۲ دیدگاه

رمان اواز قو پارت ۴۳

4.5
(62)

 

 

به صدایش رقصی می‌دهد

_بله!

_شُ شُ شما مگه ازدواج کردید؟

چشم باز میکنم و منتظر جواب پریچهر می مانم

امروز عزمش را جزم کرده قبرش را با دست های خودش بکند

_تا ازدواج نکنم باردار میشم؟

پلک زدن های آواز شدت میگیرد

_بسلامتی نمیدونستم متاهلید!

_ممنون!

پریچهر دوباره رو به من میخندد

_آقای خسرو شاهی…انگار زیاد از دیدن همسرتون خوشحال نیستد چرا دم در اخم کردید؟

با این حرفش گره کور بین ابروهایم باز میشود! از دیدن همسرم خوشحال نیستم؟

لب باز میکنم بگویم از دیدن تو خوشحال نیستم اما پشیمان میشوم! به قول خودش برگ برنده دست اوست! نباید کاری کنم داستان حاملگی اش لو برود

آواز را نگاه میکنم چیزی نمانده از خشم منفجر شود

_حال همسرم خوب بود خانم نیکی میگفت و می خندید تا اینکه شما اومدید و حالش گرفته شد!

پریچهر قوسی به لب هایش می‌دهد و میخندد

_من که اینطور فکر نمیکنم! یه نفر چهارمی هم هست که روی این موضوع شهادت میده!

خون خونم را میخورد و نفس هایم یکی در میان است! لعنت به تو پریچهر! قسم میخورم اگر آواز بفهمد توله ات را میکشم! چون چیزی برای از دست دادن ندارم…

 

 

 

_قبلا بهت هشدار داده بودم که نباید آواز بفهمه نداده بودم؟

دستم را از دور گردنش جدا میکند

_منم قبلا بهت هشدار داده بودم که جلوی بقیه با من زبون تلخی نکن! نداده بودم؟

_کدوم زبون تلخی؟

_همین که وارد شاهنشین شدم میگی اینجا چه غلطی میکنی؟ کم مونده بود بگم اومدم حرومیت رو به زنت نشون بدم

دست روی دهانش میگذارم و محکم فشار می‌دهم

_تو خیلی غلط کردی؟ روزی که اواز بفهمه  جل و پلاستو جمع میکنی و برای همیشه از این عمارت میری! هزار تا بچه هم از من داشته باشی جفتتون رو میندازم تو سطل آشغال! پس کاری نکن اون روی سگم بالا بیاد

با آرامش دستم را از روی لبش برمیدارد و بلافاصله بوسه ای روی لبم میگذارد

و با لبخندی عذاب اور دور میشود

_تو هنوز نمیدونی من چه آدم ترسناکی هستم خسروشاهی!

با اکراه دستم را روی لبم میکشم وجای لبش را پاک میکنم

باید راه چاره ای پیدا کنم! هیچ بعید نیست آواز به این ماجرا شک کند

به طرف حیاط میروم و اعتماد را میبینم

_سلام آقا

_سلام اعتماد باید برای یه مدتی این پریچهر رو از عمارت دور کنی!

متفکر نگاهم میکند

_خانم نیکی با این موضوع مشکلی نداره؟

_داشته باشه! مگه من باب میل اون تصمیم میگیرم؟

_چشم آقا! کی ببرمشون؟

_همین امروز عصر! همین امروز

_چشم

این را میگویم و به طرف اتاق پریچهر برمیگردم و در را باز میکنم

از روی تخت بلند میشود و می نشیند

_آفتاب از کدوم طرف در اومده که بابای بچم توی اتاق منه؟

بابای بچم؟ چقدر خوب بلد ست روی تک تک سلول های خاکستری من راه برود

_یه مدت از اینجا دور شو

لحنش عصبی و طلبکار میشود

_کجا؟

_تا بعد از زایمانت!

