هر چهار نفرشان شروع به ناله و عز و التماس می کنند
اعتماد چاقو را می آورد و با یک حرکت پیراهن مهتاب را پاره می کنم
سینه های سبزه اش را میتوانم ببینم
مسعود از جا بلند میشود که به سمتم بیاید
رضا از پشت پیراهنش را میگیرید و مانعش میشود
_رضا
_بله آقا
_مسعودو ببند روی صندلی
تن آش و لاش مسعود را بلند میکند و محکم روی صندلی می بندد
مهتاب همچنان با دهن بسته گریه میکند و ناله
_اعتماد ببین این زبون بسته چی میگه
چسب دهان مهتاب را برمیدارد
_تو رو خدا نه! فکر کنید منم میترا هستم فکر کنید ماریه هستم فکر کنید آوازم فکر کنید مسعود مهران خانه و مرتکب این اشتباه شده لطفا…
صورت مهران چین میخورد و رو به اعتماد می گوید
_چسبو بزار رو دهنش! داره مثل مادرش زر میزنه
مسعود زیر لب میغرد
_تو دیگه چرا مهران خان؟ تو مرد بودی شرف داشتی از کی اینقدر بی شرف شدی؟
مهران از داخل جیب پاکت سیگارش را در می آورد و رو به من تعارف می کند
یک نخ برمیدارم
_از وقتی که با فلانی تو عمارت خسروی دیدمت و نکشتمت از وقتی که ناموس دزدی میکنی! تو دیگه خیر سرت از شرف حرف نزن که بی شرف ترین آدم تو هستی! بجای ضربه ی ناموسی چشم داداشم رو در می آوردی بهتر نبود؟ ناموس چیزی نیست آدم از کنارش بگذره!
برای اولین بار از حرف های مهران خوشم می آید
مهران سیگار را برایم روشن کن
_همه بیرون!
متعجب نگاهم می کنند
_همه بجز مهتاب و مسعود
بلافاصله اعتماد همه را بیرون می کند و در را می بندد
حالا فقط ما سه نفر مانده ایم
گریه ی مهتاب بند نمی آید
به طرفش میروم و چاقو را درست وسط دو سینه اش فشار می دهم
_حرف بزن جناب امینی….با آواز چیکار کردی؟
_هیچی
چاقو را کمی فشار می دهم و جیغ خفه ی مهتاب بلند میشود
_حس کنم درغ میگی قفسه ی سینه شو باز میکنم
با خشم میغرد
_دروغ نمیگم روزی که از پیش تو برگشتم یکم اذیتش کردم ولی اجازه نداد ادامه بدم آواز دختر عمه ی منه من…
_مهتاب هم همسرمه! پس میتونم الان باهاش بخوابم نه؟
_محمد خیلی بی شرفی
میخندم!
_زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن! دست گذاشتی رو ناموسم! دست میزارم رو ناموست!
_خواهرم گناهی نداره
_آواز گناهی داشت؟
پیراهن را با چاقو پاره میکنم و به شلوارش می رسم
تلاش میکند از روی صندلی بلند شود
_تکون نخور وگرنه بد میبینی
_غلط کردم محمد!
_کافی نیست
با چاقو شلوارش را باز میکنم
_گه خوردم! بیجا کردم ! هر بلایی سر خودم میاری بیار ولی مهتاب بی گناهه
چاقو را بیشتر فشار می دهم و تن مهتاب مشخص میشود
_به پات میفتم محمد! هر کاری بخوای میکنم خواهرم دختره! باکره ست به پاک بودنش رحم کن
از جا بلند میشوم و متفکر نگاهش میکنم
_باشه! بهت حق انتخاب میدم یا همین الان با ازدواجمون موافقت کن و من با محرمیت بهش نزدیک میشم یا اینکه بهش تجاوز میکنم و تخمم رو توی شکمش می کارم
_داری حرفای خودمو میرنی؟
_دقیقا ! نیاز به هوش آنچنانی نداره!
_ولی من با آواز کاری نکردم
_ولی من میکنم! برخلاف تو من مردم پای حرفم وای میستم! یادته بهت گفتم مرد نیستی؟ منظورم این بود!
چشم روی هم میگذارد و سکوت می کند
مهتاب مثل گنجشک می لرزد و نفس نفس میزند
_باشه!
