلی آهسته می‌بندم

به پشت سر میچرخم و ناگهان نگاهم روی پاهای محمد که در دو قدمی من ایستاده خشک میشود

کمی مکث میکنم

وا مانده و حیران مقابلش می ایستم

چشمان ترسیده ام  تا چشمان غضبناک او بالا می آید

نفس در سینه ام قطع میشود و با تکان خوردن سیبک گلویم دهانم خشک تر از قبل میشود

لرزش لبهایم را مهار میکنم و با دستانی قفل شده چشم از آن دو گوی آتشین میگیرم و به زمین می‌دهم

_باکی رفتی؟

لال میشوم!

یک قدم به جلو برمیدارد و با دستی که داخل جیبش قرار گرفته درماندگی و نفس نفس زدنم را نگاه میکند

_تنها؟

نفسم رفته رفته سنگین تر میشود تمام جرات و جسارتم را جمع میکنم و سر بلند میکنم

_معتمد بود و دید که….

_ بدون اجازه؟

نگاهم را دوباره به کف اتاق میدهم!

یک قدم جلو می آید و دستش را مشت میکند و درست کنار سرم به در می کوبد

_حرف بزن!

از نهیب ضربه سرم را میدزدم و چهره در هم میکشم

دست روی قلب پر تپشم میگذارم

_به من نگاه کن !

تمام تلاشم را میکنم که بغضم در صدایم نمود پیدا نکند

_من فقط رفته بودم برای…

_اجازه دادم بغض کنی؟

غم از ته دلم میجوشد و می خروشد و تا چشمانم بالا می آید و قطره ای از اشک جلوی چشمانم حلقه میکشد

بغضم را قورت میدهم و سر بلند میکنم

_ اجازه دادم گریه کنی؟

سرم را بالاتر میگیرم تا اشکم جاری نشود

_خوبه! حالا بنال!

_من فقط رفته بودم اسب سواری چون حس…حس خفگی داشتم

دوباره مشت محکم دیگری روی در فرود می آورد

_اجازه دادم اسب سواری کنی؟

لبم را زیر دندان میگیرم و بدون توجه به داد و فریادهایش از خودم دفاع میکنم

_یادم رفته بود باید برای نفس کشیدن هم از تو اجازه بگیرم!

سکوت تحقیرآمیزش را که میبینم ادامه می‌دهم

_نه! متاسفانه از این خبرا نیست! رفتم که رفتم! نه پشیمونم نه ناراحت

 

 

 

 

 

دروغ گفتم!

هم ناراحت بودم و هم پشیمان

هم وحشت زده بودم و هم نگران

پلکی میزند و خشمی که نگاهش را فرا گرفته دو چندان میشود دوباره مشت محکم دیگری روی در می کوبد

_رفتی که رفتی؟

مچ دستم را میگیردو به سمت تخت هول میدهد

_وقتی یه ماه تو این اتاق لعنتی حبس شدی میدونی نباید میرفتی….

_پنجره هست! از پنجره میرم بیرون! حتی اگه بیفتم بمیرم بازهم میرم

صدای فریادگوش خراشش لالم میکند

_این اتاق یه طبقه بلنده بیفتی نمی‌میری فلج میشی بازم میفتی زیر چنگ خودم بازم مجبوری برای نفس کشیدن از من اجازه بگیری فهمیدی؟

سکوت میکنم و چشم های ملتهبم را روی هم میگذارم گلدان روی میز نهار خوری را برمیدارد و با همه ی قدرت وسط اتاق میکوبد

_فهمیدی؟؟؟؟

صدای جیغ کوتاهم در اتاق می پیچد

دستی گوشه ی لبش میکشد و نگاهم میکند

ناخودآگاه چند قدم عقب میروم و گوشه ی لباسم را چنگ میزنم

صدای نفس های بلندش سکوت اتاق را شکسته و من هنوز در شوک صدای گلدان نگاهم به شیشه های خرد شده است

دلیل این همه عذاب و شکنجه چیست؟

که اگر چشم مهران را هم با دست خودم در می آوردم تاوانش آنقدر سخت نبود

شاید هم همه چیز برمیگردد به پدرم! به آن قضیه ناموسی که فرزانه خانم گفت!

