وقتی دستش را رها میکند سرم به در باز ماشین کوبیده میشود و بی حال روی زمین می افتم
چشم باز میکنم….سنگ…سنگ هنوز آنجاست…
باید جانم را نجات بدهم باید برگردم پیش محمد
دوباره با هر جان کندنی که شده به سمت سنگ خیز برمیدارم که دوباره به موهایم چنگ می اندازد و این بار مسعود با مو بلندم میکند
نگاه خشمگین و وحشتناکش در صورتم کوبیده میشود
یک طرف صورتش را خون قرمزه کرده و از غضب میلرزد
موهایم را رها میکند و دستش را دور گلویم می اندازد
آنقدر محکم که نفسم بند می آید
_وقتی حرومزاده ی خسروشاهی رو کشتم میفهمی نباید با من در بیفتی
تن سرد و بی حسم را به ماشین می چسباند
و آنقدر گلویم را فشار میدهد که سرم روی کاپوت افتاده و دست و پا میزنم
دستش سمت شکمم میرود
_اینجاست حرومزادش آره؟
اشک از سر و صورتم پایین می آید
با سر کلمه ی “نه” را ادا میکنم
حلقه دست را کمی باز تر میکند و من وسط سرفه های بی امانم می نالم
_نه غلط کردم کاری به بچم نداشته باش مسعود….
چنگش را محکم تر میکند و دوباره نفسم قطع میشود
_سیامک!
_بله آقا
_این حرومی رو با دوتا لگد بکش
_چشم آقا
دستش را از گلویم رها میکند و من سرفه کنان مقابل پاهایش روی زمین می افتم
هنوز نفسم کامل بالا نیامده که محکم ساق پایش را میگیرم
_اشتباه کردم مسعود به بچم رحم کن…قسمت میدم…قسمت میدم به اون خدایی که من و تورو…
حرفم را نیمه تمام میگذارد و دستم را از پایش جدا میکند
_به یه شرط میذارم زنده بمونه
نفس راحتی میکشم و با گذاشتن چشمم روی هم اشک هایم پشت سر هم جاری میشود
_هرچی باشه قول میدم…
_اول اینکه دختر خوبی باش و تا مقصد جیکت در نیاد…
_باشه…باشه…
_دوم اینکه
به چشمش اشاره میکند
_این چشمارو ببین این هنر شوهر پدرسگته!پس برای انتقام دست به هر کاری میزنم!فهمیدی؟
به تایید سر تکان میدهم
_ هر وقت طلاق نامه تو از اون بی وجود گرفتم باهام ازدواج میکنی و از منم یه بچه میاری! هر وقت بچم رو به دنیا آوردی میزارم برگردی پیشش! البته تنها نه! با دوتا بچت! میدونم مادر خوبی هستی و نمیزاری محمد پسرمو بکشه نه؟
نفسم دوباره می ایستد و چشم لرزانم روی چشم های بی رحمش خشک میشود!
طلاق از محمد؟ ازدواج با مسعود؟ بچه؟ چطور میتوانم این خواسته را قبول کنم؟
من به درک محمد…محمد طلاق نامه را به مسعود میدهد؟ گیرم طلاق نامه را بدهد بعد از دوتا بچه اجازه میدهد برگردم عمارت؟ زهی خیال باطل
فریاد بلندش رشته ی افکارم را پاره میکند
_گفتی چشم؟
به ناچار به تایید سر تکان میدهم! اما ته دلم کور سویی از امید وجود دارد که روزی از خر شیطان پایین بیاید یا حداقل محمد پیدایم کند…
_سیامک!
_بله آقا…
_دست و پای خانم رو ببند و بنداز تو صندوق عقب! تا مقصد….
دست و پایم شل میشود و تکیه ام را به ماشین می دهم
۸ ساعت داخل صندوق…با دست و پای بسته؟
بیشتر از چند ساعت ست که بدنم داخل صندوق عقب خشک شده!
دست و پا و دهنم با طناب و چسب بسته شده!
نه آبی نه غذایی نه هوایی برای نفس کشیدن
شکم و کمرم درد میکند! اتفاقی برای بچه نیفتاده باشد!
آنقدر گریه کرده ام که چشم های ملتهبم میسوزد
در دل میترا را نفرین میکنم و بیشتر از همه محمد! قطعا اگر برگردم عمارت او را هم بخاطر این آتش افروزی بازخواست میکنم آتشی که فقط و فقط به جان من افتاده و بس…
به چند ماه پیش فکر میکنم
به زندگی آرام و بی دغدغه ای که داشتم
به مادرم…کبری…
به آب چشمه به صدای رودخانه
بغض میکنم و قطره اشکم می چکد!
