رمان گل گازانیا پارت ۱۰۸

4.2
(109)

 

 

 

نفسهای منظم و آرام مرد نشان دهنده‌ی خواب عمیقش بود و نازنین با ناراحتی اشک هایش را زدود.

برای قباد حتی مریضی و بد حالیش مهم نبود که اینگونه راحت به خواب رفته بود؟

 

 

موبایل را میان دستهایش فشرده و به آرامی نام مرد را صدا زد.

وقتی قباد جوابی نداد، با بغض تماس را پایان داد.

میخواست برای بهتر شدن حالش با قباد صحبت کند و وقتی اهمیت نداد، بدتر قلبش شکست!

 

اشک هایش را پاک کرده و خواست سوی حمام برود که صدای زنگ موبایلش بلند شد.

با بی رغبتی جواب داد.

– بله قباد؟

 

صدای خواب آلود و بم شده‌ی قباد در گوشهایش طنین انداخت.

– چرا قطع می‌کنی خب!

 

چشمهای گریانش درشت شده و با خنده‌ای عصبی جوابگو شد.

– تو خواب بودی! ممکنه بخاطر این باشه؟

 

خمیازه کشید و بدون اینکه به دلخوریش اهمیت دهد، لب جنباند.

– گفتی مریض شدی.. چت شده؟

 

حتی احوال پرسیش به گونه‌ای نبود که دخترک را آرام کند!

حتی بهتر است بگوییم لحنش موجب شد تا نازنین بیشتر ناراحت شود…

 

– هیچی… مریض بودم یکم. تو کجایی؟ خبری ازت نیست‌ چند روزه.

 

صدایش دوباره ضعیف شد.

– خونه خودمون. آی ناز من نمیتونم بیدار بمونم دیگه! بخوابیم گلم؟

 

مهربان شدنش ارزشی داشت؟! حالا که دلخور بود نه!

نفسی عمیق کشیده و بغضش را قورت داد.

– بخوابیم. شب بخیر…

 

 

امان نداد که پسرک خداحافظی کند و تماس را پایان داد.

بدون اینکه تأمل کند، اینبار سوی حمام رفت.

 

پس از اینکه دست و رویش را شست، در آیینه به چشمهای خمارش نگاه کرد.

دستی به صورتش کشید.

– چه بلایی سرم اومده من!

 

سری چپ و راست کرد و حمام را ترک کرد.

زمانی که به تختش برگشت، موبایلش را دستش گرفت که شاید قباد پیامی داده باشد.

وقتی چیزی ندید، با قلبی درد گرفته دراز کشید و چشم بست.

 

 

امیدوار بودن به عشق قباد بیشتر از هرچیزی می‌توانست آزارش دهد، امیدوار بودن به چیزی که هیچ وقت قرار نبود برایش حالِ خوش به ارمغان بیاورد! قبادی که حتی راه و روش دوست داشتن را بلد نبود و هر روز بیشتر و بیشتر دخترک را از این رابطه پشیمان می‌کرد!

اما فایده‌ای داشت!؟

 

 

 

 

با حس دست فرید روی موهایش، به سمتش برگشت.

– نکن!

 

فرید کلافه دستی به صورتش کشید و نفسش را با درماندگی رها کرد.

– غزل خب چکار کنم من… فرناز میگه باید پنهون کنم که متاهلم! میگه حداقل چند ماه دیگه باید صبر کنم.

 

غزل پوزخند زد و حلقه‌ی فرید که روی عسلی بود را برداشت.

نگاهی به حلقه کرده و سری تکان داد.

با همان صورت اخمو به سوی اتاق خواب رفت.

 

فرید طاقت نیاورده و بدون توجه به ساعت، دنبالش روانه شد.

در درگاه ایستاد و به غزل خیره شد که مشغول مرتب کردن تختخواب شده بود.

– غزل میشه درکم کنی؟ این روزا کارم سنگینه، چی میشه تو دیگه اعصاب خوردی درست نکنی؟

 

دخترک سعی کرد بغضش را محو کند و به آرامی لب زد.