_خوب گوش کن چی میگم آواز! بخوای با من در بیفتی زندگیت رو سیاه میکنم! نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره

نگاهم هنوز به گلدان است که آهسته زیر لب زمزمه میکنم

_زندگی؟ کدوم زندگی؟ بگو جهنم!

نگاهم از شیشه های شکسته بالا میرود و در چشمان به خون نشسته اش قفل میشود

_هیچ چیز این جهنمی که برام ساختی بوی زندگی نمیده!

_تو به این میگی جهنم؟ پس هنوز جهنم ابدی رو ندیدی! این فقط جلوه ای از جهنم مدنظرمه! مشتاقی ببینی؟ امتحان کن!

_اینجا ته جهنمه محمد!

لبهایش طرح خنده ی زهرناکی میگیرد

_میخوای امتحان کنی؟

سکوت میکنم و لرزش لب هایم را مهار میکنم

_از اون جایی که سکوت نشانه ی رضایته پس جهنمم رو همین الان با جمع کردن این شیشه بهت نشون میدم

متعجب سر بلند میکنم

_چی؟

_نیم ساعت دیگه برمیگردم یه سر انگشت شیشه ببینم مجبورت میکنم با مژه جمعش کنی

نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد

_نیم ساعتت از الان شروع شد! لازمه بگم باید با دست جمع کنی یا خودت در جریانی؟

چشم روی هم میگذارم و در سکوت به صدای تیک تیک ساعت روی دیوار دل میدهم! نیم ساعت تا جهنم ابدی!

به سمت در می رود که با صدایم می ایستد

_نرو!

منتظر ادامه ی حرفم می ماند

_جهنمت رو نشون بده! چون جمع نمیکنم! چون نمیتونم! چون دیگه کم آوردم

_مشکلی نیست!

راهش را به طرف در ادامه می‌دهد

مشکلی نیست؟ دوباره میخواهد به زندگی ام هیجان بدهد و از سر تقصیرم بگذرد یا این جمله تهدید آمیز ست؟

_منظورت چیه؟

_منظورم اینکه فردا عواقبش رو میبینی!

_عواقبش چیه

به طرفم میچرخد و چشم هایش می‌خندد

_نه دیگه نشد! بزار هیجانش بمونه!

از اتاق خارج میشود و من با یادآوری آنکه ممکن ست دوباره قصد جان مادرم را بکند فورا به طرف در میدوم و صدایم داخل راهرو میپیچد

_محمد!

با اینکه صدایم را شنیده نمی ایستد! همچنان می رود و دنبالش می‌دوم

_وایسا!

و بازهم می‌رود…

با قدم هایی شبیه به دویدن نزدیکش میشوم و با صدایی بغض کرده لب میزنم

_کم نیاوردم ولی…ولی کاری که گفتی رو انجام میدم تا تو برگردی من شیشه هارو جمع میکنم

بالاخره روی پله ی اول می ایستد

نگاهش از پایین به بالاست

_پوست کلفت و دل نازکت با هم جور در نمیاد! باید پوستتم مثل دلت نازک شه بعد کوتاه میام

_منظورت چیه؟

_یعنی این بار تا کم نیاری کوتاه نمیام حتی اگه اون شیشه هارو با قلبت جمع کنی بلایی که باید سرت میاد آواز خانم!

از پله ها پایین می‌رود و روی پا گرد لب میزند

_امشب هم خبری از شام نیست گمشو تو اتاقت!

واقعا فکر کرده با این حالم به فکر شام خوردن هستم؟

دستم را به نرده ی پله میگیرم و روی زمین می نشینم

باز چه فکر شیطانی ای داخل سرش چرخ میخورد

 

از دید محمد🪽🩵

 

_سلام خان داداش!

_سلام مهران خان! موردی که گفته بودم پیگیری کردی؟

_بله! هیچ ردی از ساس و موریانه نیست! تا حالا هم سابقه نداشته ساکنان قبلی یا در و همسایه ها از وجود ساس یا موریانه شکایت کنن!