دردمند و ناتوان تر از همیشه ام! دلم کمی آرامش میخواهد! حتی اگر این آرامش کنار مسعود باشد
چشم روی هم میگذارم و…
با باز شدن صندوق عقب چشم های من هم باز میشود
نور آفتاب چشمان رنج دیده ام را آزار میدهد
نگاهم را به مسعود میدهم
سرش را باند پیچی کرده و مقابلم ایستاده
_بیا بیرون
بازویم را میگرد و بلندم میکند
صدای دریا…
صدای امواج دریا
کجا هستم؟ شمال یا جنوب؟
پاهای لمس شده ام را به زور تکان میدهم
و از صندوق عقب پایین میروم
همزمان درد شدیدی در شکمم می پیچد! وای اگر بلایی سر بچه آمده باشد هیچ وقت خودم را نمیبخشم
مسعود خم میشود و طناب دور پایم را باز میکند
به طرف خانه ی ویلایی هولم میدهد
_راه بیفت…
دو روز و یک وعده ی غذایی! توان راه رفتن دارم؟
در ویلا باز میشود و زن میانسالی به استقبالمان می آید
با دیدن من سرجایش خشک میشود
بدون انکه کلامی حرف بزند به من و مسعود زل میزند
بازویم را میگیرد و روی مبل هولم میدهد
به کمک آرنجم بلند میشوم و می نشینم
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
دستشویی دارم و چیزی نمانده بترکم
چسب را از روی دهانم برمیدارد
با صدایی ضعیف و خفه در گلو می نالم
_دستشویی…دستشویی دارم حالم خوب نیست
بلافاصله دستم را باز میکند و به در سفیدی که آنجاست اشاره میکند
با دیدن خونی که ران پایم را قرمز کرده هین میکشم
پس…پس بلایی سر جنین آمده! همانجا پاهایم از ترس و نگرانی سست میشود و چیزی نمانده پس بیفتم اما به زور خودم را به در سرویس بهداشتی میرسانم
_مسعود..مسعود..مسعود..
بلافاصله جلویم ظاهر میشود!
_بچه! بچه سقط شده
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_خانم دکتر گفت بچه سالمه اخم نکن دیگه
اخمم عمیق تر میشود و پشت دستی به قاشق برنجی که به طرفم گرفته میزنم و همه برنج روی لباس های گران قیمت و اتو کشیده اش ریخته میشود
_غذا رو بزار و برو بیرون!نمیخوام ریختت رو ببینم
_نه! یا خبری از غذا نیست یا خودم قاشق قاشق بهت غذا میدم
_ولم کن مسعود! چی از جونم میخوای؟ چرا با این کارا شکنجم میدی؟ نمیخوام ببینمت زوره؟
میخندد و دماغم را میکشد
_بدخلقی نکن موگوجه..
به ناگاه اخم بین دو ابرویم به یاد گذشته باز میشود..موگوجه..زمان چه بی رحمانه بین ما دوتا فاصله و دشمنی انداخته! البته پیشتر هم من چنان با او سر دوستی نداشتم! اما..
شاید او هم برای لحظه ای در گذشته غرق می شود که غذا را روی ران پایم میگذارد و از اتاق خارج میشود
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_من دارم میرم روستا با شوهرت قرار دارم
بلافاصله مضطرب از جا بلند میشوم
_منم میام !
ابرویش را بالا می اندازد و میخندد
_چشم! دیگه چی؟
_منو برگردون روستا محمد!خواهشا میکنم
ناگهان صورتش تغییر حالت میدهد و غضبی بی امان روی چهره اش می نشیند
_تو باز به من گفتی محمد؟باز گفتی محمد؟
ضربه ای به پیشانی ام میزنم
_معذرت میخوام! اشتباه لفظیه!دلیلی نداره اینقدر این موضوع رو بزرگش کنی
_هر وقت اسمم رو یاد گرفتی میبرمت روستا..فعلا تا اون موقه خداحافظ
این را می گوید و به طرف در میرود
_وایسا محمد! سنگاتو با..
به یکباره به طرفم برمیگردد و من دست روی دهانم میگذارم
_منظورم مسعود بود بخدا
_عمدا داری دیوونم میکنی؟
_نه خدا شاهده
_پس خفه شو!
این را میگوید و با همه ی قدرت در اتاق را میکوبد
اَه لعنت به این شانس…ضربه ای به لبم میزنم
“چه مرگته محمد محمد؟؟ بگو مسعود مسعوووود بگو که دهنت عادت کنه”
با صدای بسته شدن در ویلا دنیا روی سرم آوار میشود
حتما طبق معمول من مانده ام و سیامک و نزاکت خانم!