متعجب نگاهش میکنم
_عقدش کن
میخندم!
_انگار از خدات بود ولی!
_خیلی بی وجودی محمد من فقط نمیخوام الان جلوی چشم من بلایی سرش بیاری! وگرنه تا آخر عمر خودم رو نمی بخشم
با پا مهتاب را هول میدهم
_تمومش کن! باید خوشحال باشی بدبخت! تو داری با من ازدواج میکنی!
چاقو را تا میکنم و داخل جیبم میگذارم
_در هر صورت با عقد یا بی عقد خواهرت زیرخواب میشه! ولی خب آره با عقد قابل تحمل تره
مهتاب آنقدر هق میزند که چیزی نمانده خفه شود
_لباس همراته؟
با چشمان اشک آلود نگاهم می کند و جواب نمی دهد
به سمت در میروم و گوشه ای از آن را باز میکنم
_اعتماد
_بله آقا
_وسایلاشونو چک کن ببین لباس هست واسه همسرم
مسعود پر حرص میخندد و اعتماد متعجب نگاهم میکند
_چشم
به سمت مسعود میروم و فندکم را روشن میکنم
_دیگه با من درگیر نشو تا حالا دوبار سمت ناموس من اومدی دوتا ناموس ازت گرفتم! یه بار دیگه با من دم پر بشی نفر بعدی…
سکوت میکنم! نمیخواهم بیشتر از این پای مادرش را وسط بکشم
دندان روی هم فشار می دهد
_اینقدرم حرص نخور سکته میکنی و پسرم نمیتونه تنها داییشو ببینه…
نگاهش روی فندک ایستاده!
_راستی دستم خوبه! جای سوختگی خوب شده!
اعتماد در میزند و میخواهد وارد شود که مانعش میشوم
_لباسارو بزار دم در
_من که گفتم اشتباه کردم میدونم حماقت کردم یه این بار ازم بگذر دیگه پاپیچت نمیشم
به سمت در میروم و لباس های مهتاب را می آورم و دستش را باز میکنم
ا
_لباساتو بپوش باید بریم
دوباره برمیگردم سراغ مسعود
صندلی را دور میزنم و درست پشت سرش می ایستم
_یادته با چه بی رحمی دستم رو سوزوندی؟
_این کارو نکن قول میدم تا عمر دارم مدیونت بمونم
از پشت سرم را به گوشش نزدیک میکنم
_تفاوت من و تو همینه! من خودمو مدیون کسی نمیزارم! من ناموسم رو تسلیم نمیکنم من بخاطر جونم التماس نمیکنم! من پا پس نمیکشم! مسعود یه بار دیگه موی دماغ بشی بهت رحم نمیکنم
فندک را نزدیک میبرم و شروع به دست و پا زدن می کند
_غلط کردم محمد نکن این کارو
برخلاف میلم فندک را خاموش میکنم! من بیشتر از هر چیزی از آتش و سوختگی متنفرم…
اما…دلیل نمیشود آن زخم سوختگی لعنتی را فراموش کنم
گردنش را میگیرم و با همه ی قدرت صندلی را زمین می کوبم
آه از نهادش بلند میشود و دوباره به التماس و زاری می افتد
_آی پااام گفتم غلط غلط…غلط کردم بیجا کردم
لگد محکمی به شکمش میزنم و بی حال می افتد
با صدای باز شدن در نگاه میگیرم
مهتاب دکمه های کتش را بسته و می خواهد فرار کند؟
میخندم! نمیداند همه افرادم پشت در منتظر هستند؟
جنازه ی نیمه جان مسعود را با پا جا به جا میکنم و از درد به خود می پیچد
صدای داد و فریاد مهتاب به گوش می رسد
چرا دست و پا میزند؟
نمیداند تصمیمم را گرفته ام؟
از اتاق خارج میشوم
مهتاب همچنان تقلا می کند فرار کند
اسلحه ام را از کمر جدا میکنم
_ولش کن اعتماد
_ولش کنم فرار میکنه آقا
_ولش کن!
