۲ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۴۹

4.3
(82)

 

آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی:

#part147

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

باز هم نمی توانست به او بگوید که اگر پا به اتاق حانیه نگذاشته‌بود و امیرحسین را در آن ویدیو ندیده بود، شاید حالا این‌طور برآشفته نمی‌شد.

 

چند نفس عمیق کشید و آرام گفت:

 

– ببخشید حاج آقا، شما از وقت و کار خودتون زدید و اودید دنبال من که بتونم مامانمو ببینم و… من… من دارم ناسپاسی می‌کنم.

 

 

امیرحافظ ماشین را روشن کرد و حینی‌ که دوباره به راه می‌افتاد گفت:

 

– نه، خواهش می‌کنم این طور نیست ولی ممنون می‌شم اگر کم‌تر بابت هر حرفی که می‌زنم ناراحت بشی.

* * *

 

 

بی طاقت برای دیدن مادرش به سمت پله‌ها رفت که امیر حافظ کاملاً محتاطانه صدایش زد و گفت:

 

– آنت خان.م بنده خیلی عذر می‌خوام جسارت منو ببخش، واقعاً قصد ناراحت کردنتو ندارم…

 

آناشید کمی خنده‌اش گرفت، لب‌هایش را داخل دهانش فرو برد و امیرحافظ با دست به در آسانسور اشاره کرد و گفت:

 

– اگر که باعث نمی‌شه بغض کنی و ناراحت بشی و گریه کنی لطفاً تشریف بیار با آسانسور بریم بالا. از پله ها بالا نرو، خطر داره برات، خدایی نکرده دوباره به مشکل برمی‌خوریم.

 

سرش را تکان داد و گفت:

 

–  بله چشم.

 

هماهنگی‌های لازم انجام شده بود، با پرستارهای بخش سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و سمت اتاق مادرش پا تند کرد. احساس می‌کرد قلبش در گلویش می‌زند.

 

تقه‌ای به در نیمه باز اتاق زد مادرش که کنار پنجره ایستاده بود، سر سمتش چرخاند و با دیدن آناشید، لبخندی آمیخته به بغض زد و اشک‌هایش یکی پس از دیگری، بی‌وقفه روی صورتش پایین چکید.

آغوشش را برای آناشید باز کرد و آناشید لب زد:

 

– الهی دورت بگردم مامان، نمی‌دونی چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود.

 

مادرش را تنگ در آغوش گرفت، عطر تنش را عمیق نفس کشید. آن‌قدر عمیق که برای روزهای پس از آن هم بتواند بوی تنش را ذخیره نگه دارد. آن‌قدر که اگر نتوانست دیگر به ملاقاتش بیاید، حداقل تا بعد از زایمانش بتواند با یادآوری این لحظه، تاب بیاورد.

 

فاصله گرفتند، نگاه سولماز خانم دلخور به صورتش دوخته شد. آناشید دست روی پوست چروک شده‌ی صورتش کشید و گفت:

 

 

– ببخشید مامان… ببخشید که نتونستم زودتر بیام دیدنت.

 

 

 

 

اگر مایل به عضویت در کانال vip آناشید هستید، می‌تونید با پرداخت مبلغ ۳۵ تومن وارد بشید❤️

این شماره حسابمونه👇🏼(مبلغ اصلی ۴۰ تومن هست اما برای ۱۰۰ نفر اول تخفیف لحاظ شده)

 

6037 9974 8655 5858

فارسیان بانک ملی

 

و عکس فیش رو برای ادمین ارسال کنید.

@farsian1985 👈🏼

 

92 پارت جلوتریم و اختلاف تعداد پارت‌ها بیشتر هم میشه

 

تو vip کلی اتفاق افتاده و شیما و بقیه‌ی خانواده جریانو فهمیدن

 

#part148

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

 

سولماز سرش را به چپ و راست تکان داد. فهمیدن اینکه منظورش چیست سخت نبود. آناشید لبخندی زد و گفت:

 

– بیا بشین مامان، چرا سرپا وایساده بودی؟

 

با دست کنار پنجره را نشان داد و آناشید متوجه شد که گلدانی کوچک در اتاق مادرش است.