باید این چند روز تمام تلاشم را بکنم که فرار کنم در غیر اینصورت با برگشتن مسعود هیچ راه فراری باقی نمی ماند
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید محمد🪽🩵
کشو لباس هایش را باز میکنم…
چند تیکه بیشتر لباس داخل آن نیست…همه را آن روز به آتش کشیدم هوف! ان روزها چه بلاها که سرش نمی اوردم! مردانگی کرد که دست به خودکشی نزد
نگاهم سمت دستم میرود!
دستانی که بی رحمانه کتکش میزد
آن را مشت میکنم و در خیالم مسعود را زیر این مشت ها له و لورده میکنم
خون از دماغش میریزد و فک و دهانش را پایین آورده ام اما همچنان کوتاه نمی آیم مشت های زهردارم را به صورتش…به شکمش…به جای جای بدنش میکوبم!
شکنجه ای نیست که در ذهنم متصور نشوم
از داغ زدن گرفته تا چاقو زدن بدنش، بریدن دماغش قطع کردن دست هایش و تیرباران صورتش…
اعتماد وارد اتاق میشود و گلویی صاف میکند
_هر حرفی میزنی بزن فقط ناامیدم نکن اعتماد
سکوت میکند و این یعنی هیچ ردی از آن ناموس دزد پیدا نکرده اند
کشو را میبندم و از جا بلند میشوم
اعتماد یکی دو قدم عقب میرود و سر به زیر می اندازد
_گفتم تا وقتی که پیداش نکردید جلوم ظاهر نشید چرا اومدی؟
سکوت میکند
_برو بیرون!
_ردشون روچند روز پیش توی تهران زدیم…ولی بعدش معلوم نیست کجا رفتن
چشم هایم را ریز میکنم
_پس یحتمل همون تهرانن! برگرد همه سوراخ سمبه هارو بگرد از هر کس و هرچیزی که کوچکترین ارتباطی به مسعود داره سراغشو بگیر!
_چشم!
_خونوادش چی؟ هنوز اعتراف نکردن؟
_قربان دیشب پدرش زیر دست معتمد غش کرد بخاطر همین شکنجه هارو متوقف کردیم! به نظر میاد واقعا خبری از مسعود ندارن
_کسی که از این موضوع بویی نبرده؟
_نه آقا ! همه فکر میکنن خانم توی شهر تحت نظر طبیبه! بجز من و معتمد و پری کسی از این قضیه بویی نبرده
_دوباره برو سراغ پری یه جوری حالیش کن اگه کسی بویی ببره قطعا حسابش با کرام الکاتبینه
_قربان اگه برم این چهارمین باره همین دیروز…
_با من یکه به دو نکن اعتماد برو!
_چشم اقا با اجازتون
این را میگوید و از اتاق خارج میشود
و من طبق عادت بالشت را روی زمین میگذارم و دراز میکشم از روزی که آواز رفته روی تخت نخوابیده ام…بیرون نرفته ام..به هیچ کدام از کارهایم رسیدگی نکرده ام! در واقع زندگی نکرده ام مرده ام و تنها تفاوتم با بقیه ی مرده ها افکار وحشتناکی ست که آرامش مغزم را به تاراج میبرد
پریچهر بعد از در زدن وارد اتاق میشود
_سلام جناب خسروشاهی!
تکان نمیخورم حتی جواب سلامش را نمیدهم
_مممم امروز از شهر بار سیمان آوردن دارن تخلیه میکنن راستش…
_پول میخوای؟
سکوت میکند
_کتاب دومی طبقه ی سوم از سمت راست کلید گاو صندوق اونجاست بردار هرچقدر میخوای بردار اضافه ترم بردار سهم آبا و اجدادتم بردار فقط برو! فقط برو که حالم دست خودم نیست یه بلایی سر دوتامون میارم!
چشم روی هم میگذارم و او بدون آنکه کلامی حرف بزند مقدار پولی که لازم دارد را برمیدارد و از اتاق خارج میشود
ناگهان در به یکباره باز میشود و اعتماد سراسیمه وارد اتاق میشود
_آقا یه نامه! یه نامه دارید
بلافاصله از جا بلند میشوم و به سمت اعتماد حمله میبرم
با لرزش بی امان دستم نامه را باز میکنم
“اگه میخوای همسرت رو تحویل بگیری همین الان مثل یه آدم حرف گوش کن تنهایی بیا کنار نیزار کشکول تاکید میکنم تنهایی! در غیر اینصورت جون جفتشون در خطره”
_کنار نی زار؟ چرا نیزار؟ چی تو اون کله ی بی مغزش میگذره؟ اینو از کجا آوردی؟
_مش رضا گفت مسعود داده که بدم دست ارباب!