_من هیچ‌جا نمیرم! تا بعد زایمان همین جا ور دلت میمونم

خیال کوتاه آمدن ندارد باید سیاستم را عوض کنم

به طرفش میروم و روی تخت می نشینم

موهای جلوی چشمش را کنار میزنم

_اینجوری به آواز نگاه نکن که بچه ست و نمیفهمه! پاش برسه بخاطر خودش و منافع ۷ تا ۷ تا آدم تو گونی میکنه!

متعجب ابرو در هم میکشد

_اگه بفهمه از من بارداری قطعا بچه تو زنده نمیزاره! قضیه ساس هارو فراموش کردی؟

_الان باید باور کنم که تو نگران منی؟

چشم روی هم میگذارم و اگر چه تمام اعضای بدنم مور مور میشود اما دستم را روی صورتش میگذارم

_من اون بچه رو سالم میخوام

_باز شیطان توی مغزت رسوخ پیدا کرده خسروشاهی؟

فکش را با عصبانیت میگیرم

_من اون بچه رو میخوام احمق! میخوامش بفهم!

دستم را از فکش جدا میکند

_ولی همین ده دقیقه پیش تهدیدش کردی به کشتن چطور این تغییر ناگهانیت رو باور کنم؟

_گفتم اگه آواز بفهمه می کشمش!

_بازم نمیتونم باور کنم

چشم روی هم میگذارم و به زبان می آورم چیزی که از گفتنش اکراه دارم

_چیکار کنم باور کنی؟

لبخند روی لبش برمیگردد

_امشب با من بخواب!

لبخندم محو میشود لعنت به این ذات کثیفت پریچهر! درست دست روی نقطه ضعف من میگذارد

سرم را جلو میبرم و لبش را میبوسم و کنار گوشش زمزمه میکنم

_ولی تو باید امروز عصر بری عزیزم

_پس همین الان میخوام

سرم را عقب میکشم و صورتش را نگاه میکنم

با زیرکی تمام همه ی راه ها را به رویم بسته! با هر جان کندنی که شده لبخندم را حفظ میکنم اما قلبم دیوانه وار میکوبد

_باشه!

از جا بلند میشوم در اتاقش را کلید میکنم و برمیگردم

دوباره چشمانش می خندد

_یه کاری کن توی لذت غرق بشم

گوشه ی ابرویم را می خارانم! گیر چه آدم عوضی ای افتاده ام! لذت؟ تابی به گردنش میدهد و کنار گوشم پچ میزند

 

_میتونی؟

نگاهش میکنم! الان نباید از این پیشنهاد خوشحال باشم؟ پس چرا بدنم تا به این حد مقاومت نشان می دهد

روی تخت می نشینم و دستم را به آرامی روی گردنش میکشم

سرم را به صورت گر گرفته اش نزدیک می کنم و با صدای خمارم لب میزنم

_فکر کردی میتونم از این تن سفید و بلوری بگذرم؟ اونم وقتی خودت پیشنهاد میدی؟

دستش را روی ران پایم میگذارد و تمام ذهن من پر می کشد سمت آوازم!

بیشتر از دو ماه ست بدنش را لمس نکرده ام!

وای اگر بفهمد…اگر بفهمد پریچهر از من حامله ست و حالا توی اتاقش…

لبم را محکم زیر دندان میگیرم و همزمان نگاهم سمت دستش میرود که به آرامی روی بدنم میکشد

کم کم بدنم ناخواسته سرکشی میکند و نفسم کشدار و بلند میشود

دستم روی سینه اش کشیده میشود و با همه قدرتم فشارش می‌دهم

_یا این سینه ها….سینه‌ت خیلی…

زبانم بیشتر از این یاری نمی‌دهد

کمی فکر میکنم سینه ات چی؟ عاجز و کلافه سر به زیر می اندازم!

تمام مدت آواز جلوی چشمم ایستاده و نگاهم میکند

دارم چه غلطی میکنم؟ مجبورم به این خواسته اش تن بدهم؟ بهتر نیست به اجبار متوسل شوم؟

نه! ممکن ست کار دست خودم و زندگی ام بدهد

دستم آرام پیراهنش را پس میزند و روی سینه اش میخزد

_یا این سینه های داغ و نرم؟ولی! نباید اعتراض کنی من به روش خودم پیش میرم امروز…امروز کاری میکنم که…خون ازش چکه کنه

می خندد و به آرامی لبش را روی لبم قفل میکند

_محمد!