سر شانه ی مهران را فشار می‌دهم

_کارت خوب بود!یه مورد دیگه رو هم پیگیری کن

_در خدمتم

_ببین تو ماه های اخیر  تو روستاهای اطراف موردی داشتیم که بچه ای با سوختگی بمیره؟

_چشم! اینم پیگیری میکنم و خبر میدم!

اگه…این مورد هم درست نباشه پس پریچهر از همه ی اصرار خونوادگی ما خبر داره درسته؟

_نمیدونم فقط پیگیری کن

از عمارت خارج میشوم و حنانه را می بینم

_حنانه!

_بله!

_بگو اعتماد بیاد کارش دارم

_چشم

کمی بعد اعتماد با دو به طرفم می آید

_سلام آقا امری داشتید

_فردا کبری رو ببر شهر ! علیک !

متعجب نگاهم میکند

_چرا؟

_نمیدونم یه مدت گم و گورش کن

_چند روز آقا؟

_خبر میدم

 

 

 

این را میگویم و به سمت اتاق احمدخان می‌روم باید او را در جریان دروغ پریچهر قرار بدهم

هنوز قدم در راهرو فرعی نگذاشته ام که سایه ی زنی را میبینم و بلافاصله خودم را عقب میکشم

سایه شبیه به پریچهر بود یا من اشتباه دیدم؟؟

پشت دیوار پنهان میشوم و کمی مکث میکنم

با صدای بسته شدن در اتاقِ احمدخان، به آرامی از پشت دیوار بیرون می آیم!

آهسته قدم برمیدارم

گوشم را به در میچسبانم

صدای باز و بسته شدن کشو های کمد را میشنوم

کمی فکر میکنم و در کسری از ثانیه خیلی ناگهانی در اتاق را باز میکنم

پریچهر با باز شدن غیرمنتظره ی در هینی میکشد و بلافاصله با دیدنم رنگ میبازد

روح از بدنش خارج شده و من با آرامش دست در جیب نگاهش میکنم

_اجازه هست خانم دکتر؟

خشکش زده!

نه تکان میخورد

نه کلامی حرف میزند

به سمت تک مبلی که آنجاست میروم و با آرامش روی آن می نشینم

_به کارتون برسید من مزاحم شما نمیشم! با آقاجونم کار داشتم

تکیه می‌دهم و پا روی پا میگذارم

نگاهش روی نیم رخم ثابت مانده و هیچ حرکتی نمی‌کند

شک دارم زنده باشد

از داخل جیبم فندکم را در می آورم و با آن بازی میکنم! با صدایی نامطمئن به حرف می آید

_با احمدخان کار داشتم که اومدم اینجا!

فندک را روشن میکنم ادامه می‌دهد

_وقتی دیدم نیست دنبال کاغذ و خودکار میگشتم که براشون یادداشت بزارم

یک تای ابرو بالا می اندازم. نگاه خیره ام روی شعله ی فندک است

_خودشون گفتن اگه اومدی و نبودم برام یادداشت بزار

انگشت کوچک دستم را کمی داخل گوشم می چرخانم و با تمسخر می‌گویم

_احیانا با پدرم رابطه ای فراتر از حیطه ی کاریتون دارید؟

_بله!

این بار من خشکم میزند

_مثل اینکه متوجه منظورم نشدی پرسیدم با پدرم رابطه ی…

_گفتم بله!

_یعنی چی؟

_یعنی اینکه پدرتون بهم پیشنهاد ازدواج داده و من فرصت خواستم که بهش فکر کنم

عصبانیتی شدید وجودم را تکان می‌دهد

از جا بلند میشوم و می ایستم

_دروغ میگی مثل سگ!

صورتش را داخل دستش میگیرد! و قامتش کمی خم میشود

_نباید پدرتون بفهمه این قضیه رو به شما گفتم

_چرت نگو! پدرم با ۷۰ سال سن به تو پیشنهاد داده؟

سکوت میکند

_میدونستم در به در دنبال شوهری ولی فکر نمیکردم به یه پیرمرد ۷۰ ساله هم چشم طمع داشته باشی!