مهتاب متعجب نگاهم میکند
اسلحه را به طرف پدر و مادرش نشانه میگیرم
_بزار فرار کنه
نا امید چشم روی هم میگذارد و با زانو روی زمین می افتد
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
زنگ در خانه را میزنم و کمی بعد فرشید در را باز می کند و با دیدنم گل از گلش شکفته میشود
_سلام آقا
_سلام فرشید! یکیو بفرست دنبال عاقد
لبخندش عمیق تر میشود
_چشم! فقط آقا…این زنه حامله ست…
_میدونم
مکثی میکنم و ادامه می دهم
_بچه ی منه
چشمانش چند برابر حالت عادی میشود و مبهوت نگاهم میکند
_بی ادبی نباشه قربان چرا پیشنهاد این ازدواج رو به من دادید؟
کمی فکر میکنم
_میخوام به خودت وابسته ش کنی و متقاعدش کنی بچه رو سقط کنه! من این بچه رو نمیخوام نباید به دنیا بیاد نباید
_ولی ارباب…
_لقمه ی کوچیکیه برات؟
_نه آقا در حدی نیستم جا پای شما بزارم ولی اگه متقاعد نشه چی؟
_باید متقاعدش کنی! باید
وارد پذیرایی میشوم و پریچهر با دستی آویزان به گردنش سراسیمه به طرفم می آید
_محمد! چی میگه این مرتیکه؟ این کیه که میخوای منو به زور زنش کنی؟
انگشت اشاره ام را به معنی سکوت جلوی دماغم میگیرم
_نشنوم صداتو!
به طرفم می آید و بی قرار لب میزند
_من ازدواج نمیکنم اگه قرار باشه با کسی ازدواج کنم اون تویی نه کس دیگه ای
_نوچ! تو امشب با فرشید میری حجله و این حرف آخرمه فهمیدی؟
بلافاصله اشکش می جوشد
_عاقد بیاد بهش میگم من این ازدواجو نمیخوام اصلا این ازدواج شرعی نیست اصلا عقدمون جاری نمیشه شبیه به تجاوزه!
_آهان آفرین! دقیقا اینو خوب اومدی! تجاوزه! من امشب میخوام یکی بهت تجاوز کنه منتهی باید یه کاغذی چیزی باشه که با خیال راحت تجاوز کنه! کاری که تو با من کردی! رضایت نداشتم اما باهام خوابیدی جواب ، های هویه خانم دکتر
_من به عاقد میگم این ازدواج…
_عاقد پول میخواد نه زر مفت! همونطور که عقد من و آوازو خوند عقد تورو هم میخونه! نگران نباش آواز هم از من متنفر بود الان عشقش داره سر به شیدایی میزنه
_یا امشب خودمو میکشم یا…
_ممنون میشم این کارو بکنی فقط قبلش یه نامه بزار برای اون آشغالی که از وجود این بچه خبر داره بهش بگو که خودت خودتو کشتی و من بلایی سرت نیاوردم! چون اگه آقاجون و آواز بفهمن میگردم تک تک اعضای خونوادتو پیدا میکنم و آتیششون میزنم
_تمومش کن محمد!
_دختر خوبی باش و امشب فرشیدو راضی کن!
سری به چپ و راست تکان می دهد و به طرف یکی از اتاق ها می رود
سیگارم را روی لب میگذارم و به طرف پنجره می روم
نگاهم را به مهتاب می دهم که اشکش یک ریز بند نمی آید
هر قطره ی اشکش آب سردیست روی آتش خشم و کینه ی من!
_اعتماد
_بله
_به این دختره حالی کن که الان عاقد میرسه
_مهتاب آقا؟
_مهتاب!
_چشم
اعتماد او را دست بسته وارد پذیرایی می کند
_دستاشو باز کن
_چشم
گریه اش شدت بیشتری میگیرد
_تمومش کن
سر بلند می کند و با آن چشمان اشک آلودش نگاهم میکند
_چی؟
_اشک تمساح ریختن رو تموم کن حتی گریه کردنت عصبیم میکنه
بعد از مکث کوتاهی لب میزند
_چشم
چه مکالمات آشنایی…یاد شب ازدواجم با آواز افتادم..آواز…آواز….آواز ….! کاش میدانستم در چه حالیست
نیم ساعت بعد عاقد سر می رسد
در کمال تعجب عقد پریچهر و فرشید را می خواند و او هیچ مخالفتی نمی کند
وقتی عاقد حرف میزند سکوت می کند و سکوت! اما وقتی اسم من و مهتاب را می خواند شوکه از جا بلند میشود
_چی؟
نیش خندی میزنم
_بشین خانم دکتر!