مش رضا؟ هوف! بیشتر از ۹۰ سال سن دارد و بی سواد! پسره ی احمق!
نامه را مچاله و گوشه ای پرت میکنم بلافاصله اسلحه را برمیدارم و بدون پوشیدن لباس گرم به سمت در میروم
سوار اسب میشوم و میخواهم حرکت کنم که اعتماد با دو پالتو را به طرفم می آورد
_ارباب هوا سرده باید…
پالتو را میگیرم و روی اسب میگذارم
_ارباب من و معتمد هم بیایم؟
_نه! ۳ ساعت دیگه اگه برنگشتم بیاید
و با همه ی سرعتم به سمت نی زار کشکول میتازم
─
مرتیکه احمق بی خاصیت
سرم کارم گذاشته؟ نیم ساعتی شده که اینجا میخ شده ام و خبری از آن ناموس دزد نیست
از جا بلند میشوم و به طرف اسب میروم
زین اسب را کمی جا به جا میکنم که ناگهان جسمی سفت از پشت روی سرم قرار میگیرد
دستم روی زین خشک میشود
_تکون بخوری مغزتو متلاشی بدون!
بدون حرکت می ایستم
_دستاتو ببر بالا
دو دستم را به نشانه ی تسلیم بالا میبرم
و کمی بعد با لبخندی به ظاهر خونسرد به طرفش می چرخم
نگاهم در تنها چشم مسعود کوبیده میشود
اسلحه درست وسط پیشانی ام جا گرفته
البته چهار نفر دیگر هم آماده باش منتظر شلیک هستند
آنقدر ترسو و بزدل؟
یک نفر در مقابل پنج نفر؟
برخلاف میلم باز هم تظاهر به خونسردی میکنم
و با پشت دست اسلحه را کنار میزنم و بلافاصله هر چهار نفر ضامن را میکشند!
دوباره اسلحه را سر جای قبلی میگذارد و من زیر فشار اسلحه به پیشانی ام لبخند جسورانه ای میزنم
_اگه خودتونو خیس نمیکنید بگم پدرت..مادرت و خواهر عزیزت از روزی که آواز گم شده گم و گور شدن! خبر داری؟
پوزخندی میزند
دستش به طرف اسلحه ام میرود و آن را برمیدارد
چند قدمی عقب میرود و اسلحه ام را روی کمرش میگذارد
_اگه از غصه دق نمیکنی بگم دلیل تاخیرم این بود که پدر مادر و خواهرم رو از عمارت خسروی به جای امنی منتقل کردم!
لبخند من محو میشود و لبخند او عمیق تر! دوباره گند زدی معتمد! گند!
_دست و پاشو ببندید
بلافاصله دوتایشان به طرفم می آیند و با طناب محکم دست و پایم را می بندند
و من از حرص و غضب میلرزم و او میخندد! حق دارد بخندد چاهی ست که توسط خواهر احمقم، پدرم و برادرم برایم کنده شده!
لگد محکمی به پشت زانویم میزنند و زانویم خم میشود اما من با همه ی توانم مقاومت میکنم تا نیفتم
_نچ نچ نچ! پسر تو چقدر سرسختی! البته که خانی! خوب میخوری و میچاپی بایدم قوی باشی
اشاره ی دیگری میکند و این بار لگد محکمی تری وادارم میکند که مقابلش زانو بزنم
سیگاری از جیبش خارج میکند و من متعجب نگاهم سمت لباس ها و سر و وضعش میرود یک رعیت زاده ی بی سروپا و این همه بزک دوزک؟
_خب! جناب خسروشاهی! چشم راستتو بیشتر دوست داری یا چپ؟
_هرکدومشو میخوای زودتر بردار و همسرمو برگردون در غیر اینصورت دودمانتو دود میکنم
پوزخند صدادارش تشدیدی میگذارد روی خشم بی امانم
_پس باید از راه ناموس وارد بشم! باشه! چشم نخواستم بهت حق انتخاب میدم یا تجاوز یا ازدواج!
