نمیدانم این همه حس منفی از کجا به دلم سرازیر شد.
قطرههای درشت اشک را تندتند پاک کردم و گفتم:
– نمیدونم. یه جوری شدی امروز. گفتم شاید از دستم خسته شدی، میخوای سرم رو زیر آب کنی!
صدای ریلِ صندلیاش در ماشین پیچید و حالا بخش بزرگی از جلوی پایش خالی بود.
– خدایا خدایا! شکرت واسه این زن بیعقلی که بهم دادی! روزی سهبار از حیرت چیزی که خلق کردی شوک بهم دست میده.
یعنی نباید از توهینش ناراحت میشدم؟
خواستم اعتراض کنم که دستهایش دو طرف پهلویم نشست با یک حرکت از روی صندلی بلندم کرد و روی پایش نشاند.
فشار دستهایش زیاد بود.
مجبور بودم همکاری کنم و خودم پاهایم را دو طرف بدنش بیندازم.
حالا من دقیقاً روی پایش بودم و صورتهایمان مقابل یکدیگر بود.
– چیکار میکنی؟ به خدا اونی که عقل نداره تویی. مسخرهبازیت گرفته امروز؟ جای این کارها من رو ببر خونه. مسافرتم هیچجا با آدمی مثل تو نمیام.
پهلوهایم را نوازشوار در چنگ گرفت و بوسهای فوری روی لبهایم زد.
غافلگیر شدم.
همین برای ساکت شدنم کافی بود.
آدم هم انقدر بیجنبه؟ نوبرش بودم من دیگر!
– ۵ کیلومتر از جاده فاصله نگرفتم که بریم خونه. کار دارم باهات. میریم حالا…
صدای خبیث و دستهایی که حالا زیر لباسم نفوذ کرده، دوهزاریِ کجم را انداخت.
کی دکمههایم را باز کرد؟ به خدا اگر متوجه شده باشم.
با حرص مشتی به شکمش زدم تا دستش کمتر هرز برود.
– یعنی دقیقاً وقتی که داشتم باهات دعوا میکردم تو فکر زیر شکمت بودی؟ خاکتوسر من کنن با این شوهر منحرفم!
مشتم را بالا آورد و رویش را بوسید.
چطور میتوانست آنقدر آرام باشد و بخندد.
– عه زیر شکم چیه؟ من فقط میخوام از دلت دربیارم، اونم با چهارتا ماچ و بوسه. تو ذهنت منحرفه، من بیتقصیرم.
همزمان با حرفش، شل شدن سوتینم را از زیر لباس حس کردم.
لعنتی با یک دست؟ حرفهای شده بود.
ن
کمی خودم را جلو کشیدم، حالا دقیقاً به شکمش چسبیده بودم.
انگشتهایم را نوازشوار از روی لباس روی سینهاش کشیدم و لب زدم.
– از کی تا حالا واسه یه بوس خالی میان تو برِ بیابون؟ هیچی نشده دستت رفته سمت قفل و قزنا! دستت رو از توی لباسم درار ببینم.
انگشتهای بزرگش آرام پوست کمرم را نوازش میکرد.
من دقیقاً همان بستنیای بودم که در گرمای تابستان داشت قطرهقطره آب میشد.
– من که میدونم از خودم پایهتری، ناز کن که خریدار داره، ولی حواست باشه وقت تنگه، باید زود برگردیم.
– کی گفته؟ یعنی میخوای بگی من انقدر تشنهی توام که با دوتا ماچ وا بدم؟!
خندید و باز با چروکهای کنار چشمش دلم را برد.
آخ از دست تو یاسین، آخ…
– یعنی میخوای بگی نیستی؟
دیگر نمیتوانستم جلوی خودم و آن لبخند فراری پشت لبم را بگیرم.
لحظاتمان ارزش دلخوری و کدورت را نداشت.
– متاسفانه باید اعتراف کنم اگه تا یک ثانیهی دیگه شروع نکنی، خودم دست به کار میشم.
همیشه مگر باید مرد بود و قولش؟ اینبار ثابت کردم زن هست و قولش.
یک ثانیه گذشت یا نگذشت که لبهایم را روی لبهایش گذاشتم.
صدای قهقههاش از این همه اشتیاق، بین لبهایم خفه شد.
زبری ریشش پوستم را خراش میداد.
تنها آزاری که برای تجربهاش لهله میزدم.
یقهی لباسم را کامل پایین داد و مشت بزرگش سینهام را قاب گرفت.
تغییر سایز داده بودم در این چند وقت، از دستِ خودش!
نگرانیام را میان این تنِ داغ نمیتوانستم پنهان کنم.
– یاسین کسی نیاد، من میترسم…
– نترس کسی نمیاد، لباسهاتم که کامل درنمیارم. ملت پشت چراغ قرمز سی ثانیه وقت گیر میارن چهارتا حرکت میزنن، اونوقت من از شهر خارج شدم.
متقابلاً چند دکمهی بالای لباسش را باز کردم.