_محمد تو…تو داری…
متحیر نگاهم میکند
_فرشید
_بله آقا
_دست همسرتو بگیر و برو اون یکی اتاق!
_چشم
فرشید از جا بلند میشود و به سمت پریچهر می رود
ناباور به دنبال فرشید کشیده میشود بدون آنکه کوچک ترین اعتراضی کند!
گویی خسته شده از دست و پا زدن
مهتاب سر بلند میکند
_آقای عاقد من با این ازدواج…
بلافاصله حرفش را نیمه تمام میگذارم و تهدیدوار می گویم
_حاج آقا پدر و مادرش یه جا گرفتارن بخاطر همین نتونستن تشریف بیارن
فورا منظورم را متوجه میشود که شوکه نگاهش را به صورتم می دهد
غیر مستقیم یادآوری کردم که پدر و مادرش در بند من هستند
او مجبور ست به تقبل این ازدواج
یک برگه از جیبم در می آورم
_اینم وکالتی که بهم دادن
مکثی میکند و دوباره تکرار میکند
_آقای عاقد من با این ازدواج هیچ مخالفتی ندارم!
لبخندی روی لبم شکل میگیرد و رو به عاقد سری تکان می دهم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید آواز🪽🩵
از وقتی محمد رفته خودم را داخل اتاق حبس کرده ام
خواب و خوراک ندارم
کارم شده گریه و گریه
مهتاب…مهتاب مادر مرده…مهتاب بدبخت…مهتاب بی نوا
باید همان حسی را تجربه کند که من با نزدیک شدن مسعود حس کردم…
وقتی تنش به تنم چسبید مرگ را به چشم دیدم
خفت بود تحقیر بود عذاب بود
یا شبی که با محمد خوابیدم…اگر چه دوستش داشتم ولی چه دردی به جانم افتاد
خدایا…خدیا خودت کاری کن هر وقت به تو رو آوردم نا امیدم نکردی این بار هم نا امیدم نکن
نجمه در را باز میکند
_خانم
_بله
_محمدخان برگشتن دستور دادن همه توی پذیرایی جمع بشن
شتابزده به سمت پذیرایی میروم
آنقدر مضطرب هستم که یکی دو بار سکندری میخورم و چیزی نمانده بیفتم
در پذیرایی را باز میکنم و
وای!
وااای!
مهتاب!
به چارچوب در تکیه می دهم
کاش خدا همین حالا جانم را بگیرد
نگاهم سمت محمد میرود
رو گرفته و نگاه نمی کند
مهتاب با دیدنم به طرفم می آید و محکم بغلم میکند
گریه وار می نالد
_آوااااز! آواز تو رو خدا…تو رو خدا منو ببخش من…من نمیخواستم…من نمیخواستم زندگیتو خراب کنم
دست سر شده ام را با زحمت بلند میکنم و آرام به پشتش میکشم
در همین حال هم او از من عذر خواهی می کند؟
فکر میکند نمی دانم چه بلایی سرش آمده؟
پلک سرد و خیسم را محکم روی هم فشار می دهم
صدای محمد به گوشم می آید
_همه هستن؟
_بله قربان
مهتاب از بغلم جدا میشود و محمد گلویی صاف می کند
_یک بار برای همیشه اعلام میکنم مهتاب همسر دوم من و خاتون این عمارت شده!
همه ی دهان ها از تعجب باز میشود و صدای هین کشیدن تک تکشان به گوشم می رسد
سر به زیر می اندازم تا نگاه ترحم آمیز کسی را نبینم
قطره اشکم جاری میشود و محمد با سنگدلی ادامه می دهد
_نشنوم کسی بی احترامی کنه! شرعا و قانونا همسرم شده و من هر کسی که با این ازدواج کوچک ترین مخالفتی داشته باشه رو به مسلخ میکشم
سر بلند میکنم و اولین چیزی که میبینم خنده ی منزجر کننده ی نازدار ست
مهران شاید از همه با جرات تر ست که به حرف می آید
_پس تکلیف زنداداشم…
_تکلیف زنداداشت مشخصه مهران خان! اگه اعتراضی داری میشنوم
در این جمع فقط او خبر دارد که مسعود چه بلایی سرم آورده و مهتاب دارد تاوان چه گناهی را پس می دهد
_امرتون روی سرمون جا داره خان داداش
گریه ی مهتاب تبدیل به هق هق میشود
محمد بی تفاوت به سمت در راهرو شاهنشین میرود
نرسیده به در می ایستد
_سلیمه
_بله اربابم
_مهتاب خاتون رو آماده کنید
نگاهی به ساعتش می اندازد
_ساعت ۱۰ توی اتاقم باشه
دست و پایم سرد میشود و چیزی نمانده سکته کنم
_معتمد
_بله آقا
_امشب کسی جز عروس حق نداره پا به اتاقم بزاره
_چشم
منظورش منم! من…من نباید پا به اتاقش بگذارم!