مستاصل پشت میز احمدخان می نشیند

سرش را در دستش میگیرد

_هرکاری بخوای انجام میدم! فقط به پدرت نگو که قضیه ی خواستگاری رو لو دادم چون خیلی تاکید کرد که…

صدای فریاد گوش خراشم خفه اش میکند

_لال شو!

از جا بلند میشوم و با قدم های تند و بلندم جلوی میز می ایستم و خودم را روی آن میکشم

سر بلند میکند و میخواهد خودش را عقب بکشد که فورا دستم دور گلویش محکم حلقه میشود

با همه ی توانم فشار میدهم

_فکر کردی باور میکنم؟

وحشت زده نگاهم میکند

_حرف بزن تا خفت نکردم!

_جوابم رده چون من دلباخته ی شما هستم

حلقه ی دستم را تنگ تر میکنم

رنگ قرمز روی صورتش قالب میشود

همین امشب باید بفهمم این غده چطور سر از خانواده ی ما در آورد

دستش را بلند میکند و میخواهد به دستم چنگ بیندازد که همان لحظه در اتاق باز میشود

_اینجا چه خبره؟

با صدای احمدخان به ناچار دست از گلویش جدا میکنم

مغزم نبض میزند و از عصبانیت روی حرکات لرزان بدنم تعادلی ندارم

پریچهر درمانده تر از هر وقت دیگری ست و من از این درماندگی اش لذت میبرم! مانند شکارچی که بعد از سالها طعمه ی خود را شکار میکند

یک تای ابرو بالا می اندازم و پر غرور رو به پدر میگویم

_این زنیکه تو اتاق شما چه غلطی میکنه؟

با صدای پدر لرزش بدنم به یکباره متوقف میشود

_از دکتر نیکی، بخاطر این لفظ وقیح معذرت خواهی کن !

ناباورانه به طرفش میچرخم چکار کنم؟معذرت خواهی؟

_چی؟

عصایش را با همه قدرت به زمین میکوبد

_خودم ازش خواستم بیاد اینجا

_چرا؟

_باید به تو هم جواب پس بدم؟

اینجا چه خبر ست؟

پس…پس پریچهر دروغ نگفته و احمدخان انگار یک دل نه صد دل عاشق او شده

تا نوک زبانم می آید بگویم ” از سنتون خجالت بکشید”

اما احترام به پدر مجابم میکند سکوت کنم

دوباره عصایش را بر زمین میکوبد

_نشنیدی؟ معذرت خواهی کن!

از گلو میخندم! چرا باید از پریچهر معذرت خواهی کنم

که اگر قدرتش را داشتم سرش را گوشاگوش میبریدم

نگاه پریچهر همچنان ترسیده و نگران ست و من قصد کوتاه آمدن ندارم

_من باید بفهمم….

انتهای عصای پدر که قلبم را فشار می‌دهد جملاتم داخل گلو می ماند

_معذرت خواهی کن

حرص میخورم و از عصبانیت سرخ و سفید میشوم

آن همه حق به جانب قیافه گرفتم و حالا روی غرورم پا بگذارم و معذرت بخواهم؟

چاره چیست؟ پدر امر کرده و من باید بله قربان گو باشم

با هر جان کندنی که شده به ناچار رو به پریچهر میگویم

_معذرت میخوام

لحنم طوری ست که کم از بدوبیراه ندارد اما برای رفع تکلیف مناسب است

به آرامی عصای پدر را از روی قلبم برمیدارم و زیر نگاه های شماتت گرش از اتاق خارج میشوم

 

 

 

چه فکری میکردم! چه اتفاقی افتاد؟

معذرت خواهی از پریچهر؟

با صدای او داخل راهرو خشکم میزند

_آقای خسروشاهی

سکوت میکنم

_معذرت خواهیتون رو میپذیرم اما…

چه خوب! باید بابت این لطف ممنون باشم؟چند قدم نزدیک میشود و با صدای آهسته لب میزند