 

با لبخند گفت:

 

– قربونت برم، چه گلدون خوشگلی داری، شمعدونی صورتی، بابا چه‌قدر دوست داشت.

 

آناشید با به یادآوردن روزهایی که انگار صد سال با آن‌ها فاصله داشت، لبخندی زد و اشک‌ ریخت.

 

– مامان خودت به گلت رسیدگی می‌کنی؟

 

سر تکان داد. انگار حال مادرش کمی، فقط کمی بهتر شده‌بود. کنار هم روی تخت نشستند. دست‌های مادرش را در دست گرفت و بوسه‌ای پشت هردوشان نشاند و گفت:

 

– خیلی دلم برات تنگ شده بود، اگر نتونستم بیام، دلیل نگران کننده‌ای نداشته. دلواپس من نباش مامانم، زندگی من خیلی خوبه.

 

تلخندی زد و ادامه داد:

 

– حاج آقا خیلی هوامو داره! یعنی، منظورم… امیرحافظه.

 

مادرش مشکوک نگاهش می‌کرد و آناشید لبخند زد و گفت:

 

– مامان به این فکر کن که قراره افشین آزاد بشه.

 

نگاهش منتظر بین چشم‌های غم‌زده‌ی آناشید رفت و آمد می‌کرد. معنی نگاه منتظرش این بود که پس کِی؟ کِی قرار است آزاد شود؟

 

آناشید گفت:

 

– حاج آقا دنبال کاراشه، خیالت راحت باشه.

 

کمی با مادرش حرف زد، همان‌طور مقابلش نشست، با هم اشک ریختند و خندیدند. با دست‌های لاغرش صورت آناشید را نوازش کرد. مادر بود و می‌فهمید که انگار یک چیزی سر جای خودش نیست‌. یک چیز بزرگ! حالت چشم‌های آناشید و رنگ پریدگی‌اش را نمی‌دانست به چه تعبیر کند.

 

وقت رفتن بود، بار دیگر مادرش را در آغوش کشید و دست روی موهای جوگندمی‌اش کشید و اشکش سرشانه‌ی او را خیس کرد و لبخند زد.

 

– مامان خیلی دوسِت دارم.

 

تمام مدت امیرحافظ که ایستاده کنار اتاق بود صدای آرام آناشید را می‌شنید.

صدای آرامِ بغض‌آلودِ خندانش را.

نمی‌خواست لبخند بزند، نمی‌خواست دل برای دخترک بسوزاند، همین یک‌ ساعت قبل گفته‌بود که نمی‌خواهد خوش‌حالی و ناراحتی و هرچیزی که مربوط به خودش است، برای او مهم باشد، اما… اما مهم بود! انگار بدون این‌که بخواهد این دختر زیادی مهم شده‌بود!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
1 ساعت قبل

اینم پولی شد؟

یاسمن توانا
47 دقیقه قبل

از لحاظ شرعی، زن باردار نمیتونه به عقد کسی به جز پدر بچش در بیاد و گرنه به هم تا ابد نامحرم میشن و اینکه رفتارهای آناشید و امیرحافظ رو اصلا قبول ندارم، آناشید که فقط الکی مظلوم نمایی میکنه، در صورتی که از اول میتونست راه دیگه ای رو برای پیدا کردن امیرحسین در پیش بگیره، مثلا با مادر امیرحسین در میون میذاشت تا اون بهش کمک کنه ولی احمقانه ترین، آسون ترین و غیر شرعی ترین کار رو در پیش گرفت و امیرحافط هم که کلا فقط ادعای مذهبی و معتقد بودن رو داره و در عین حال که مردی متاهل هست، رفتارهای به دور از تعهد نشون میده که متاسفانه در کل برای من رفتاراشون حال به هم زن به نظر میرسه.

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x