چشم هایم باریک میشود
_منظور؟
_دوتا راه داری یا طلاق نامه ی آواز رو تحویلم میدی و من با استناد به این طلاق نامه باهاش ازدواج میکنم و تخمم رو توی شکمش میکارم یا…
مکثی میکند و سیگارش راروشن میکند
پک کوتاهی میزند و ادامه میدهد
_یا مجبورم بدون عقد و ازدواج تخم مو بکارم! بهت حق انتخاب میدم!
دندانم را با حرص روی هم فشار میدهم و به طرفش خیز برمیدارم که بلافاصله دوباره با زانو زمین میخورم و صدای قهقه اش در فضا میپیچد
_آخ آخ! یادت رفت سم هاتو بستم؟
_به زودی این سم ها روی دهنت میخوابه
پایش را روی شانه ام میگذارد
_شنیدم دختر عمه ام رو حسابی آزار دادی! میگن صدای گریه و زاری و تجاوزایی که بهش کردی کل عمارت رو برداشته!
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
پکی به سیگارش میزند و با پا روی زمین تصویری فرضی می کشد
_داشتم میگفتم! شنیدم به دخترم عمه ام تجاوز کردی! فقط خودت تجاوز کنی؟ خب چه اشکالی داره منم امتحان کنم؟
_از مادر نزاییده کسی که بخواد به ناموس من دست درازی کنه مرتکیه بی شرف
نفس زنان از درون میجوشم و او میخندد
او میخندد و خنده اش آرامش نداشته ام را ویران تر میکند
_ابوالفضل
_بله آقا
_چشمای جناب خسروشاهی رو تا جایی که راه داره با دست باز کن
با تصور آنکه میخواهد به چشمم آسیبی برساند خیز برمیدارم و سه نفر دیگر محکم دست و بازویم را میگیرند
_باز کن قشنگ باز کن
آنقدر دست و پا میزنم که انگشتش دو سه باری مردمکم را لمس میکند و دردش را تا بیخ قلبم حس میکنم
یکی از آنها سرم را محکم میگرید و دیگری پلکهایم را پایین میکشد
تلاشم برای بسته گذاشتن چشمم ناکام می ماند
چند قدم جلو می آید و درست مقابلم می ایستد
_خوب نگام کن خسروشاهی خووووب
با آنکه از نگاه کردنش اکراه دارم اما پر نفرت نگاهش میکنم و او دوباره لب میزند
_چشماتو باز کن و ببین کسی که ۲۷ سال پیش زاییده شده و کسی که ناموست رو می***اد ! خوب نگاه کن خوب!
_مرد این حرفا نیستی
_بهت نشون میدم
دوباره خیز برمیدارم
آنقدر سر و فک و چشمم را فشار میدهند که چیزی نمانده مغزم بترکد
_مسعووود! بترس! بترس از روزی که جامون عوض بشه و تو زانو بزنی و من…
_خوب نگهش دارید
دو نفر دو طرف بازویم را میگیرند و مسعود با همه قدرتش مشت محکمی روی صورتم میکوبد
بی حال سر و گردنم شل میشود
طعم خون را داخل دهانم حس میکنم و به زور چشمانم را باز نگه میدارم
_تا تو بخوای دست بجونبونی من و آواز از مرز خارج شدیم مرتیکه بی رگ!
_بری قعر جهنمم دنبالت میام و پیدات میکنم مسعود! مادرتو به عزات مینشونم
با اسلحه سرم را بلند میکند
_تا اون موقع من و همسرت چندتا بچه قد و نیم داریم چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی؟بچه های همسرتو یتیم نکن!
سکوت میکنم و حرص میخورم و او بی تفاوت سیگارش را لب میزند
_ میگن بچه تجاوز، برخلاف اینکه ناخواسته اس هم خوشگله هم عزیز ! مادر نمیتونه ازش دل بکنه درسته؟
_اینو باید از مادرت بپرسی پسرم!
برخلاف تصورم عصبانی نمیشود
_نوچ! نیازی به پرسیدن نیست یکی دو سال دیگه با چشم خودم میبینم
با لحن خسته ای لب میزنم
_اینقدر مرد نمیبینمت که جرات کنی به ناموس من…
جلو می آید و با موهایم سرم را عقب میکشد
_اگه بخوام میکنم
_نمیتونی!
_میتونم و میکنم
_مرد این حرفا نیستی بی شرف
_بهت ثابت میکنم
_قبلش مردی
_نمی میرم و میتونم و میکنم و بچهشم میذارم بغلت! همونطوری که تو بهش تجاوز کردی همون طوری که تو تخمتو توی شکمش کاشتی منم میتونم منم میکنم
به طرفش حمله میبرم و محکم تر دو طرفم را میگیرند
_مسعوووووووود میکشمت!