_قضیه خواستگاری رو همینجا چال کنید چون جواب من منفیه

کارش به جایی رسیده که برای من تعیین تکلیف میکند

بدون آنکه کلامی حرف بزنم به طرف اتاق شاهنشین میروم

در را باز میکنم و آواز را میبینم که روی زمین نشسته

یک ظرف کنارش گذاشته و پشت به من با دست شیشه هارا جمع میکند

خشم و عصبانیت رگ های بدنم را یکی یکی میسوزاند

باید خشمم را طوری فروکش کنم تا روی سر او آوار نشوم

اما مگر ممکن ست؟

آواز به طرفم میچرخد و من در چشم به هم زدنی لگد محکمی به کاسه ی پر از شیشه میزنم

ظرف پلاستیکی محکم به دیوار کوبیده میشود و آواز جیغ خفیفی میکشد

دستم را روی دهانش میگذارم و تهدیدوار لب میزنم

_هیسسس! صدات در بیاد کاری میکنم لخت بشی و روی این شیشه ها برقصی

و با ضرب سرش را رها میکنم

روی تخت می نشینم و مانند مار به خود میپیچم

چه اتفاقی افتاد؟! مجبور شدم از پریچهر حقیر معذرت خواهی کنم؟

آنهم وقتی فکر میکردم برگ برنده دست من است و او را به دام انداخته ام

فکر میکردم کارش ساخته ست و به زودی میتوانم شرش را از سر این عمارت کم کنم

نگاهم سمت آواز برمیگردد جایی که خون از سر انگشتانش می‌چکد و کمی آن طرف تر همه ی محتویات داخل ظرف پلاستیکی دوباره کف زمین ریخته

ساعت را نگاه میکنم و خط و نشان میکشم

_ده دقیقه ی دیگه شیشه ها اینجا باشه به سیخت میکشم! سریع باش

طوری نگاهم میکند که انگار هر لحظه ممکن ست قید زندگی خود و مادرش را بزند و خونم را بریزد اما برخلاف تصورم نگاه نمناکش را به کاسه ی پلاستیکی میدوزد

با سوزشی که احساس میکنم کف پایم را نگاه میکنم

خون همه جا را قرمز کرده و شیشه های لعنتی تا استخوانم را سوراخ کرده

اما آنقدر عصبی هستم که بی اهمیت به آن دراز میکشم و دوباره حرف های احمدخان و پریچهر داخل مغزم زمزمه میشود

_”لعنت به تو پریچهر لعنت…باید راهی برای زمین زدنت پیدا کنم زنیکه باااید”

 

 

 

چشم باز میکنم و نگاه گذرایی به اطراف می اندازم

خبری از آواز نیست

شیشه ها هم انگار همگی جمع شده اند

از روی تخت بلند میشوم و می نشینم

خون خشک شده روی کف پایم توجهم را جلب میکند

اتفاقات دیشب در ذهنم مرور میشود

مغزم داغ میکند و دوباره روی تخت ولو میشوم

لعنت به تو پریچهر چه بلایی سر غرورم آوردی که از درون مثل سیر و سرکه میجوشم

در اتاق باز میشود و آواز وارد میشود

چشم روی هم میگذارم تا حتی سایه اش را نبینم

هنوز یادم نرفته دیروز چه غلطی کرد و با خروج ناگهانی اش من را تا مرز سکته برد!

اگر معتمد او را اتفاقی پیدا نمیکرد قطعا از ترس اینکه مبادا دشمنانم بلایی سر او آورده باشند مرگ را با چشمان خودم می‌دیدم

حضورش را روی تخت احساس میکنم

_همه رو جمع کردم و جارو کشیدم

ساق دستم را روی چشمم میگذارم تا آنها را باز نکنم و ببینمش

_من شب تا صبح نخوابیدم خستم یکم استراحت…

_برو سر کارت!