_چیه؟

_منتظر چی هستی؟ دارم جون میدم برای تنت..

_گفتم غر نزن! من به روش خودم پیش میرم ولی قول میدم کاری کنم تا سه ماه نتونی درست راه بری

کمرش را میگیرم و روی تنش خیمه میزنم

با دیدن حال و روزش تنفر تمام وجودم را میگیرد

مگر میشود یک زن آنقدر شهوانی پیشروی کند؟

صدای نفس پریچهر بلند میشود و صدای نفس من کامل قطع شده

آرام دستم را روی سینه اش میچرخانم

چهره ام جمع میشود! من زنی را دوست دارم که عفت و حیا داشته باشد و پریچهر….

در عذابم اما چاره چیست؟

کاش حداقل تظاهر به شرم و خجالت میکرد

حالم از آن نگاه وقیح بهم میخورد

در همین افکارم که ناگهان با همه ی قدرتش مچ دستم را میگیرد

و من متعجب نگاهش میکنم

_چی شد؟

_تمومش کن! دارم شکنجه شدنت رو میبینم!

_خوبم

_شکنجه میشی

_شکنجه نمیشم

با سماجت تلاش میکنم سینه اش را بیشتر فشار می‌دهم که با غضب دستم را بیرون میکشد

_خفه شو محمد! داری از عصبانیت منفجر میشی و تظاهر میکنی دوسم داری؟ کثیف تر از این حرکت ندیدم و وجود نداره!

خیال کوتاه آمدن ندارم باید باااید پریچهر امروز برود وگرنه مجبور میشوم هردویشان را با دست های خودم بکشم

دو طرف بازویش را میگیرم و محکم تر روی تخت فشارش میدهم

_تکون نخور

_محمد!

شروع به باز کردن کمربندم میکنم

_حرف نباشه! من همین الان بهت ثابت میکنم که….

با صدایی که سعی میکند آهسته به نطر برسد میغرد

_میرم! میرم عوضی!

_نه!

ضربه ای به وسط سینه ام می کوبد

دستم روی کمربند می‌ایستد و خشمم کمی فروکش میشود

_میرم ولی اینجوری به اجبار سمت من نیا ! من میخوام مثل اون شب قربون صدقم بری بوسم کنی تو آغوشم خمار بشی نه مثل الان که از چشمات آتیش میباره

نفس راحتی میکشم

باور نمی شود

من…من مطمئنم آن شب هم با این هرزه همخواب نشده ام

از او بیزارم حتی در خواب

اما…بچه داخل شکمش…بچه…تمام معادلاتم را به هم زده!

حالا از خدا خواسته دستم رو شده و او هم کوتاه آمده

به یکباره تغییر موضع می دهم

_باشه! امروز عصر ساعت ۴ برو! تا وقتی بهت نگفتم برنگرد باشه؟

سر تکان می‌دهد

_باشه! ولی به شرطی که هرچند وقت یه بار بهم سر بزنی

_سر میزنم

_هفته ای یه بار

_دارم میگم سر میزنم

موهایش را پشت گوش می اندازد

_من دوستت دارم محمد! بخدا دوست دارم! حتی یه سر سوزن هم به عشق و علاقه ی من شک نکن

کمربندم را دوباره میبندم و بدون آنکه جوابش را بدهم از اتاق خارج میشوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

آواز را می بینم که به سمت پله ها می رود

میخواهم صدایش بزنم که با صدای میترا پیشمان میشوم

_واااای! وای زنداداش! کجا بودی؟ عزیزمممم…

میترا…روزی نبود که به کتک و شکنجه اش فکر نکنم اما شباهتش به مریم هر بار مانع از این کار میشد و هر بار دندان روی جگر میگذاشتم