_اینقدر واق واق نکن بی پدرررر!
سیگارش را زیر پا له میکند
_ابوالفضل
_بله آقا
_اون طلاق نامه رو بیار که محمدخااان خسروشاهی امضا کنه
_تو غلط کردی بی پدر
با همه ی توانش لگد محکمی داخل شکمم میکوبد
یک کاغذ سه در چهار را مقابلم میگیرد
_میخوای بخونی یا بهم اعتماد داری؟
_تو خواب ببینی امضا کنم حرومزاده
دوباره لگد دیگری به شکمم میزند و درد تمام وجودم را میگیرد
_انگشتشو از پشت بزار روش
هر دو دستم را محکم مشت میکنم
_دستاشو مشت کرده آقا
فندک را به سمتش پرت میکند
_این فندکو بزار زیر دستش تا باز نکرد برندار!
با سوزشی که در دستم حس میکنم صورتم چین میخورد
تصمیم را گرفته ام با همه توانم دستم را محکم مشت کرده ام یا مرگ یا آواز…
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
با همه ی قدرتم دستمال را زیر دندانم فشار میدهم و فریادم را در گلو خفه میکنم
پریچهر باند قهوه ای رنگی از داخل ساکش خارج میکند
_سوختگی عمیقه باید باندپیچی بشه
_سریعتر
با دقت دستم را باند پیچی میکند
_باید مراقب باشی خیس نشه و عفونت برنداره! چه اتفاقی افتاده؟
_کارت تموم شد؟
_آره!
_بیرون
مکثی میکند
_من هیچ جا نمیرم
چشم باز میکنم! میان این همه درد پریچهر را کم داشتم
_گفتم بیرون تا اون روی سگم بالا…
دست روی دهانم میگذارد
_فکر میکنی فقط دستای تو سوخته؟ نه! اشتباه نکن! قلب من بیشتر از دست تو سوخته! روحم خیلی بیشتر! دارم زجر کشیدنت رو میبینم و توقع داری بی تفاوت باشم؟ توقع داری تنهات بزارم؟
_میسوزه!
_طبیعیه! تا یه مدت این سوزش ادامه داره
من از قلبم حرف میزنم من از دردی که به جانم افتاده میگویم از بلایی که سرم آمده از مصیبتی که شانه هایم را خم کرده از غصه ای که کمرم را شکسته و او …او از سوختگی ناچیز دستم!
از داخل کیفش شیشه شربتی خارج میکند و مقداری از آن را داخل درب فلزی اش میریزد و به اجبار به خوردم میدهد
_مسکنه! هم دردت رو کم میکنه هم خواب آوره…
شربت را از دستش بیرون میکشم و بدون توجه به عوارض آن را سر میکشم
بلافاصله آن را از دستم خارج میکند
_دیوووونه! ضرر داره! خودتو به کشتن میدی!
_هیچ شربتی نمیتونه درد منو تسکین بده پریچهر…هیچ شربتی…هییییچ
_باشه! ولی نباید خودتو به کشتن بدی! چه اتفاقی افتاده؟ چی اینقدر بهمت ریخته؟ با من حرف بزن محمد!
_پاشو برو بیرون! بیرون!
سکوت میکند و چهره ای درد کشیده ام را زیر نظر میگیرد! و مغز من همچنان مانند دریایی متلاطم می خروشد و واژه ی غریبی به نام آرامش را در خود غرق میکند
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید آواز
چشم های خواب آلودم را با دست می مالم و از روی تخت بلند میشوم
صدای مسعود در گوشم میپیچد
_تا فردا غروب این طرفا پیداتون نشه!
صدای چشم آقا گفتن نزاکت و سیامک نگاهم را به سمت در میبرد
مسعود برگشته؟ هنوز زنده ست؟؟؟ وای! یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چطور ت انسته از زیر دست محمد جان سالم به در ببرد
صدای استارت خوردن ماشین نگاهم را به سمت پنجره می برد جایی که مادر و پسر سوار ماشین شده اند و در حال ترک ویلا هستند
نگاهم سمت ساعت میرود ۱۲ شب!