مکثی میکند میتوانم شعله کشیدن آتش خشمش را ندیده احساس کنم

_لباس نشسته نداریم! میخوام یکم استراحت کنم

از روی تخت بلند میشوم و از ترس خودش را کمی عقب میکشد

پیراهنم را از تن خارج میکنم و به صورتش میکوبم

_اینم لباس! برو حالا

با لحنی که سعی میکند غضبش را پنهان کند میگوید

_انگشتام زخم شده فعلا نمیتونم لباس بشورم

بازویش را میگیرم و به طرف خودم میکشم

_خودت گفتی میخوام جهنمت رو ببینم این فعلا برزخه! تازه مونده به خود جهنم برسی

_من که کارم رو…

_من که گفتم کوتاه نمیام! نگفتم؟

در کوبیده میشود

_بیا تو

اعتماد وارد اتاق میشود

_سلام ارباب با اجازتون من دارم میرم

_کجا؟

_برای انجام کاری که دیشب امر فرمودید

_کدوم کار ؟ رو زبون بیار که خانم بشنوه

چشم های آواز گرد میشود و اعتماد مردد لب میزند

_همین …که…فرمودید کبری خانم رو…

_آهان خوبه خوبه! زودتر برو

آواز وحشت زده به طرفم میچرخد

_چی؟ میخوای چیکار کنی با مادرم؟

اعتماد مکثی میکند و بعد از کسب اجازه از اتاق خارج میشود

بی اهمیت میخواهم از روی تخت بلند شوم که بازویم را چنگ می اندازد

_باتوم! میخوای چه بلایی سر مادرم بیاری؟

خونسرد میخندم

_چند روز دیگه میفهمی! میخوام حسابی غافلگیر بشی

دستش از دور بازویم شل میشوم و دو طرف شانه ام را میگیرد

_کاری به مادرم نداشته باش به جای اون منو…

به سمت حمام میروم

_برو سرکارت

_محمد وایسا با هم حرف بزنیم

_نشنوم صداتو

 

 

 

از دید آواز 🪽🩵

 

تنم میلرزد و دیوانه وار قدم میزنم

بغضم میکنم و می بارم

“خدایا غلط کردم! خدایا دیگه باهاش لج نمیکنم همین یه بارو آدمش کن قول میدم دیگه همچین غلطی نکنم!”

روی تخت دراز می‌کشم

” خدایا یه هیجان میخوام از اونا که بیاد بیرون بگه اشکالی نداره این دفعه می‌بخشمت”

از بی خوابی سر و گردن و بدنم درد میکند و چشمانم میسوزد

نگاهی به چسب های دستم می اندازم و مانند جنین در خودم جمع میشوم

“اشتباه کردم اشتباه! نباید سر به سر قاتل پدرم میذاشتم نباید”

دست روی صورت داغ و عرق کرده ام میکشم

از حمام خارج میشود و حوله و چند تکه لباس دیگر را به طرفم میگیرد

شستن حوله؟ آن هم درست زمانی که دست های من توانایی بلند کردم یک گرم وزن راهم ندارد چه برسد به حوله ی خیس

لباس را میگیرم و بدون آنکه کلامی حرف بزنم از اتاق خارج میشوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

بغض میکنم و گریه میکنم و هق هق میزنم و با پا لباس هارا زیر لگد میگیرم و حنانه کنار تشت چمباتمه زده و هر از گاهی با دست زیر و رو میکند!

چشم هایم پف کرده و رگ گردن و سرشانه هایم از شدت خستگی سفت شده

نه شام خورده ام و نه صبحانه

قوایی برایم باقی نمانده

نالان و کوفته روی سکو می نشینم

_وای حنانه دیگه نمیتونم خودت بنداز روی بند

تشت را برمیدارد و من همانجا روی سکو دراز میکشم

مادر بیچاره ام! امکان دارد بخاطر آن اشتباه احمقانه او را بکشد؟

رختشور خانه دور سرم میچرخد و پلک های خسته ام برای بسته شدن لجاجت میکنند

حنانه با تشت خالی بر میگردد

یکی از چسب هارا باز میکند و سرانگشتم را با دقت نگاه میکند

_چیز خاصی نیست زود خوب میشه!

دست چسبی ام را روی چشم ملتهم میکشم

_حنانه کم آوردم! باید چیکار کنم؟

کمی فکر میکند

_به نظرت دلیلی داره که محمد اینطوریه؟

تک تک حرف های محمد در گوشم زنگ میخورد چشم روی هم میگذارم

_نمیدونم!

