۱ دیدگاه

رمان اواز قو پارت ۴۷

4.1
(56)

 

 

 

_من خیلی دوست دارم بیشتر از چیزی که بتونی تصور کنی

قطره اشکم داخل چشمم جمع میشود!

خواهر بیچاره ام…

کاش هیچ وقت نفهمی! کاش هیچ وقت نفهمی پا به چه عشق ممنوعه ای گذاشته ای

که اگر بفهمی…

فاصله را کم می کند و سرش را به آرامی روی سینه ام میگذارد و من بغض میکنم

_پریچهر

_جانم

_اگه یه روز مطمئن بشی هیچ وقت نمیتونی به من برسی چیکار میکنی؟

دستش را دور کمرم حلقه می کند و سرش را بیشتر روی سینه ام فشار می دهد

_تو مال من میشی

_بالفرض نشدم…

_خودمو میکشم!

با همه ی قدرت لبم را میگزم و قطره اشکم جاری میشود

دستم را به سختی بلند میکنم و دورش حلقه میکنم! جای چاقو تیر میکشد اما اهمیتی ندارد نباید دوباره بلایی سر مریمم بیاید

_ولی تو باید قوی باشی!

_نمیتونم! نمیخوام

_باید قوی باشی

_حرف نزن محمد! دارم ضربان قلبت رو گوش میدم! خیلی قشنگه

دوباره بغض میکنم و بغض! پریچهر کوتاه نمی آید! من…من باید قبل از او بلایی سر خودم بیاورم؟ باید خودکشی کنم؟ فکر بدی نیست حداقل وقتی همه بفهمند بخاطر چه چیزی خودکشی کرده ام بیشتر درکم میکنند

خودکشی….فکر بدی نیست! کم آورده ام…این مسئله چیزی نیست که بتوانم به راحتی از کنارش عبور کنم! خواهرم…پریچهر خواهر من است و من….

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز 🪽🩵

 

در شاهنشین را باز می کند!

بلافاصله از جا بلند میشوم

_سلام

چه سر و وضع وحشتناکی! چه بلایی سرش آمده؟ دعوا کرده؟ کتک خورده؟ نخوابیده؟ یعنی این چند روز دوری این بلا را سرش آورده؟

_علیک! کی به تو گفت برگردی؟

_من…

نزدیک میشود و به روی تخت هولم می دهد

_من و مرگ! مگه نگفتم برنگرد تا نگفتم؟

_یعنی چی محمد؟ این چه رفتاریه؟ بعد از چند روز برگشتم بجای اینکه خوشحال باشی…

_نه! نه خوشحال نیستم آواز ! ناراحتم! بغض دارم! دارم می میرم! چی از جونم میخوای؟ محمد مرد برای همیشه مرد! ولم کن دست از سرم بردار

_آخه چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟

بازویم را میگیرد و به طرف در هولم می دهد

_برو! برو پیش کبری! تنهام بزار

دستش را روی صورتش میگذارد و روی تخت می نشیند

آنقدر بغض دارد که چیزی نمانده اشکش جاری شود

_محمد! اتفاقی افتاده؟

_نه آواز! برو بیرون بزار تو تنهایی خودم بمیرم لطفا

سرش را بغل میکنم و روی سینه ام میگذارم

_من هیچ جا نمیرم! من کنارتم تا خوب شی

خودش را از بغلم بیرون می کشد

_یا برو یا من میرم

از تخت پایین می آیم و روی زمین می نشینم

_چشم چشم من میرم بیرون! فقط قبلش بهم بگو چی شده؟ دارم میمیرم از این حال و روزت چی شده محمد؟

_آواز…آواز نمیدونی نمیدونی چه بلایی سرم اومده

صورتش را در دستم میگیرم

_محمد تو داری گریه میکنی؟

اشکش را پاک میکند

_گریه؟ این اشک نیست آب جوشه داره از قلبم که آتیش گرفته بالا میاد

_باشه با من حرف بزن

_نمیتونم

_بگو محمد من همسرتم! حرفاتو بزن قول میدم تو قلبم دفن کنم

_آخه قابل گفتن نیست

_من آوازم….با من رو راست باش

_میگم نمیشه! نمیتونم

_لطفا…ما زن و شوهریم! ما هم دیگه رو درک میکنیم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

فقط نگاهش میکنم و نگاه ! لال شده ام…

چه حرفی بزنم؟ دلداری؟ مسخره ست! چه دلداری!!!

