۵ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۴۱

4.4
(118)

 

 

 

بالای پله‌ها رسیده‌بود که امیرحافظ را ایستاده کنار دیوار دید. نور نارنجی رنگ دیوارکوب‌ها نیمی از صورتش را روشن کرده‌بود.

 

پیش از این‌که چیزی بگوید امیرحافظ قدمی جلو گذاشت و با صدایی که بی‌نهایت کنترل شده و آرام بود، زمزمه کرد:

 

– خوبی آنا خانوم؟!

 

خوب نبود و می‌ترسید لب باز کند و صدایش بلرزد. سعی داشت فاصله بگیرد تا صورتش به وضوح دیده نشود.

 

امیرحافظ سؤالش را تکرار کرد.

 

– خوبی؟ چیزی نیاز داشتی رفتی پایین؟

 

سرش را به چپ و راست تکان داد. لب‌های خشکیده‌اش را باز کرد و زمزمه کرد.

 

– خوبم.

 

امیرحافظ نگران‌تر قدمی جلو گذاشت و گفت:

 

– داشتم می‌رفتم پایین به مادر سر بزنم، یهو دیدمت‌. چرا این چند روزه هی خودتو ازم قایم می‌کنی؟!

 

اگر امیرحافظ یک قدم نزدیک شده‌بود، او باید چند قدم دور می‌شد.

 

باید حرف می‌زد، چیزی می‌گفت و آن بغض لعنتی را عقب می‌راند.

 

سعی کرد صدایش نلرزد، دمی عمیق گرفت و با محکم بودنی که آن‌ روزها از او بعید بود و مدت‌ها می‌شد در خودش ندیده‌بود، گفت:

 

– حاج آقا هیچ اتفاقی نیفتاده، دلیلی نداره به هم نزدیک باشیم، می‌گید خودمو ازتون قایم کردم ولی نه، من گوشه‌ای توی این خونه زندگی می‌کنم و منتظرم که…

 

داشت نفس کم می‌آورد، تارهای صوتی‌اش میل به لرزیدن داشتند. دو نفس عمیق کشید و ادامه داد:

 

– که به خانوادتون بگید من باردارم و می‌خواید بچه رو بزرگ کنید.

 

امیرحافظ کمی‌ گیج و منگ نگاهش کرد. آناشید یک قدم عقب‌تر رفت و آرام لب زد:

 

– شما متأهل هستید حاج آقا و واقعاً صورت خوشی نداره که من خیلی بخوام نزدیکتون‌ باشم. ممنونم که…

 

 

بغض هجوم می‌آورد، دست روی گلویش گذاشت و به خیال خودش آن را پایین می‌داد.

 

– که بهم پیام می‌دید و حالم رو می‌پرسید ولی‌… ولی بهتره فاصله بگیریم.

 

امیرحافظ آرام زمزمه کرد‌:

 

– یک‌بار دیگه ازت می‌پرسم، چیزی شده؟!

 

اگر می‌ایستاد و امیرحافظ ادامه می‌داد، قطعاً زیر گریه می‌زد.

سرش را پایین انداخت و گفت:

 

– نه، شبتون خوش.

 

صدایش زد:

 

– آنا خانوم؟

 

ولی آناشید خودش را در اتاق انداخت و پشت در سر خورد، زانو بغل کرد و سرش را روی پاهایش قرار داد و بی‌صدا اشک ریخت.

 

 

 

 

 

 

اثرات ضرب شست شیما تا رسیدن روز مراسم چهلم رفته‌بود اما از آن شب به بعد، حس می‌کرد حفره‌ی بزرگ‌تری در قلبش ایجاد شده.

کم‌حرف بود و کم‌حرف‌تر از قبل هم شده‌بود.

