۱ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۴۷

4.4
(102)

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

 

نتوانست بی‌تفاوت نسبت به صدای گریه‌ی او بگذرد.

 

کمی پشت در اتاق حانیه مکث کرد و با تردید، چند تقه به در زد.

 

پاسخی جز همان صدای گریه دریافت نکرد.

دوباره به در ضربه زد و صدایش زد:

 

– حانیه جان؟

 

با صدایی گرفته جواب داد:

 

– بیا تو آناشید.

 

دست‌گیره‌ی در را پایین کشید و داخل شد.

نگاهش به حانیه افتاد که کنج تختش، جمع شده در خود، لپ‌تاپ را روی پاهایش گذاشته‌بود و با چشم‌هایی خیس و سرخ شده خیره به صفحه آن بود.

 

بینی‌اش را بالا کشید و زمزمه کرد:

 

– دلم داره می‌ترکه به‌خدا.

 

آناشید متعجب نگاهش کرد و خیال کرد در حال تماشای عکس و یا فیلمی از پدرش است.

جلوتر رفت و خواست دلداری‌اش بدهد، لبخندی به سختی زد و گفت:

 

– دلتنگ بابات شدی؟ درکت می‌کنم عزیزم، حق داری.

 

حانیه دوباره زیر گریه زد، فیلمی که استپ کرده بود را پلی کرد و لپ‌تاپ را سمت آناشید چرخاند و با هق هق گفت:

 

– دلتنگ هر دوتاشونم.

 

زبانش مثل یک تکه چوب در دهانش خشک شد و احساس کرد تمام اعضای بدنش از کار افتاد. تصویر امیرحسین را در صفحه لپ‌تاپ می‌دید.

 

امیر حسین نشسته کنار پدرش، در حال فوت کردن شمع های کیک تولدش بود و یکی از خچهمان لبخندهای زیادی جذابش هم به لب داشت و اعداد را معکوس از ده به یک می‌شمارد.

 

تا به آن روز فکرش را نمی‌کرد که دلتنگ باشد! اما حالا… حالا انگار با دیدنش احساسی گنگ داشت. احساسی که نمی‌دانستی دل‌تنگی است یا ناراحتی! دلخوری بود یا چه مرگش شده‌بود؟!

 

اما این را می‌دانست، این حس، هر چیزی هست، طبیعی نیست!

 

حالا امیرحافظ در ذهنش تنها یک نقطه‌ی کوچک بود و تمام مغزش را امیرحسین به تصرف خود درآورده بود!

 

انگار داشت پرت می‌شد به آن روزها. به روزهایی که فکر می‌کرد در اوج ناامیدی و استیصال امیرحسین نقطه‌ی روشن زندگی‌اش شده.

 

 

فقط و فقط صدای امیرحسین بود که در گوش هایش اکو می‌شد و تصویر او بود که پیش چشم هایش تداعی می شد.

 

به یاد آورد که روزی واقعاً دوستش داشت!

اصلاً حالا که خوب نگاه به تصویرش می‌کرد، حالا که امیر حافظ نبود تا بتوپد و شماتتش کند و بگوید تا روزی که محرم اوست مبادا نامی از امیر حسین بیاورد، احساس می‌کرد حسی که در اعماق قلبش مدفون شده بود، ناگهان سر بیرون آورده!

 

 

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

 

احساس می‌کرد گول نخورده، شاید حتی اشتباه هم نکرده‌بود! در پیِ کشف حس واقعی‌اش، زمانی بود که که کنار امیرحسین بود. چرا حالا که داشت بهتر فکر می‌کرد انگار کینه‌ و دلخوری‌اش کم‌تر می‌شد؟!

 

انگار امیرحسین پیش چشمانش دیگر آن اختلاسگری که همه آن روزها از او صحبت می‌کردند نبود! امیرحسین کُهبُد بود، نه پسر فخرالملوک و نه برادر کوچک‌تر امیرحافظ.

در ذهنش فقط امیرحسین بود.

 

لبخندش را می‌دید.‌ داشت صورت پدرش را می‌بوسید و کادویی که حانیه به دستش داده‌بود را باز می‌کرد.

 

هزار لعن و نفرین نثار خودش کرد که چرا پا به اتاق حانیه گذاشته؟! چرا دارد گذشته را شخم می‌زند؟! چرا امیرحسینی که اولین بار برای نظافت به خانه‌اش رفته بود را به یاد می‌آورد؟!

 

معده‌اش در هم می‌پیچید. به خودش نهیب می‌زد که ماندنش در اتاق درست نیست، که بغض کردنش غلط است، که نباید… نباید به افکارش که مثل یک اسب سرکش لگام‌گیسخته از کنترلش خارج می‌شد، گوش دهد!

 

با صدای حانیه به خودش آمد که گفت:

 

– آناشید، این… این داداشم امیرحسینه.

 

هق زد و ادامه داد:

 

-ولی من… من هنوز باور نمی‌کنم که امیذحسین تونسته باشه اختلاس کنه!

 

لپ‌تاپ را بست و آناشید حس کرد چیزی در مغزش تکان خورد.

حانیه دست زیر چشم‌هایش کشید و با بغض گفت:

 

– من قبول دارم که امیرحسین شیطنت‌های خودش رو داشت ولی… ولی به‌خدا اهل دزدی و مال حروم خوردن نبود! واقعاً این وصله بهش نمی‌چسبه. من توی کتم نمی‌ره که کار امیرحسین بوده باشه.

 

آناشید نزدیک‌تر رفت، کنارش روی تخت نشست و حانیه خودش را جلو کشید و دست دور گردن او حلقه کرد. زیر گریه زد و اشک از چشم‌های آناشید هم سرازیر شد.

 

– از فکرِ این‌که ممکنه امیرحسین بی‌گناه، یه گوشه‌ی این دنیا تنها مونده باشه، دارم دیوونه می‌شم. من هم پدرمو از دست دادم هم بی‌خبر از برادرمم و نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. خیلی حالم بده، دارم دق می‌کنم.

 

آناشید کمرش را نوازش کرد و لب‌هایش را میان دندان‌هایش گرفت تا صدایش بلند نشود.

 

– تو بهم بگو چی ‌کار کنم؟!

 

چه می‌گفت؟ می‌گفت من هم پدر از دست داده‌ام و دلتنگ برادرم هستم؟! با این تفاوت که من می‌دانم برادرم کجاست. برادر من پشت میله های زندان است اما برادر تو را، پدر جنینی که حملش می‌کنم را، نمی‌دانم؟!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
11 ساعت قبل

باید به حانیه بگه شاید بهتر باشه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x