خواهرش را…وای ! اگر آن روز میدانستم پریچهر از محمد حامله ست قطعا می کشتمش!

هر دو روی زمین نشسته ایم و سکوت کرده ایم…

پریچهر احمق!

اگر میدانست… وای…کاش همان موقع که گفت اینجا امانتی دارم به محمد می گفتم! چرا نگفتم؟ فراموش کردم؟ امانتی اش سند عمارت بود؟ بخاطر یک سند آن همه خواری و خفت را قبول کرد؟

ای وای من! اصلا زبانم نمی چرخد! بگویم اشکالی ندارد؟ اشکال دارد خیلی هم اشکال دارد! از زمین تا آسمان توی این ماجرا اشکال دیده میشود!

محمد بیچاره! حالا اگر پدرش بفهمد..قطعا دوباره همه ی ماجراهای مریم هم زنده میشود! حالا همه باور میکنند که به خواهرش دست درازی کرده!

این چه بختکی بود روی زندگی اش افتاد!

فکری داخل ذهنم چرخ می خورد

دست خودم نیست اما فکر میکنم یک جای کار می لنگد و چیزی را از من پنهان می کند

_محمد!

_هوم

_راستش…من معذرت میخوام اینو میگم ولی تو انگار با من رو راست نیستی

چشم هایش باز میشود و نگاهم می کند

_منظورت چیه؟

چه زود عصبی میشود این بشر میتوانم تغییر حالت صورتش را در کسری از ثانیه ببینم

_خب! من فکر میکنم ماجرای خوابیدنت با پریچهر…یعنی…تو…

_حرف بزن

_بزار اینطور بگم محمد! من درسته تا چند ماه پیش سواد هم نداشتم ولی اینقدر احمق نیستم که نفهمم دارویی وجود نداره که همزمان طرف هم به عقل و هوش نباشه هم مردونگیش کار کنه! اصلا این حالت غیر ممکنه! خنده داره…چطور…

بلافاصله از سر جایش بلند میشود و نیم خیز می ایستد

_چی؟

فکر میکند و با هر دو دست محکم موهایش را می کشد

_واااای! وای! آخه….چرا به ذهن خودم نرسیده بود خودم چرا اینو نفهمیده بودم من…

 

#پارت_252

 

.🎶🦢꯭⃤꯭نگاهم می کند و با چهره ای مشوش لب میرند

_چرا به عقل خودم نرسیده بود آواز؟ من…من احمقم؟

بلافاصله به طرف اور کتش می رود

_باید با طبیب حرف بزنم من…من اصلا اینو یادم نبود آخه!

از اتاق خارج میشود و من مات و مبهوت در بسته را نگاه میکنم

یعنی واقعا نکته به این بزرگی را نمی دانست؟ شاید هم آنقدر در شوک این اتفاقات فرو رفته که به ذهنش نرسیده

به هر حال یعنی…یعنی امکانش هست این ماجرا از بیخ دروغ باشد و بچه مال محمد نباشد؟

خدایا اگر اینگونه باشد…

بار دیگر لیست کذایی ام را مرور میکنم…

تا به حال دو نفر از لیستم خواهرهای محمد از آب در آمده اند!! خنده دار ست! زلیخا هم لابد خواهر سوم ست

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

از دید محمد🪽🩵

 