قطعا هر کسی جز میترا این همه بلا را سرمان می آورد زنده اش نمی گذاشتم اما میترا برای من چیز دیگریست

ناگهان با صدای سیلی دوباره نگاهم سمت شان برمیگردد

سیلی؟ آواز زد؟

انگار …انگار روی قلب من فرود آمد

_چه خبره؟

با صدای من هردو یکه میخورد

به سمت آواز میروم و با عصبانیت شانه اش را می گیرم و به طرف خودم می چرخانم

قبل از آنکه حرفی بزنم لب باز می کند

 

 

 

_حقشه محمد! پنج ماهه بخاطر میترا…

_ساکت شو آواز

میترا دست روی جای سیلی گذاشته و بغض کرده

_خان داداش حق با آوازه! من خیلی باهاش بد کردم…کار خوبی کرد یه وقتایی لازمه یه بزرگتر…

_توم خفه شو میترا

بدون آنکه حرف دیگری بزنم دست آواز را میگیرم و به طرف شاهنشین میکشم

روی تخت هولش می دهم و دست به کمر منتظر توضیحش می مانم

_حرفی برای گفتن ندارم فقط میدونم حقشه! میترا کاری کرده که حتی دست به قتل هم بزنم کمه این؟

دو ماه از خطای میترا گذشتم که آواز تنبیهه‌ش کند؟

_زیاده روی کردی

_علاوه بر اینکه زیاده روی نکردم کمش بود اگه سر نرسیده بودی…

_خفه شو آواز ! ببینم یه بار دیگه دستت به میترا خورده اون روی سگم رو نشونت میدم

خونسرد می خندد

_من تا حالا فقط اون روی سگتو دیدم روی دیگه‌ت رو هم نشون بده

از کارش عصبانی و کلافه ام

اما بلایی که پریچهر داخل اتاقش به سرم آورده از جلوی چشمم محو نشده

نمیتوانم درست در این مورد تصمیم بگیرم

بعد از مکث کوتاهی لباس هایم را در می آورم

_لخت شو…

_چی ؟

_یه جوری میگی چی انگار شوهرت نیستم انگار میخوام بهت تجاوز کنم انگار زن همسایه ای و گذرت به اینجا افتاده! خبر داری شوهرتم؟

_حتی تو این موقعیت هم زبونت تلخه! میدونم شوهرمی! ولی اون طلاق نامه چی؟

پس مسعود احمق آن طلاق نامه ی دروغین را به او نشان داده!!!

به طرفش میروم و شروع به در اوردن لباس هایش میکنم

_کدوم طلاق نامه؟ طلاقت دادم و خبر ندارم؟

لبخند آرامی روی لبش شکل میگیرد

_یعنی جعلی بود؟

_چی؟

لبخندش عمیق تر میشود و این بار محکم به آغوشم میکشد

_وااای محمد! خیلی دوست دارم دیوونه ی من

پیراهنش را گوشه ای پرت میکنم و تنش را روی تخت میگذارم

_محمد!

_چیه؟

_میشه یکم رمانتیک درخواست رابطه کنی؟ اصلا نیازی به گفتن نیست اگه با معاشقه جلو بیای من خودم راه میفتم ولی یهو مثل برج زهرمار میگی لخت شو یعنی چی؟

_چوب خطت پره دختر کبری! اینو رابطه حساب نکن تنبیهه حساب کن

_چی؟

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

تازه از حمام بیرون آمده و کنار بخاری ایستاده

_محمد

_هوم

_چرا مسعودو کور کردی تو که میدونستی اون…

_بس کن آواز ! نشنوم یه بار دیگه اسمشو به زبون بیاری

_محمد!