_ولی به نظر من یه دلیلی داره و شاید من دلیلش رو خوب میدونم

چشمانم بلافاصله باز میشود حنانه از قتل پدرم خبر دارد؟

از جا بلند میشوم روی سکو می نشینم

_حنانه!

_جانم!

_دلیل تنفر محمد از من چیه؟

به طرف شلنگ میرود و به قصد جمع کردن آن را دور ساق دستش حلقه میکند

قلب من بی قرار تر از همیشه میزند و مشتاق شنیدن واقعیت هستم

_ببین آواز جان من از خیلی چیزا خبر دارم که تو نداری

خدای من یعنی امکان دارد حنانه کلید همه ی معماها و جواب همه ی سوالاتم را داشته باشد؟

_مثلا؟

_مثلا اینکه پریچهر چند روز بعد از تو اومد تو این خونه؟

_یادم نیست! چهار روز پنج روز؟ نمیدونم چطور؟

آنقدر برای شنیدن حقیقت بی تابم که چند روزش اصلا برایم اهمیتی ندارد

_درست پنج روز بعد از تو سر و کله‌ش پیدا شد

_خب؟

_و بعد از اون روز بداخلاقی های محمد شروع شد درسته؟

کمی فکر میکنم

_نه قبلشم بداخلاق بود اتفاقا شب اول یه سیلی هم زد زیر گوشم

متعجب قوسی به لبهایش می‌دهد و من سراپا گوشم

_عه؟ خب پس هیچی اشتباه حدس زدم

همین؟ اشتباه حدس زد؟من را تا لب مرگ رساند و اشتباه حدس زد؟

نمیداند این قضیه چقدر برای من حیاتی ست؟ خونم از این بی تفاوتی به جوش می آید

بلافاصله با عصبانیتی غیر قابل توصیف به طرفش میروم دو طرف شانه اش را میگیرم و به شدت تکانش می‌دهم

_داری منو دست میندازی حنانه؟

دستم را از شانه اش جدا میکند

_من چرا باید تورو دست بندازم؟ فکر کردم شاید محمد دلش پیش پریچهر…

دست روی لبش میگذارم

_به قول محمد دیگه هیچ وقت فکر نکن!

متعجب نگاهم میکند و من سرخورده و عصبی به طرف شالم میروم و زیر لب چیزی بار حنانه میکنم

_آواز! گوش کن چی میگم

_خفه بابا

_شاید واقعا محمد پریچهر رو دوست داره!

دست به کمر به طرفش برمیگردم و شانه ای بالا می اندازد

_از من گفتن بود!

در اینکه محمد پریچهر را دوست ندارد شکی ندارم اما این عدم علاقه دوام دارد؟

_خب به درک! چه خاکی رو سرم بریزم من؟ این تحفه ی گرانبها بمونه واسه پریچهر بهتره

دستم را میگیرد و مجبورم میکند روی سکو بشینم

_ببین آواز دختر عاقلی نیستی! فکر کردی اگه پریچهر با محمد جفت بشه میزاره تو یه آب خوش از گلوت پایین بره؟

_منظورت چیه؟

_بدبخت هر روز برات یه چاهی میکنه! یه کاری میکنه روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی! محمد هم یه دنده و خل وضع افسارشو میده دست پریچهر و باهم دوتایی تا میخوری کتکت میزنن! اگه همین طوری بیخیال بشی چهار روز دیگه ندیمه ی پریچهر میشی

سکوت میکنم حرف های حنانه را در ذهنم تکرار میکنم

_تازه! تو چه بخوای چه نخوای ۴ روز دیگه از محمد بچه دار میشی! این پریچهری که من میشناسم بچه هاتو میکشه! تو رو هم آواره ی شهرا و روستاها میکنه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ساعت قبل

آواز بیچاره هم انگار از سنگ ساختنش که تا الان دوام آورده ممنون قاصدک خانم

نازنین مقدم
3 ساعت قبل

بمیرم برای آواز…ولی توی زندگی واقعی هم بعضیا واقعا همینقدر بدشانس وبدبختن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x