دکتر می خندد و سر به زیر می اندازد

_پس کسی که پریچهر بهش کتامین تزریق کرده بود شما بودید درسته؟

نگاهم روی صورت طبیب خشک میشود

_یعنی چی آقای دکتر؟

_پریچهر خیلی وقتا با من مشورت میکرد! در مورد مسائلی که براش پیش می اومد! یه روز سوال پرسید که به یه نفر کتامین تزریق کردم و خواستم بیدار بمونه اما کمتر از دو دقیقه بیهوش شده

بهت زده دکتر را نگاه میکنم

_خب؟

_از من پرسید بنابه دلایلی مجبور شدم لباسش رو در بیارم و وقتی لباساش رو در می آوردم یکی دو بار چشماش باز و بسته شده امکانش هست یادش بمونه یا نه!

پزشک دوباره می خندد

_چرا اون بلا رو سر شما آورد قربان؟

نه هنوز خیالم راحت نشده! اگر واقعا کاری کرده باشم و یادم نیاید چی..

طبیب ادامه می دهد

_بهش گفتم دختر جون تو حامله ای چرا کارهای خطرناک انجام میدی؟ باید بیشتر مراقب خودت باشی

با این حرف طبیب قلبم می ایستد

_آقای دکتر پریچهر حامله ست؟

_بله بله! هفت ماه یا هشت ماهشه دیگه کم کم وقتشه به دنیا بیاد

از رابطه ی ساختگی من و پریچهر کمتر از سه ماه میگذرد و این یعنی…

وای خدایا….

خدایا…یعنی بچه پریچهر مال من نیست؟

_مطمئنی آقای دکتر؟

_بابت؟

_اینکه پریچهر حامله ست و بچه اش ۷ ماهه ست؟

_بله! وقتی اومد اینجا تازه از همسرش طلاق گرفته بود و میخواست بچه رو سقط کنه من پشیمونش کردم

_بچه مال همسر سابقشه؟

_بله

نفس راحتی میکشم

خدایاااا چطور بابت این لطف از تو ممنون باشم؟

باید چیکار کنم که شکر این نعمتت را به جا آورده باشم

_پدرتون هم در جریان هستن

چشم باز میکنم و متفکر نگاهش میکنم

_خیلی پیگیر خانم نیکی بود یه بار من گفتم از همسر سابقش حامله ست و خیلی تاکید کردند مراقبش باشم

بی اختیار قهقه ای سر می دهم

_آقای دکتر

_بله ارباب

_فردا یه کلید میدم دست اعتماد باهم برید شهر! یه خونه ی دو طبقه توی یکی از محله های خوب شهر مژدگونی خبر امروزتون باشه

طبیب متعجب نگاه می کند

_ولی قربان…

از جا بلند میشوم و با خوشحال ترین حالت ممکن به سمت شاهنشین میروم

آواز…

باید از او ممنون باشم که اگر نبود من تا ده سال دیگر خون دل میخوردم

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

همچنان آواز را بغل کرده ام و فشارش می دهم

کلافه از بغلم جدا میشود

_اَه ولم کن دیگه محمد چقدر فشار میدی

_آواز اگه میدونستی چقدر خوشحالم پا به پای من خودتو فشار میدادی

چینی به دماغش می دهد

_دیوانه! ولم کن

بوسه ای روی دماغش میگذارم

_محمد!

_جانم

_اون چند روز که خونه ی مامانم بودم فقط کارم گریه بود و گریه

_چرا؟

_چطور تونستی توی یه شب سه بار با مهتاب بخوابی؟

لبخند صدا داری میزنم

_خودتو به اون راه نزن آواز ! خودم شنیدم مهتاب داشت میگفت رابطه نداشتیم!! حالم خوب بود وگرنه نگهش میداشتم جلو چشمت این بلا رو سرش میاوردم تا…

_بسه دیگه! خوبه من همش بگم جلوی چشم تو میرم با فلانی؟

بلافاصله از جا بلند میشوم

_چه غلطی میکنی؟

سکوت میکند

_یک کلمه ی دیگه بگو تا دهنتو بدوزم به هم

_پس چرا اون حرفا رو تکرار میکنی منم بدم میاد خب!