لمس کردنِ تنش را دوست داشتم.
– وای یاسین، آخه پشت چراغ قرمز چیکار میشه کرد؟!
با دکمه و زیپ شلوارم سخت درگیر بود.
تنم را کمی بالا کشیدم تا باز شود.
– نخند… از بس مثل بچههای سر به زیر آسه رفتیم آسه اومدیم، هیچی بلد نیستیم.
مگه فقط حرومی میچسبه؟ طرف دوستدخترش رو میبره هر گوشه کاری، مال ما که حلالِ حلاله. یادم باشه یه تورِ کویرم با هم بریم!
از گرمای دستش نالهی کوچکی از بین لبهایم خارج شد و شل شده پیشانیام را به سینهاش چسباندم.
– خدا خفت نکنه یاسین با این حرفهات. تور کویرگردی رو میخوای واسه رازونیاز حتماً!
حرکت دستهایش پیشروی کرد.
وای، لعنت…
– شک نکن، البته رازونیاز با معشوق. شایعات جالبی ازش به گوشم رسیده، ولی با تور فکر نکنم موقعیت جور بشه. شاید مثل ایندفعه، خودمون تنها سر به بیابون گذاشتیم.
دلم میخواست جلوی دهنش را بگیرم تا به جای حرافی به کارش برسد.
– خیلی لفتش میدی!
یک طرف لبش شدید کش آمد و صورت ملتهبش درخشید.
– ای جان… عجله داره خانومم؟
کرم داشت، میخواست اذیت کند.
مشتم را بر سینهاش کوبیدم و تقریباً نامش را جیغ زدم.
– یاسین!!!
چطور میتوانست در هر موقعیتی بخندد؟!
– جاااااان. مرگ خودم سخته اینجا. خودت باید همکاری کنی تا پیش بریم. حالا خوب شد موقع خرید ماشین، جادار بودنش رو در نظر گرفتم.
اصلاً آدم زن که میگیره، شرتم بخواد بخره روش اساسی فکر میکنه.
بفرما! این هم پسر سربهزیر فامیل.
پس بگو فکر این ماشین از کجا آب میخورد.
وگرنه ماشینهای قبلی کجا و این غولِ شیشهدودی کجا!
کارهایش دیگر اجازهی فکر کردن را نداد.
تلاقی تنهایمان کنار هم، زیباترین حس بود.
هر لحظهاش آرامشبخشِ روح و جسم.
اینبار به همراهی بیشتر من نیاز بود انگار، تقلای بیشتر. دقیقاً برعکس همیشه.
دستهای عرق کردهام دو طرف پیراهن نیمهبازش را مچاله کرد و لبهایم مشغول کنکاش زیرِ گلویش بود.
هیچچیز به اندازهی عطرِ این حوالی مدهوشم نمیکرد.
لبهایم پیلهوار آن قسمت زیارت کرد و بعد از دقیقهای طولانی، پر صدا جدا شد.
پر لذت به دایرهی نامتقارنِ سرخی که ایجاد کرده بودم نگاه کردم و پلک بستم.
از همان سرخیهایی که چندی بعد قرار بود به رنگ ارغوانی غلیظ درآید و دکمهی زیر گلوی یاسین را حتی در خانه هم سفت کند.
عادت داشتم به لحظهلحظه ثبت کردن این لحظات.
موجِ نامنظم عشقبازی لبها، سوختن، آب شدن، ذرهذره در هم حل شدن…
دقایقِ کوتاه یا بلند و درنهایت آغوشی عمیق ته سفیدی ظاهرش قابل دید نبود.
نفسهایی از عمق وجودمان گوشهایمان را نوازش میکرد و تاپتاپ سینههای تپش گرفتهمان، همدیگر را لمس میکردند.
دو جسم و یک جانِ تجلی یافته و در کمال آرامش، هیچچیز بهتر از این نمیشد.
ادغام روحها… معنی عشق واقعی همین بود دیگر؟
صندلی ماشین را کامل تخت کرد تا راحتتر روی بدنش دراز بکشم.
عادتهایم را از بر بود. میدانست زمین و آسمان دگرگون شود، امکان ندارد تا چند دقیقه از جایم تکان بخورد.
گوشم را به سمت چپ سینهاش چسباندم و پلکهایم را بستم، اما هشیار.
صدایش تنها چیزی بود که از شنیدنش خسته نمیشدم.
– یه جا خوندم “برای رفع نیازت ارزش اون چیزی که به خاطرش صبر کردی رو پایین نیار” دقیق یادم نیست ولی اصل مطلب جمله همین بود. همین که آدم رنجِ صبوری خودش رو لگد نکنه، درعوض هم خدا جوابش رو به بهترین نحو میده. گفته بودم تو نتیجهی یک عمر صبوری تو زندگی بودی؟
حالا اگر اینا ازدواج نکرده بودن آهو با اولین رابطه حامله شده بود 😂😉
نیشتو ببند سینگلعلی😩😢