– دیرت میشه… شب که برگشتی صحبت میکنیم.

 

مرد با کلافگی پشت پلک‌هایش را با انگشت فشرد.

مستقیم به غزل گفته بود مدتی نمی‌توانند زیاد بیرون بروند و حالا که مردم او را شناخته و طرفدارش هستند، باید بیشتر مواظب باشد.

خودش که راضی به این کار نبود اما از طرفی هم نمی‌توانست کارش را به خطر بیندازد و هرچقدر سخت، بهتر بود چند ماه دیگر این ازدواج را پنهان کند!

 

 

غزل بدون اینکه نگاهش کند، تکرار کرد.

– فرید دیرت نشه!

 

مرد به خودش آمده و نگاهی به ساعت مچیش کرد.

با اینکه دیر شده بود، به غزل نزدیک شد.

– یه بغل میدی؟

 

لبخندی زده و سعی کرد دلخوریش را اینگونه پنهان کند.

فرید با عجله جلو رفته و محکم بغلش گرفت.

بوسه‌ی عمیقی روی گردنش نشاند.

– قربونت برم..

 

هرچقدر هم فرید خوب باشد، درد این کارش کم نمیشد و دخترک مدام به این فکر بود که مجرد جلوه دادن فرید برای مردم به چه درد میخورد!

 

پس از رفتن فرید، بالاخره به بغضش اجازه‌ی شکستن داد و با گریه مشغول مرتب کردن خانه شد.

حالا بیشتر از قبل نگران این بود که درس بخواند و بتواند برای خودش جایگاه اجتماعی خوبی دست و پا کند!

 

 

 

زمانی که صورت خندان فرید را دید، چشم تنگ کرد.

– خیر باشه! چته انقدر خوشحالی؟

 

 

مرد با لبخندی عریض جلو رفته و محکم در آغوشش گرفت. چندبار محکم گونه‌اش را بوسید و سپس دم گوشش لب زد.

– شب مهمون داریم.

 

با اخم از فرید فاصله گرفته و به ساعت اشاره کرد.

– الان باید بهم بگی؟!

 

مرد چشمکی زده و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش.

خیره به نگاه عصبی و متعجب زن، جواب داد.

– از بیرون غذا میاریم. غریبه نیستن نگران نباش!

 

سوی اتاق خواب رفت و غزل هم با همان خشم دنبالش روانه شد.

این صحبت کردن های سر بسته چه معنی داشت اصلا!

– فرید نمیخوای بگی کی واسه شام میاد؟ یعنی چی غریبه نیست!

 

فرید سوی حمام رفت و قبل از وارد شدن به حمام با صدای بلند گفت:

– رفیقم میاد… البته همراه با خانمش.

 

چشمهای غزل گرد شده و سعی کرد خشمش را کم کند. چندبار عمیق نفس کشید و سپس بدون اینکه کنترلی روی صدایش داشته باشد، داد زد.

– فرید دوستت واسه من غریبه نیست؟

 

مرد قهقهه زده و سرش را بیرون کشید.

– وای غزل توروخدا دیگه بسه! نمی‌بینی چقدر خوشحالم؟ اصلا پرسیدی این مهمون کیه که اینطوری سر کیفم آورده؟

 

غزل لبش را چین داده و پس از چند ثانیه سوال کرد.

– این مهمون کیه؟!

 

– همون رفیقی که گفتم برات… یادت میاد؟ خاویر… گفتم که نمیتونم باهاش صحبت کنم و خجالت میکشم. امروز خواهرش مارو باهم رو به رو کرد، اصلا ناراحت نبود از دستم!

 

زن با خوشحالی سرش را تکان داد.

– چه خوب! واسه شام میان اینجا اون وقت؟

 

فرید به داخل حمام برگشت.

– اره دورت بگردم… بذار دوش بگیرم میام تعریف میکنم.

 

غزل نفسش را درمانده بیرون داد و سوی کمد لباس هایش رفت. زیر لب غر زد

– کاش میگفتی فرید که خودم شام آماده کنم!