_من دیگه نمیگم

_باشه پس منم نمیگم

با عصبانیت از خودم جدایش میکنم

_محمد!

_چیه؟

_حالا که هم من میدونم هم آقاجون میخوای با پریچهر چیکار کنی؟

متفکر نگاهش میکنم

_فعلا بهش فکر نکردم ولی قطعا هر کنشی واکنشی داره! پریچهر خیلی اذیتم کرد! منم اذیتش میکنم

_ولی اون حالا خواهرته!

_خب باشه! انتقام خواهر و برادر میشناسه؟

_میخوای چیکارش کنی؟

_نمیدونم هنوز ولی یه کاریش میکنم

به طرف آیینه میرود

_محمد به نظرت پریچهر اگه پسر بود بازم آقاجونت اونو میداد به یه خونواده ی دیگه بزرگ کنن یا الان بجای تو اینجا، خان یه طائفه میشد؟

سوال آواز به مذاقم خوش نمی آید اما…این واقعیت است و باید بپذیرم

قطعا نه! قطعا با عزت و افتخار بالاتر از همه می نشست نه اینکه با منت اتاقی از اتاق های شاهنشین را به او بدهند

نه اینکه کنار اتاق رختشور خانه زندگی کند

نه اینکه حالا برای یک عشق یک طرفه آن هم به برادرش دست و پا بزند

احمد خان کاش میدانستم در نامه ی اعمالت جایی برای گناهان کوچک و بزرگت باقی مانده؟

 

#پارت_253

 

 

 

از دید آواز🪽🩵

 

_آواز

_بله!

_فردا صبح مهمون داریم! قراره برم دنبالشون

_جدی؟ کیا؟

_آقاجونم، عمه ها و عموهام و نمیدونم شاید بچه هاشون! برای تبریک حاملگی تو میان

_تبریک حاملگی چیه دیگه؟!

می خندد

_میخوای بیرونشون کنم؟

_نه! ولی شما هم چه رسم و رسومی دارید

_تو هنوز نمی دونی با کی ازدواج کردی نمیدونی بچه ی کی توی شکمته! نمیدونی چه افتخاری نصیبت شده

پوزخندی میزنم و تمسخر آمیز نگاهش میکنم

_نه نه میدونم من با محمدخاااان خسروشاهی ازدواج کردم مگه میشه ندونم

از جا بلند میشود گاز محکمی از گونه ام میگیرد و صدای جیغ من بلند میشود

_گاز نگیرررر محمد! گاز گونه؟؟؟جاش میمونه

چشمکی میزند و از اتاق خارج میشود

خارج میشود و من از ته دل قربان و صدقه اش میروم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

آقاجون محکم بغلم میکند

_عروس گلم چطوره؟

رو به یکی از عمه های محمد که انگار از همه کم سن و سال تر است می خندد

_شیرین من از اولش هم میدونستم آواز برام نوه های خوشگل میاره میدونستم

اعتراض میترا از آن طرف بلند میشود

_آقاجون هنوز که به دنیا نیومده از کجا میدونی خوشگله؟

آقا جون با قیافه ای با نمک بدون کمک عصا صاف می ایستد

_مگه میشه بچه ی آواز و محمد زشت باشه دختر؟ هر دو قرص قمر هستن

لبخندی از سر شرم و خوشحالی تحویلش می دهم

_لطف دارید آقاجون

زیر نگاه های کنجکاو عمه ها، مانند تازه عروسی دستم را می گیرد و آرام کنار خودش می نشاند

_فقط یه آرزو دارم اینکه اول بچه ی تو و محمد رو ببینم بعد بمیرم همین!