_همین که شنیدی

به طرف در می رود و میخواهد قهر گونه خارج شود که اعتماد در میزند

آواز در را باز می کند وبا دیدن اعتماد بلافاصله پشت در پناه میگیرد

گویی هنوز نتوانسته خاطرات آن شب را فراموش کند

اعتماد بعد از مکث کوتاهی وارد اتاق میشود و آهسته دم گوشم زمزمه میکند

_قربان پیداشون کردم

_خودت؟

_بله

لبخندی روی لب هایم شکل میگیرد

_کارت خوب بود! الان کجان؟

_نزدیک مرز ایران و افعانستان

_۴ تا ماشین آماده کن نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم

_چشم

به طرف در میرود

_اعتماد

_بله آقا

_پریچهر چی؟ تو نباید پیش اون باشی؟

_نگران نباشید قربان حواسم هست

اعتماد می‌رود و آواز متعجب و کنجکاو نگاهم میکند

_محمد!

_چیه؟

_میتونم یه سوال بپرسم؟

در حالی که تلاش میکنم سگک کمربند را ببندم سر تکان می‌دهم

_مسعود رو پیدا کردی؟

_نه!

_پس کیو توی مرز افغانستان گیر انداختی؟

_خونوادش!

سگک را چفت میکنم و پیروزمندانه به چهره ی رنگ باخته آواز نگاه میکنم! لب زیردندان میگیرد و به کمک دیوار خودش را سرپا نگه میدارد

_محمد تو که نمیخوای اونارو بکشی؟

_نه!

_تو که تو که نمیخوای بلایی سرشون بیاری نه؟

به نشانه منفی سر تکان میدهم

_تو که نمیخوای کارای مسعود رو تلافی کنی نه؟

_چرا نباید این کارو بکنم؟ چرا نه؟ یه دلیل قانع کننده بهم بده!

_محمددد! محمد تو میخوای روی خواهر و مادرش دست درازی کنی؟

_چرا نباید این کارو بکنم وقتی مسعود کرد؟!

با هر دو دست محکم به سر خود میکوبد

_ولی مسعود با من کاری نکرد! قسم میخورم قسم میخورم محمد!

_خودت گفتی سه بار بهت دست درازی کرده

_دروغ گفتم!

با تمسخر میخندم و سری تکان می‌دهم

_باشه! منم همین امشب خواهرش رو حامله میکنم البته به دروغ! فقط مشکل اینه ۹ ماه دیگه دروغم واقعیت پیدا میکنه

_تو این کارو نمیکنی محمد! مهتاب باکره ست

_آهان اسمش مهتابه؟

_الان اسمش مهمه؟ میگم باکره ست

_باکره باشه!یه پرده ست جنسش از سنگ نیست!با یه فشار کوچیک برداشته میشه!

_محمد! لطفا این کارو نکن

_بیخود دست و پا نزن آواز من حامله ش میکنم! اگه امشب حامله نشه فردا شب حامله ش میکنم؛ حامله نشد پس فردا شب حامله‌ش میکنم؛ اگه بازم نشد سه ماه هر شب حامله‌ش میکنم و اگه نشد دیگه کوتاه میام چون به این نتیجه میرسم عقیمه!

به سمت در میروم با یک قدم راهم را سد میکند

_محمد التماست میکنم خواهش میکنم از خر شیطون بیا پایین

 

 

#پارت_235

 

 

_آواز آسمون به زمین بیاد دنیا به اخر برسه باید مهتاب امشب زیر من دست و پا بزنه! تمام

_چطور میتونی اینقدر وقیحانه تو چشم من نگاه کنی و از این حرفا بزنی؟

_وقیح کسیه که توی تخم چشمام نگاه کرد و گفت بچه مو میزارم تو بغلت! اون روی سگ منو بالا نیار آواز تو نمیدونی تو خبر نداری من چیا کشیدم

با دست او را کنار میزنم و به سمت در میروم در میانه ی راه برمیگردم

_نگران نباش عقدش میکنم!

_محمد!