 

صدای گریه‌ی فرهام موجب شد که از کمد دل بکند و با عجله به سوی پذیرایی رفت.

در همان حال که فرهام را بلند می‌کرد، خودش را شماتت کرد که بچه را یادش رفته.

 

اما وقتی بهم ریختگی خانه را دید، حالش بدتر شد.

امروز که حالی برای تمیز کردن خانه نداشت باید حتما فرید خان مهمان دعوت کند!

گویا امروز برایش روز خوبی نبود که از سر صبح تا به الان، از زمین و آسمان برایش اعصاب خوردی می‌بارید!

 

 

 

 

دستی به لباسهایش کشید و به فرید نگاه کرد.

– خوب شدم؟

 

فرید از داخل آیینه نگاهش کرده و سشوار را خاموش کرد.

– ماه شدی عمرِمن!

 

غزل لبخندی زده و وقتی مرد متوجه ناراحتیش شد، دستش را سویش دراز کرد.

– بیا پیشم.

 

با تردید جلو رفته و دستهای مرد سریع دور کمرش حلقه شد.

به آرامی غزل را روی پایش گذاشت.

– ناراحتی هنوز؟

 

نگاهش را از چشمهای خیره‌ی فرید گرفت و زمزمه کرد.

– میشه ناراحت نباشم؟ کارت چه معنی میده فرید! من چطوری درکت کنم آخه؟

 

فرید نفسش را بیرون داده و سری بالا و پایین کرد.

– حق داری… اما خداشاهده همش و فرناز میگه! من دوباره باهاش صحبت میکنم. باشه؟ نمیتونم سرخود کاری کنم این اوایل، شغل من حساس تر از این حرفاست غزل!

 

 

صحبت کردن لازم بود!؟ باید حتما فرناز رسیدگی میکرد!

بوسه‌ی آرامی از روی لباس بر سینه‌ی زن نشاند.

– قربونت برم… امشب و خوشحال باش. نمی‌خوام حس کنن قهری بینمون هست. بعدش هرچقدر خواستی دعوا کن، باشه؟ هرچقدر که بخوای صحبت میکنیم، اما امشب و صبوری کن.

 

با این حرف نگاهش به سمت چشمهای مرد برگشت.

فرید نگاهی به گردنش انداخت و اخم کرد.

– میخوای این گردن اینطوری باشه خانم؟

 

 

غزل متعجب به آیینه نگاه کرد و دستی به گردنش کشید.

– یعنی چی! مگه چطوریه؟

 

فرید دستش را روی کمرش نوازش وار کشید و با خنده سرش را جلوتر برد.

– برگرد بهت بگم.

 

با اخم به سمتش برگشت.

چشمهای منتظرش به فرید بود و مرد بدون توجه، سر در گردنش برده و گردنش را طولانی و با قدرت مک زد.

غزل از این کارش ناخودآگاه جیغ کشید و ضربه‌ای به کتفش زد.

 

وقتی فرید جدا شد، گردنش شروع کرد به گزگز کردن و نگاه اخمویش در آیینه به کبودی دوخته شد.

سریع از آغوش مرد پایین رفت.

– کبودش کردی که!

 

فرید گلویی صاف کرد و همان لحظه صدای زنگِ در بلند شد.

شالِ غزل که روی تختخواب بود را برداشت و سمتش گرفت.

– مال خودمه به تو چه! بپوش باهم بریم.

 

 

غزل شال را چنگ زده و با عجله بر سرش کشید.

آخرین نگاه را در آیینه به خودش انداخته و دم عمیقی گرفت.

– بریم.

 

برای این مهمانی استرس داشت و از این می‌ترسید که دوباره با آدمهایی پر ادعا و بی‌پروا مثل سری قبل رو به رو شود!

از مهمانی های دوستانه‌ی فرید و دیدن دوست و آشناهای پسرک خاطره های خوبی نداشت و این استرس کاملاً طبیعی بود‌.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

خیلی فاصله افتاده بین پارتای این رمان ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x