باورم نمیشود
هر لحظه بدنم بی حس تر میشود و شقیقه هایم بیشتر نبض میگیرد
معتمد پشت سر محمد راه می افتد
باید امشب تا صبح نگهبانی بدهد مبادا پای من به اتاق اربابش باز شود
و خلوت دو نفره یشان را به هم بزنم
ماریه و مرضیه دو طرفم را میگیرند
ماریه به آرامی نجوا می کند
_بشین زنداداش!
با زانو روی زمین می نشینم و دنیا دور سرم می چرخد…
چه اتفاقی افتاد
چه بلایی سرم آورد محمد
فقط یک هوو کم داشتم
آن هم..
آن هم دختر دایی خودم
مصیبتی بزرگتر از این وجود دارد؟
نجمه برایم آب قند می آورد و سلیمه و دو زن دیگر مهتاب را به سمت اتاقی می برند تا برای شب حجله آماده اش کنند
آن روز چه اشتباهی کردم که با مسعود قرار گذاشتم
کاش نمیگفتم مسعود دست درازی کرده
چه اشتباهی
چه حماقتی
چه خریتی
کاش پاهایم قلم میشد
کاش می مردم
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
از دید محمد🪽🩵
جلوی کتابخانه ایستاده ام و در حال انتخاب کتاب هستم که کسی در میزند
_بله
سلیمه وارد میشود
_ارباب عروستون آماده ست امر بفرمایید
_راهنماییش کن
_چشم
صدای قدم های آهسته اش به گوشم می رسد
در را می بندند و حدسم این ست که پشت در ایستاده
قدم از قدم برنمیدارد
به طرفش می چرخم
تور قرمزی روی سرش گذاشته اند و از پشت آن صورتش واضح دیده نمیشود
کتابم را انتخاب میکنم و پشت میزم می نشینم
او همچنان ایستاده
توجهی نمیکنم
شروع به خواندن کتاب میکنم
انگار وجود ندارد
آنقدر غرق در کتاب میشوم که وقتی ساعت را می بینم متعجب میشوم
ساعت ۱۲ ؟ بیشتر از دو ساعت آنجا بی حرکت ایستاده و اعتراصی نمی کند
سر بلند میکنم و نگاهم به دست های مشت شده اش گره میخورد از وقتی وارد اتاق شده باز نشده
_با زبون خوش جلو میای یا…
بلافاصله به طرفم می آید و مقابلم می ایستد
از جا بلند میشوم و به طرف در میروم
_من میرم سرویس! وقتی برگردم نباید لباسی تنت باشه
این را میگویم و اتاق را ترک میکنم
پایین تر معتمد ایستاده به طرفش میروم
_معتمد
_جانم ارباب
_آواز نیومد بالا؟
_خیر ارباب
_یعنی حتی….
سکوت میکنم! حتی چی؟ گفت نیامده یعنی نیامده…
یعنی اهمیتی برایش ندارد؟
معتمد سر به زیر می اندازد و سکوت می کند
بلافاصله به سمت شاهنشین برمیگردم و با باز کردن در تاریکی اتاق متعجبم می کند
فقط آباژور روشن و دیگر هیچ
_اتاق چرا تاریکه؟
_خجالت میکشم
پوزخندی میزنم
_آهان!
بلافاصله چراغ هارا روشن میکنم
از خجالت صورتش جمع میشود
_شرم و حیا رو بزار کنار! همونطور که داداشت…
_خودتون خوب می دونید که داداشم به آواز دست نزده!
_چقدر مطمئنی؟
همانطور نشسته لحاف را روی تنش می کشد
_صد در صد!