_لال شو

اعتماد به سمتم می آید

_آقا ! فقط قبل از اینکه بریم خانم نیکی به شدت عصبیه میگه اگه بهم سر نزنه مجبورم پیش خاتون …

_اول میرم پیش پریچهر بعد خونواده اون مرتیکه

_چشم آقا

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

در پذیرایی را باز میکنم و با دیدنم بلافاصله از جا بلند میشود

_محمد! خودتی؟

_شنیدم پیش اعتماد زر زیادی زدی؟

مات و مبهوت نگاهم میکند

_چه زری؟

جلو میروم و مقابلش می ایستم

پلک هایش شروع به لرزش می کند و اشک دور مردمکش حلقه میزند

_محمد! دلم…

با سیلی ام روی صورتش ادامه ی حرفش ناتمام می ماند

_دلت؟ دلت غلط کرده! تو منو دوس داری؟اره؟ اره؟ پس چرا تهدیدم میکنی؟ پس چرا اعصابمو به هم میریزی؟چرا میخوای زندگیمو خراب کنی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری پریچهر؟به چه زبونی بگم نمیخوامت!

_محمد من اوایل که اومدم روستا نیتم یه چیز دیگه بود ولی رفته رفته بهت علاقه‌مند شدم دست خودم نیست بفهم

_بچه رو سقط کن تا باور کنم دوسم داری؟

_بعدش ولم نمیکنی؟

_نه!

_پس چرا میخوای بچه رو سقط کنم؟ اگه میخوای کنارت بمونم چرا نمیخوای ازم بچه داشته باشی؟

سکوت میکنم

_نه محمد! این بچه مثل ضامنه اگه نباشه توم نیستی

_الانم نیستم

_حداقل ماهی دوبار میبینمت! ماهی دوبار اینقدر سخته؟

_پریچهررررر

_جانم

_اگه بخاطر آواز و آقاجونم نبود یه بلاهایی سرت می آوردم که برای زندانی های قرون وسطی هم قفل بود ولی…

جلو می آید و روی سینه ام را می بوسد

_چه غلطی میکنی؟

_قلبتو بوسیدم

کلافه و عصبی روی مبل می نشینم و او به طرف آشپزخانه می رود

_چای دمه! پررنگ میخوری یا کم رنگ؟

نگاهم سمت سماوری که در حال غل عل کردن ست میرود چه اتفاقی می افتد اگر همه ی آن آب جوش را روی سرش خالی کنم؟

_میل ندارم

یک چای برای خودش می ریزد و فنجان را روی عسلی میگذارد

کنارم روی مبل می نشیند! تحمل حضورش اذیت کنندست از داخل جیبم پاکت سیگارم را در می آورم

آن را از دستم بیرون می کشد

_جلوی یه خانم دکتر سیگار…

هنوز حرفش تمام نشده سیلی ام روی صورتش می خوابد

آنقدر عصبیم که یقه ی لباسش را می گیرم و با همه قدرتم هولش میدهم

روی زمین می افتد و آخ کوتاهی میکند

لگد محکمم روی ران پایش می خوابد  و او در حالی که درد میکشد حریصانه لب میزند

_این بچه آیینه دقت میشه پس دست از لجبازی بردار

نه! مثل اینکه دست بردار نیست

کمربندم را در می اورم و همه ی رحمم را در وجودم می کشم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_مچ دستش شکسته باید گچ بگیریم

حالا عذاب وجدان دست از سرم برنمیدارد

چه غلطی کردم؟ کاش این بلا را سرش نمی آوردم

با بغض خون دماغش را پاک میکند

پزشک به گوشه ی ابرویش اشاره میکند

_اینجاهم باید بخیه بخوره زخم عمیقه خونش بند نمیاد

_اقای دکتر کتفمم درد میکنه میشه یه نگاه بندازید فکر کنم کتفمم شکسته

از جا بلند میشوم و مقابل پنجره می ایستم

افرادم با ۴ ماشین بیشتر از سه ساعت جلوی در منتظر من هستند و من اینجا عجب گرفتاری شده ام

_نه خدارو شکر کتفتون سالمه

به سمت پریچهر برمیگردم

خون مردگی طرف راست صورتش زخم عمیق گوشه ی ابرویش شکستگی مچ دستش و بدن سر تا سر کبودش را نگاه میکنم

زیر آن همه درد و فشار هم اجازه نداد دستم سمت شکمش برود!