مهران خان در حالی که یک بشقاب میوه در دست دارد جلو می آید

_آقاجون بچه ی من چی؟ نمیخوای بچه ی منو ببینی؟

آقا جون خوشحال و سرمست نگاهی به اطراف می اندازد و با اطمینان از نبود نازدار می گوید

_کاش اون موقع یه زن زاوو برات میگرفتیم! تقصیر خودت بود پاپیچ نازدار شدی!

_الانم دیر نشده آقاجون! براش زن زاوو بگیرید

با صدای نازدار که از اتاق ماریه بیرون می آید یکه می خورد و دست های لرزانش را به نشانه نه تکان می دهد

_نه! منظورم اینکه….

_بیخیال آقاجون! بهتون تبریک میگم بالاخره عروستون باردار شد و به آرزوتون رسیدید

این را می گوید و کنار همسرش می نشیند

جو سنگینی بر فضا حاکم میشود آقاجون ظاهرا از حرفی که زده به شدت پشیمان ست و سکوت کرده! شاید خاطر این عروسش را زیاد می خواهد

عمه شیرین از جا بلند میشود و به طرفم می آید

_آواز جان من تو شهر زندگی میکنم نه پسرام هستن نه دخترم! همه رفتن فرنگ! تک و تنهام! هر وقت حوصلتون سر رفت و دوست داشتید با محمد بیاید پیشم! بهم سر بزنید

_چشم ممنون عمه جان

عمو حسن یا بهتر است بگویم میرزا حسن خان که کمی آن طرف تر ایستاده و هر از گاهی تشری بار کسی میکند و سرخوش میچرخد با دیدن من سریع به طرفم می آید

_به به! سلام بر همسر فریبای برادر زاده ی عزیزم محمد! حال شما خوبه خاتون؟

از دیدنش خوشحال نیستم! نگاه و رفتارش دلنشین نیست و آدم را معذب میکند

خدارا شکر میکنم که محمد نیست که تا با نگاه و رفتارش برایم خط و نشان بکشد!

قبلا گفته روی او حساس است و من هم خوب به یاد دارم اولین سیلی که از محمد خوردم بخاطر او بود

به چشمانم خیره میشود و منتظر جواب می ماند

_به لطف شما عمو جان خوبم به خوبیت

با فاصله ی نه چندان زیادی از من، روی مبل می نشیند

_چندتا عکس زیبا آوردم! خودم گرفتمش! یادآوری کنم که اون زمان من جزو اولین کسایی بودم که تو ایران دوربین عکاسی شخصی داشتم

این بار از حرفش به وجد می آیم

_واقعا؟از این دوربین قدیمی ها؟

_بله!

_ چه باحال!

کمی به طرفم متمایل میشود و یکی یکی عکس ها را نشان می دهد! عکس هایی از سازه های تاریخی ایران

_میرزا حسن خان؟

_بله زیبا رو

لب میگزم! وای خدایا…زیبارو؟

خدا را شکر میکنم جمع آنقدر در همهمه و سر و صدا فرو رفته که کسی این کلمه را نشنیده

وای محمد اگر بشنود خون به پا می کند!!!

به ناچار حرفی که روی زبانم بوده می گویم

_هنوزم اون دوربین عکاسی رو دارید؟

_صد البته! همین الانم باهاش عکس میگیرم

از فرنگ گرفتم هیچیش نمیشه

_چه خوب!

چشمکی میزند و من کمی فاصله میگیرم!