چه اتفاقی افتاده نصف شب؟
ناگهان در اتاق با ضرب باز میشود و من هراسان از جا میپرم
مسعود با چشمانی که خشم همچون رگه های آتش درونشان شعله کشیده مقابلم می ایستد
واویلا چه اتفاقی افتاده؟
آب گلویم را فرو میبرم و ترسیده نگاهش میکنم
یقه ی پیراهنم را میگیرد و به سمتی میکشد
تنم را به دیوار میکوبد
_من مَردم یا نه؟
پلک زدن هایم شدت میگیرد فریادش تنم را میلرزاند
_جواااب بده
_نمیدونم…
نمیگذارد حرفم را ادامه بدهم بلافاصله به روی تخت پرتم میکند
_نمیدونی؟نمیدونی؟ پس توهم مثل شوهرت فکر میکنی الان بهت نشون میدم
از روی تخت بلند میشوم و متعجب نگاهش میکنم من فقط میخواستم بگویم “نمیدونم منظورت چیه؟”
دستش سمت کمربندش میرود
باز محمد چه غلطی کرده که آتش این عوضی را تند کرده و به جانم انداخته
کمربندش را باز میکند و ترس روی تنم می افتد
میخواهد با کمربند کتکم بزند؟ وای! فقط شکنجه ی مسعود را کم داشتم
کمربند را دور می اندازد و من این بار قلبم از حرکت می ایستد
با چشمانی وق زده حرکات دستش را تعقیب میکنم
میخواهد چه غلطی بکند؟
بلافاصله با دیدن تن لختش چشم روی هم میگذارم
وای! خدایا…چه اتفاقی افتاده؟
نکنه…نکنه قصد دارد….وای…
با همه ی قدرت ملافه را داخل مشتم جمع میکنم و چشم باز میکنم
لخت مادرزاد! امکان ندارد
تجاوز؟ به من؟ به دختر عمه اش؟ به…به یک زن متاهل؟ به همسر محمد خسروشاهی…امکان ندارد شاید خواب میبینم شاید کابوس ست شاید توهم ست! امکان ندارد…
دوباره چشم روی هم میگذارم تا این صحنه ی وقیح را نبینم
_شوهرت میگه مرد نیستم! اومدم ثابت کنم به دوتاتون!
با زانو روی تخت می ایستد و تنم را به سمت خودش میکشد با اکراه تلاش میکنم تن خیس از عرقش را از بدنم جدا کنم
_ولم کن مسعود! شوهرم غلط کرده با تو! تو از جد و ابای محمدم مرد تری!
_آهان! چند ثانیه پیش که نمیدونستی حالا چی شد که…
زور میزند شلوارم را پایین بکشد و من با دست مانعش میشوم
میان زور زدن هایم لب میزنم
_چرا…چرا به…به خودشسشش ثابت نکردی..من چه گناهی کردم آخه…ولممممم….
با صدای جر خوردن شلوارم لال میشوم شلوارم…شلوارم…وای محمد…وای عوضی! چه بلایی سرم آوردی؟ حتی وقتی فرسخ ها دوری بازهم زهرت را به جانم میریزی! خدا لعنتت کند
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
با همه قدرت شلوار را کامل جر میدهد و من بلافاصله شالم را از سر میکنم و روی پایم میگذارم
_تورو خداااا گوش بده چی میگم مسعود…
پشت دستش را به طرف لبم نشانه میگیرد
_خفه شو آواز زر نزن زر نزن زررررر نزن گفتم
با یک حرکت تنم را برمیگرداند و اشک من بلافاصله می جوشد
_مسعود تو رو خدا…
_زانو بزن…زود باش زانو بزن تا نکشتمت! ببینم وقتی اون پدرسگم بهت تجاوز میکرد همین طوری عز و التماس میکردی یا زیرش پهن شده بودی؟
تجاوز؟ از چه چیزی حرف میزند؟
مقاومت میکنم و ناگهان تک تک اعضای کثیف بدنش به تنم می چسبد! حسش کردم…برخورد بدنش را با بدنم حس کردم و کاش میمردم و این اتفاق نمی افتاد
قبل از آنکه کاری کند
همه ی زورم را میزنم و به طرفش برمیگردم
بلافاصله با همه ی قدرتم سیلی محکمی روی صورتش میگذارم
_به خودت بیاااااااا آشغال!
دست روی جای سیلی میگذارد و با چشمان درشت شده نگاهم میکند! نفس زنان به حرف می ایم
_به خودت بیا من…من ناموستم! من آوازم! من موگوجمممم مسعود! من دختر کبرام! من الان زن محمد نیستم من ناموس توم تو این شهر غریب!
هق هق امانم نمی دهد و با صدای بغض آلود ادامه میدهم
_این کارو نکن تو جای داداش نداشتمی!