گاهی شب‌ها کنار حانیه می‌نشست اما هیچ‌کدام چیزی نمی‌گفتند، کنار هم کمی چای می‌نوشیدند، آناشید به زندگی‌اش فکر می‌کرد و حانیه را اما نمی‌دانست. سکوت هردوشان تلخ بود، گاهی حس می‌کرد آن خانه نفرین شده‌ است. حال و هوایش خفه و تیره و تار بود.

 

همه‌جا از تمیزی برق می‌زد اما در بطن همه‌چیز انگار چرکی و کِدری حس می‌شد یا حداقل، برای آناشید این‌طور به نظر می‌رسید.

 

 

مانتو و شال ساده‌ی مشکی‌اش را اتو زد و پوشید. زهره هم در حالی‌که حاضر می‌شد پوزخند زد:

 

– چه عجب، خانومِ مرغِ کُرچ یه تکونی به خودشون دادن. خسته نشی لباس اتو کردی، می‌خوای اونم بدی به ما؟!

 

دلخور نیم‌نگاهی به زهره انداخت و بعد نفسش را بیرون داد و زهره گفت:

 

– همچین قیافه‌ی مظلومم به خودش می‌گیره که هرکی ندونه فکر می‌کنه چه خبره!

 

اتو را از برق کشید و گفت:

 

– زهره خانوم، من به شما توهین کردم؟ بی احترامی کردم؟ واقعاً دلیل این رفتارتون‌و نمی‌دونم، نمی‌فهمم!

 

زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

– همین که یه کلام از خودت و خونوادت چیزی نگفتی و ما داریم ازت پذیرایی می‌کنیم، کفری‌ام می‌کنه دخترجون.

 

آناشید مانتو را پوشید و‌ شالش را سرش کرد.

 

– امروز کمک می‌کنی‌ها!

 

وا رفته زمزمه کرد:

 

– مراسم که توی تالاره زهره خانوم.

 

اخم کرد و توپید:

 

– تو هنوز فک و فامیلشون‌و نشناختی؟! یه دور قبل مراسم می‌آن خونه یه دور بعد مراسم می‌آن، یه سری‌هاشون شام می‌مونن، قرار نیست من و محدثه از خستگی هلاک بشیم و تو بشینی یه گوشه.

 

محدثه که تا آن موقع سکوت کرده‌بود گفت:

 

– زهره‌جون، ول کن این بنده خدا رو، مگه قبلاً خودمون دوتا نبودیم؟! حالا هم کارا رو می‌کنیم و…

 

رو تختی‌اش را صاف کرد و میان حرف او توپید:

 

– الکی خودشو زده به مریضی!

 

سمت آناشید رفت و گفت:

 

– ما نفهمیدیم بالاخره مشکل و مریضی تو چیه؟!

 

چندبار پشت سر هم پلک زد و سعی کرد خودش را آرام کند.

بعد بدون این‌که پاسخی به او بدهد، سمت در اتاق رفت و گفت:

 

– می‌رم پایین، کاری هم باشه می‌کنم.

 

هنگامی که از پشت در اتاق کناری رد می‌شد، صدای امیرحافظ را شنید که می‌گفت:

 

– قربونت برم، الان مهمونا کم‌کم می‌آن، تو هنوز با لباس خوابی که. بیا بریم، بمونه برای شب.

 

به قدم‌هایش سرعت داد و فوراً پله‌ها را پایین رفت مبادا چیز دیگری بشنود.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
11 ساعت قبل

امشب خاتون رو نداریم دستت طلا

Mahsa
10 ساعت قبل

من موندم امیر حافظ چجوری میخواد قضیه بارداری اناشید و بگه
مخصوصا به این شیمای چندش

Mahan M
10 ساعت قبل

دلم میسوزه برا آناشید بیچاره

خواننده رمان
10 ساعت قبل

شیما فقط بخاطر اناشید تو اون عمارت مونده حافظ نفهم فکر میکنه به زندگیشون فرصت داده

یاس ابی
پاسخ به  خواننده رمان
10 ساعت قبل

همش زیر سر ننه افریتش هست بیچاره انا خانم

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x