عاقلانه نیست آنقدر حرف زدن با کسی که محمد روی ریز تا درشت رفتارش حساس ست

_هی خدمتکار! برو طبقه ی بالا یه دوربین روی طاقچه گذاشتم بردار بیار! مراقب باش نشکنه

دوباره به طرفش میچرخم

_یعنی الان همراهتونه؟

_رفیقمه! همه جا با منه! در لحظه عکس رو چاپ میکنه و تحویلت میده

با شوق و اشتیاق به دوربینی که در دست های خدمتکار ست نگاه میکنم

_وااااای! چه باحاله! این خیلی قدیمیه نه؟

 

#پارت_254

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_شیرین پاشو یه عکس از من و عروس خانوم بگیر تا کیف کنه از دیدن زیبایی خودش توی قاب عکس

عکس دو نفره؟ هوف! همین را کم داشتم

_نه مرسی من عکس نمیگیرم

اخمی میکند

_یه عکس ساده این حرفارو نداره

کمی به طرفم می آید و فاصله را کم میکند

نگاهم سمت راه پله ی شاهنشین ست! خدایا خودت رحم کن

وقتی اصرارش را می بینم بعد از مکثی نسبتا طولانی همانطور که روی مبل نشسته ایم ژست میگیریم و آماده ایم که دکمه ی دوربین را فشار بدهد

ناگهان یک دست عمو دور کمرم قفل میشود و دست دیگرش بیخ رانم !

رنگ از رخم می پرد انگار که برق من را گرفته باشد

از ترس و خجالت ، با سرعت هرچه تمام دستش را جدا میکنم

محمد حق دارد از او متنفر باشد

وقاحت و بی چشم و رویی از تک تک وجناتش می ریزد

با چهره ای درهم کشیده و عصبانی می خواهم حرفی بزنم که یک آن مشت محکمی بر صورت سرخ و سفید میرزا حسن خان فرود می آید

از ترس جیغ خفیفی می کشم و از صدای جیغم مجلس برای لحظه ای در بهت و سکوت فرو می رود

ناگهان صدای فریاد محمد سکوت را می شکند

_میکشمت مرتیکه حرومزاده….

و بار دیگر به او حمله ور میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

_ولی این کارت بی حرمتی به جمع بود محمد!

با عصبانیت به طرفش میروم

_بسه! بسه عمه شیدا ! اینکه اون مرتیکه دست بزاره بیخ رون همسرم بی حرمتی نیست؟

عمه شهلا کمی آن طرف تر شاکی تر از همه سری تکان می دهد

_حالا اون یه اشتباهی کرده! چند سال از تو بزرگتره؟

_اولا اگه بزرگه باید بزرگیشو ثابت کنه! ثانیا مثل اینکه یادت رفته من کیم شهلا خانم! من الان بزرگ این خاندانم! حرف اول رو من میزنم! عمو حسن اگه خیلی مرده بفرما این ریش و این قیچی!

_باشه عزیز عمه! میدونم بزرگ خاندانی! بهتم میاد! آفرین! هم لیاقتشو داری هم شهامتش! ولی یک طرفه قاضی نرو! همسرت چند ماهه عروس این خونه ست نمیدونه برادرم چه اخلاقی داره؟ چرا با این وجود کنارش نشست؟ فقط خان داداش مقصره؟ نباید همسرتم تنبیهه میکردی؟

سوال عمه شهلا لالم میکند! حق با اوست قبلا هشدار داده بودم که نباید به او نزدیک شود! اما آواز…‌آخ آواز…‌.

_اونم به وقتش!

عمه شیرین با عصبانیت تنه ای به عمه شهلا میزند

_بجای اینکه آتیشو خاموش کنی هیزم میزاری زیرش؟ حالا آواز بیچاره بچه ست یه اشتباهی کرده تو که بزرگی ماشالله عاقلی چرا این حرفا رو میزنی؟

_من نمیخوام بلایی سرش بیاره فقط محمدخان زیاده روی کرد و من نمیتونم از این جسارتش بگذرم

_شهلا جان خواهر گلم…

با عصبانیت به بحث و جدلشان پایان می دهم

_تمومش کنید! من خودم بلدم تصمیم بگیرم نیازی نیست کسی برام تعیین تکلیف کنه! عمه جان تو هم اگه خیلی توپت پره و فکر میکنی به جمع هتک حرمت شده کسی مجبورت نکرده اینجا باشی! برای تبریک اومدی؟ تبریک گفتی؟ ممنون!  نگفتی؟ بازم ممنون! حالا بسلامت