چه اصراری دارد این بچه بماند؟ باید باور کنم که واقعا دلباخته ی من شده؟

پس من چرا با وجود ان همه زیبایی نمیتوانم از او حسی بگیرم؟

شیطانی ترین و کریهه ترین زنی ست که به چشم دیده ام

از پذیرایی خارج میشوم و یکی از افرادم را جلوی در میبینم

_فرشید

_بله آقا

_چند سالته؟

متعجب نگاهم میکند

_۳۳ آقا

هم ظاهر خوبی دارد هم اندام زیبا برای ماندن پیش پریچهر بد نیست…

شاید بتواند او را به سمت خودش بکشد

_ازدواج کردی؟

_بله آقا ولی چند ماهیه جدا شدم!

چه خوب! اختلاف سنی زیادی هم با پریچهر ‌ندارد

در پذیرایی را باز میکنم

_اینو خوب نگاه کن

بدون آنکه حرفی بزند نگاهش میکند

در را می بندم

_چطور بود؟

_جسارته آقا

_راحت باش

_خب! ظاهر خوبی داشت یعنی خیلی خوب

_از امروز مال تو

متعجب نگاهم میکند

_متوجه نشدم اقا

_ اینجا بمون برگشتنی عقدش میکنم برات

_ولی آقا….

_نشنیدم بگی چشم

#پارت_236

 

 

انگار بدش نیامده که لبخند محوی روی لبش ظاهر میشود

_چشم

_این دو روز دلشو به دست بیار! با هر روشی که خواستی! پریچهر زنت میشه پس از همین الان اختیارشو داری!

_فقط دو روز؟ اگه دل نداد چی؟

_در هر صورت زنته! از همین لحظه

_آخه قربان چه اتفاقی افتاد که…

_همین که شنیدی!

دستی روی شانه اش می کشم

_موفق باشی

این را میگویم و به طرف ماشین ها میروم و کنار معتمد سوار میشود

چهره ی متعجب و بهت زده ی فرشید را نگاه میکنم

امیدوارم بتواند به خوبی از پس او بر بیاید و باری به این بزرگی را از روی دوشم بردارد

سرم را به صندلی ماشین تکیه می دهم و چشم روی هم میگذارم

_اعتماد

_بله

_حرکت کن

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_ظاهرا یه هفته ست تو این خونه سکونت دارن

_الان کجان؟

اعتماد به در اتاقی که آن جاست اشاره می‌کند

با وردم بلافاصله هر سه با دست و دهان بسته از جا بلند میشوند

نگاهم روی خواهرش ثابت می ماند! خواهری که باید تاوان کثافت کاری های برادرش را پس بدهد

پدرش تلاش می کند حرف بزند اما دهانش بسته ست

_اعتماد

_بله

_چسب دهن محسن رو بردار

_چشم

با یک حرکت چسب را برمیدارد و بلافاصله مرد شروع به ناله و التماس می‌کند

_آقا ما بی گناهیم! رحم کنید پسرم هر بی عقلی کرده به بزرگی خودت ببخش! براش پیغام فرستادم داره میاد اینجا ! نوکر و دست بوستونه آقا ! ما فامیلیم رحم کنید به حرمت…

_اعتماد

_بله آقا

_اگه پسرش نیومد هر سه رو تیربارون کن

بلافاصله رنگ مرده می گیرند و خواهر و مادرش با دهان بسته ناله و زاری می کنند و محسن عز و التماس

اعتماد با صدای پر تحکمش لب میزند

_هر سه رو ردیف کنید

صدای نفرات داخل اتاق می پیچید

_چشم

مهتاب روی زانو می افتد و به طرفم می آید

دهانش بسته است فقط قطره اشک هایش را می بینم و سری که به نشانه “نه” تکان می دهد

مهران از بیرون می آید و دم گوشم زمزمه میکند

_مسعود اومده خان داداش

متعجب به طرفش می چرخم

_اینجاست؟

_اینجاست

_اعتماد

_بله آقا

_زهر این چند ماه‌و بریز و بیارش اینجا

مهران دوباره قدمی جلو می آید

_یه غول تشن هم همراهشه

_کیه؟

_اسمش سیامکه

_خوبه دوتاشونو شل کنید

فرهاد صندلی در دست به طرفم می آید

_بفرمایید بشینید قربان

نیم نگاهی به صندلی می اندازم آنقدر ذهنم معطوف مسعود است که آرامشی برای نشستن ندارم

تمام حرف های آن روزش داخل ذهنم ثبت و ضبط شده!