آب دهانش را صدادار قورت میدهد و بی حرکت نگاهم میکند
اشک هایم پشت سر هم جاری میشود…
_چطور میتونی وقتی من مثل داداشم دوست دارم؟
قطره اشک او هم دور مردمکش حلقه زده نگاهش را از صورتم میگیرد و بلافاصله شالم را روی پایم میگذارد
اشکش سر میخورد و کمی بعد محکم بغلم میکند
حرارت تنش را از پس پیراهنم حس میکنم
حتی خیسی ناشی از عرق بدنش را…
دستش را به آرامی روی پشتم میکشد و بعد از مکثی طولانی لب میزند
_معذرت میخوام
این را میگوید و بلافاصله بعد از برداشتن لباس هایش از اتاق خارج میشود
خارج میشود و بغض من دوباره مثل صاعقه می ترکد
بیچاره….بچه ای که داخل شکم من بزرگ میشود..چه دردی میکشد چه استرسی چه دست و پایی میزند برای زندگی و زنده ماندن!
کاش بمیرم و او هم…
محمد! محمدددددد! تف به ذاتت! قسم میخورم سوز عمیقی رو دلت بزارم! بی شرففففف!
۵ مااااهه از دست تو عذاب میکشم بی وجدان ۵ ماهه دارم تحملت میکنم ۵ ماهه خون دل میخورم بسه دیگه بسه! حتی وقتی خودتم نیستی آزارات هست تف به ذاتت
حس نجس شدن پیدا کرده ام
لباس هایم را برمیدارم و به طرف حمام میروم…
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
ازدید محمد🪽🩵
_سلام خان داداش
با صدای مهران نگاهم را از جای سوختگی روی دستم که رو به بهبود کامل ست میگیرم و به او میدهم
_سلام مهران!
_خان داداش!
_بله!
_آواز کجاست؟
با سوال مهران خون داخل رگهام منجمد میشود
_شهرستان!
_نیست!
لبخندی به روی لب می آورم و تکیه ام را به صندلی میدهم
_کجا باشه خوبه مهران خان؟
_شما باید بگید! آواز اگه توی شهر تحت نظر پزشک باشه قطعا پیش آقاجون میمیونه پس با این حرفها گولم نزنید
_بیرون!
_نکنه آوازو سر به نیست کردی خان داداش
پوزخندی میزنم
_برو بیرون مهران!
_من هیچ جا نمیرم! باید بهم بگی آواز کجاست باااید
از جا بلند میشوم و درست مقابلش می ایستم
_به تو چه ربطی داره آواز کجاست مرتکیه؟ چرا خودتو نخود هر آشی میکنی؟
_آوازو کشتی؟
ضربه ای به وسط سینه اش میزنم
_اون روی سگ منو بالا نیار مهران بیرووون!
_اگه بلایی سرش اومده من میتونم کمکت کنم خان داداش! به من اعتماد کن خواهش میکنم! اگه کشتیش که یه جوری سرپوش بزاریم اگه زندس یه جوری کمکش کنیم! چرا به من اعتماد نمیکنی؟
_آواز زندس
_کجاست!
مکثی میکنم و به لبه ی میزم تکیه میدهم
_خب…
_با من رو راست باش خان داداش قول میدم کمکت کنم
با صدای خفه ای لب میزنم
_مسعود اونو گروگان گرفته
_چیکار کرده؟
سکوت میکنم و مهران ناباورانه نگاهم میکند
ضربه ای به پیشانی اش میزند
_وااای! وااای! چرا؟
_چون من و آواز باید به پای حماقت توو میترا بسوزیم
_چه ربطی به ما داره؟
_چون من برای انتقام از شمشیری خواستم چشمای مسعودو در بیاره و حالا…
ضربه ی دوم را خیلی محکم تر روی پیشانی میکوبد
_واااای! نگو که کورش کردی خان داداش
_اگه خاطر جنابعالی و احمدخان مکدر نمیشه دقیقا ندونسته همین کارو کردم! و حالا مسعود داره انتقام میگیره!
سرش را بین دو دستش میگیرد و در حالی که قدم میزند زیر لب مدام تکرار میکند
_وااااای وااااای
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با صدای پریچهر افکارم پراکنده میشود
_نوشیدنی میخوای؟
سر بلند میکنم و قامت بلندش را زیر نظر میگیرم طبق معمول میخواهد سوال بپرسد و آویزانم شود
_چه نوشیدنی؟
_یه چیزی که برای چند ساعت حال دلت رو خوب کنه
_نه!
_چرا؟
_تا حالا بهش لب نزدم
_خب از این به بعد لب بزن
_نمیخوام!
_پشیمون نمیشی!
کلافه میشوم
_اصرار نکن دیگه نمیخوام! تمومش کن
احتمالا دست پریچهر با مسعود تو یه کاسه نیست😏