به در خروجی اشاره میکنم

عمه شهلا با عصبانیت به طرفم می آید

_تو کی هستی که منو از خونه ی برادرم بیرون میندازی بچه جون؟

با صدای کوبیده شدن عصای پدر روی زمین نگاهمان به طرف راست میرود

_محمد خان خسروشاهی! پسر ارشد من! بزرگ خاندان خسروشاهی ها ! مالک و صاحب اختیار خونه ی برادرت و تموم ملک و املاکش! وارث و جانشین پدرش! پسرم! بند دل و پاره ی تنم! لازمه بازم بگم شهلاخاتون؟

_ولی خان داداش…

_اون زن حامله ست! و تو داری پسر من رو بر علیه همسرش تشویق میکنی و این  برای من غیر قابل گذشته

همسرم!

همسررررر!

هر توهین و تحقیری که تحمل میکنم بخاطر این همسر سر به هواست!

امروز باید تکلیفم را با او مشخص کنم

بدون آنکه کلامی حرف بزنم به طرف اتاق شاهنشین میروم…

آواز…آواز…چرا این دختر دست از حماقت برنمیدارد؟

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز🪽🩵

 

با عصبانیت هرچه تمام کراواتش را از گردنش جدا میکند و به زمین می کوبد

_حرومزاده ی دیوث! ناموس سرش نمیشه! واسه من فاز روشنفکری برمیداره مرتیکه الاغ!

از ترس گوشه ای کز کرده ام و به حرف های او گوش میدهم

آرام لبانم را فرو میبرم و سر به زیر می اندازم

بهترست امروز سکوت کنم و سکوت!

ناگهان نگاهش به سمت من که ایستاده ام می چرخد و با خشمی سرکش به طرفم می آید

_مگه بهت نگفتم به عمو نزدیک نشو هان؟ کری؟ احمقی؟ کودنی؟

از ترس خودم را عقب می کشم

وای خدایا نمیدانم چگونه آرامش کنم

 

#پارت_255

 

 

دودلم ! حرف بزنم یا سکوت به صلاح است! دلم طاقت نمی آورد و با ترس و لرزی بی امان زیر لب زمزمه میکنم

_شاید نیت بدی نداشته!!

جمله از دهانم خارج نشده که به سمتم حمله ور میشود و گلویم را محکم میگیرد

طوری که سرم به دیوار می چسبد

آنقدر فشار می دهد که نفسم بند می آید

دست دیگرش را با همه قدرت بیخ رانم فشار می دهد

_نیت؟ نیت خوب؟اینجا رو فشار داده میگی نیت؟ من رونت رو گاز میگیرم بدون اینکه نیت بدی داشته باشم عاقلانه ست؟

حس میکنم تک تک استخوان های گلویم در دستش خرد شده به سختی لب باز میکنم

_بچ ه ه

دستش را از روی گلویم برمیدارد و سیلی محکمش مثل صاعقه روی صورتم فرود آید

آنقدر تیز و بران که رد انگشتش روی صورتم می ماند

بازویم را میگیرد و محکم هولم می دهد

طوری که با پهلو روی زمین می افتم

خم میشود و گوشم را محکم می گیرد

_دیگه کنار هیچ مردی نشین تخم سگ! نشین نشین! نشین!

گوشم را با ضرب رها میکند میخواهد مشتی به صورتم بکوبد که پشیمان میشود

بدون آنکه حرف دیگری بزند پالتویش را برمیدارد و از اتاق خارج میشود

سرفه های پی در پی امانم نمی دهد

با چشمانی نمناک ، نفس زنان دستم را روی شکمم می گذارم و آهسته از روی زمین بلند میشوم و می نشینم

سرم را به دیوار تکیه می دهم و ناخودآگاه اشکم جاری می شود!