_اونوقت چقدر مطمئنی من امشب بهت دست نمیزنم؟
سکوت میکند
جلو میروم و مقابلش می ایستم
_لباسامو در بیار
تکان خوردن سیبک گلویش را میبینم
_تکون بخور
به آرامی از جا بلند میشود و نگاه شرم زده اش را به صورتم می دهد
_زنمی! همسرتم! از چی خجالت می کشی؟
دستش لرزانش را بالا می آورد و شروع به باز کردن کراواتم می کند
مکثی میکند و به اجبار شروع به باز کردن دکمه ی پیراهنم می کند و آن را از تنم خارج می کند
دستش روی کمربند خشک میشود
_میشه امشب…
_نه! من همین امشب میخوام
بدون لحظه ای تعلل کمربندم را باز می کند و سپس دکمه ی شلوارم
_چند سالته؟
_16سال
شلوارم را کامل خارج میکند و من بقیه ی لباس هارا جلوی چشمش در می آورم
_نگاه کن
_آخه…
_گفتم نگاه کن
نگاهش به آرامی از پاهایم بالا می آید و تک تک اعضای بدنم را نگاه می کند
آخرسر نگاهش در چشمم قفل میشود
_خب؟
لب میگزد و صدای نفسش بلند میشود
_دیدی؟
_بله!
_حالا دوباره همه رو تنم کن
وا رفته نگاهم میکند
_چی؟
میخندم
_ناراحت شدی؟
متعجب سر تکان می دهد
رکابی ام را برمیدارم
_گفتم جواب ، های هوی هستش نه بیشتر!
خنده روی لبش پیدا میشود
_یعنی…
_مگه نمیگی داداشت کاری نکرد؟
_چرا چرا بخدا کاری نکرد
_به یه شرط امشب میزارم قسر در بری
_هرچی بگی رو چشمم فقط لطفا کاری که نمیخوام رو انجام ندید
_پیش آواز میگی امشب سه بار باهم در ارتباط بودیم
چشم هایش متعجب گرد میشود
_سه بار؟
_عجیبه؟
_خیلی
می خندم و رکابی را تن میزنم
_ازدواج کنی می فهمی عجیب نیست!
لبخند تصنعی میزند
_به هر حال این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم محمدخان
لحاف را روی تنش می کشم
_کسیو دوست داری؟
خجالت زده می خندد
_بله!
_کی؟
_یکی از دوستای داداشمه! اسمش طاها هستش
_منم آوازو دوست دارم برای همین نمیخوام با کسی جز او بخوابم
لبخندش عمیق تر میشود و اشک داخل چشمش جمع میشود
_خوش به حال آواز! خوشحالم همسری مثل شما داره! فقط میتونم بپرسم چرا میخواید بهش بگم امشب…
روی صورتش خم میشوم
_ببین اگه ده سال دیگه هم بشنوم بهش گفتی ارتباط نداشتیم گیرت میندازم و بلایی که نباید سرت میارم حتی اگه پنج تا بچه تو بغلت باشه
رنگ چهره اش عوض میشود
_چشم
_یه جوری بگو باور کنه! باور نکنه جلوی چشم خودش کاری میکنم که باور کنه
_چشم
_دلیلشم فقط خودم میدونم! آواز باید تاوان یکی از دروغاش رو پس بده همین!
به سمت کرسی میروم
_روی تخت بخواب من اینجا میخوابم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_نجمه
_بله
_آواز صبحونه خورده؟
_نه ارباب
نگاهم را به مهتاب می دهم
_بهش گفتی؟
_گفتم
_چی گفت؟
_گریه کرد
_چقدر؟
_خیلی!
چرا قند توی دلم آب میشود؟ نه بخاطر انتقامی که گرفتم بخاطر غیرت و حسادتی که به من دارد
_مهتاب!
_بله!
_طلاق نامت روی عسلیه! ماشین آماده ست! بعد از صبحونه برگرد پیش پدر و مادرت
_به داداشم چی بگم؟
_واقعیت رو
_چشم! ممنونم محمد خان نمیدونم چه جوری بابت این لطف ازتون تشکر کنم
درسته ته نامردی ولی حقش هست دلم خنک تا دست از احمق بازیاش برداره
چه دیوونه ای بوده این محمد
ببینم آواز بعد از این چه دسته گلی آب میده
خیلی پیش رفت ولی دستش درد نکنه بذار یکم این دختره ی خیره سر ادب بشه..سپاس🙏