وقتی میگفتم بترس از روزی که جامون عوض بشه و او روی سر و صورتم مشت می کوبید

وقتی پاهای کثیفش را روی شانه ام گذاشته بود و جلوی ۴ نفر آدم غریبه می گفت به دختر عمم تجاوز کردی پس منم تجاوز میکنم

وقتی با لگد های پیاپی اش روی شکمم نفسم بالا نمی آمد وقتی آن فندک لعنتی را زیر دستم گرفت….نگاهی به جای سوختگی دستم میکنم چه دردی کشیدم آن مدت!

باید ببخشم؟

من آدم بخشش نیستم!

میخواهم ببخشم اما نه نمیتوانم…

حتی اگر بخاطر بلاهایی که سر خودم آورد ببخشمش بخاطر آواز نه! میخواست به همسر من دست درازی کند؟

با صدای فریاد و ناله هایشان گوش های فریده تیز میشود و به طرفم می آید

به فرهاد اشاره میکنم

_نزار نزدیک شه

_چشم

کمی بعد مسعود و زیر دستش را با سر و روی خونی وارد اتاق می‌کنند

با خشم و تنفر نگاهم میکند و من میخندم

مقابلم می ایستدروی صندلی می نشینم و پر غرور پا روی پا میگذارم

_پای خونواده رو وسط نکش بی وجود

اعتماد وادارش میکند جلویم زانو بزند

خون سر و صورتش تا سینه اش را قرمز کرده و من فقط به صحنه های آن روز فکر میکنم

_با خودم تسویه کن هر بلایی میخوای سرم بیار ولی خونواده‌م بی گناهن

با لبخندی روی لب نگاهش میکنم

_خونواده؟؟؟

از جا بلند میشوم و پایم را روی شانه اش میگذارم

_آواز خانواده ی من نبود؟ چرا پاشو وسط کشیدی؟

_آواز خونواده ی منم هست!

به رضا اشاره میکنم و مهتاب را جلو می آورد

نگاه خریدارانه ای به او می اندازم

و او بدون وقفه گریه میکند

_از این لحظه به بعد خواهرت هم خونواده ی منه! پدر و مادرتم فامیلای منن! در نتیجه تو هم  برادر زنمی! با این حساب پای خونواده ی تو رو وسط نکشیدم درسته؟ همونطور که آواز خونواده ی توست مهتاب هم خونواده ی منه!

_کاری به خواهرم نداشته باش هر غلطی میخوای…

بلافاصله لگد اعتماد روی پشتش می نشیند و بی حال روی زمین می افتد

_نزن اعتماد

_چشم

صدای ناله های فریده اعصابم را به هم ریخته

اما توجهی نمیکنم

جلو می روم و با یک حرکت روسری مهتاب را برمی دارد

تنها چشم خشمگین مسعود باز میشود

_کاری به خواهرم نداشته باش…

یکی یکی شروع به باز کردن دکمه های کتش میکنم

_خواهرم نه….بهش دست نزن محمد

زیر کت مانتو پوشیده

شروع به باز کردن دکمه های مانتو میکنم

زیر مانتو هم بافت پوشیده

_اعتماد

_بله آقا

_چاقو

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
10 ساعت قبل

محمد چقد کثیف و حال بهم زن شده 😖

خواننده رمان
9 ساعت قبل

نمیدونم محمد که براحتی مسعود و خانوادش رو پیدا کرد چطور زورش به پریچهر نمیرسه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x