حرارت سوزناکی روی گونه هایم شعله ور شده

دستم را روی گلویم می کشم جای دستش سوز دارد!

چرا شکنجه های من تمامی ندارد؟چرا دلخوشی و آرامش در زندگی ام رنگ باخته؟

هر لحظه فقط کتک و زجر و دعوا !

امیدوار بودم حامله شدنم بهانه ی خوبی برای تغییر رفتار محمد باشد اما زهی خیال باطل!

بختکی که روی زندگی ام افتاده قصد ندارد جایش را با خوشبختی عوض کند

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_نجمه!

_جانم خانم

_غذارو بردار نمیخورم

_چرا خانوم؟ غداتو بخور

_نمیتونم! طعمش خیلی تلخه! فکر کنم بخاطر حاملگیه!خیلی بد مزست

_خانوم اشکالی نداره میدونم تو دهنت تلخه ولی بخور! قورمه سبزیه! خوشمزس!

_وای نجمه اصرار نکن تلخه تلخ! انگار زهر ریختن توش

با صدای محمد که کمی آن طرف تر در حال مطالعه ست نگاهم را به او می دهم

_نجمه!

_بله آقا

_یهش بگو باید همه رو بخوره

_نمیخوره آقا چیکار کنم؟

_هرچی ته ظرف بمونه میریزم روی سر تو

نجمه در حالی که زیر لب غر میزند با خواهش و التماس، قاشق های غذا را یکی بعد از دیگری داخل حلقم فرو میکند

_تموم شد آقا همه رو خورد!

_نجمه

_بله آقا

_بهش بگو سالاد رو هم بخوره

با کلافگی  دست نجمه را میگیرم

_بهش بگو یه لقمه ی دیگه بخورم بالا میارم حالم خوب نیست، دست از سرم برداره!

_نجمه!

_بله آقا

_بگو مراقب بچم باشه

_آقا خودش میشنوه دیگه من چی بگم؟

_نجمه!

_جانم خانوم!

_بهش بگو نه که سلامتی من خیلی براش مهمه!! از صبح تپش قلب دارم

_نجمه!

_بله آقا

_بهش بگو اگه برام مهم نبود که بدنش رو رنگ لباساش میکردم

_نجمه

_جانم خانوم

_بهش بگو به خودش زحمت بده نگاه کنه! لباسای مشکیم رو در آوردم؛ الان لباسم سفیده

محمد با تعجب به طرفم می چرخد و نگاهم میکند

رو به نجمه می کند و می خواهد چیزی بگوید اما کلافه از جا بلند میشود

_من چیزی نمیگم آقا خودت بهش بگو! یه عالمه کار سرم ریخته باید برم خداحافظ

و در حالی که زیر لب غر میزند از اتاق خارج میشود

محمد  بالاخره تسلیم میشود و کنارم می نشیند

_میخوای بگم طبیب بیاد؟

جواب سوالش را نمی دهم در حالی که با حرص کلمات را میجود می گوید

_طبیب بیاد؟

نگاهش میکنم و با خشمی که از چشمم زبانه میکشد دستم را به علامت تهدید بالا میبرم

_بلایی سر بچم بیاد تا عمر دارم نمی بخشمت محمد! خیر سرم حاملم! و تو امروز برای هزارمین بار کتکم زدی! چطور رو زن حامله دست بلند میکنی هان؟

انگشتم را در هوا میگیرد و می بوسد

_تقصیر خودت بود

_باشه همیشه من مقصرم! ازم فاصله بگیر الان خیلی شاکیم

_سعی میکنم از این به بعد بخاطر حماقت هات کمتر عصبانی بشم

دستش را به طرفم دراز میکند تا به علامت توافق با او دست بدهم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ساعت قبل

حدس میزدم بچه مال کس دیگه باشه ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x