در حالی که پلک هایم از خستگی سنگین شده میگویم
_توضیحی ندارم! ازت خواستم بیای اینجا ککه بگم همسرت فعلا حق نداره بره خونه ی پدرش
_عذر میخوام خبر نداشتم همسرم اینجا گروگانه!
از این حرفش آشفته میشوم طوری که خواب از سرم می پرد
نمیتوانم و نمیخواهم از این لحن نیش دار او چشم پوشی کنم
_خفه شو مهران! غیرتت کجا رفته؟ همه ی این کثافت کاری ها زیر سر زن توست!
_همسر من خان داداش؟ دیوار کوتاه تر از نازدار پیدا نکردید؟ نازدار تو این یکی قضیه کاملا بی گناهه
_بی گناهه؟باشه! ولی قبل از اینکه اینجوری ازش دفاع کنی بهتره از خواهرت ماریه بپرسی کی پیشنهاد داد برن چهار باغ؟ ازش بپرس کی تحریکش کرد که با هم قرار بزارن؟ کی این وسط دلال بود و حرفای ناصر و ماریه رو رد و بدل میکرد؟ ازش بپرس تا اون چشمای کورت باز بشه
مهران مکثی میکند و با لبخند تصنعی سری تکان می دهد
_چشمِ کور من دیگه باز نمیشه خان داداش!
این جمله مثل صاعقه روی گوش هایم فرود می آید !
چرا فراموش کردم که مهران فقط یک چشم دارد
سکوتی نسبتا طولانی برقرار می شود
مهران فهمیده بابت حرفی که به زبان آورده ام معذبم بنابراین به روی خود نمی آورد و بی تفاوت روی صندلی می نشیند
_باشه خان داداش! حق با شماست! من بی غیرتم…ولی با خودخواهی من و تو فقط خون ادمای بی گناه ریخته میشه! میدونی از اون شب مادر و همسر مراد چه حالی دارن؟ اگه دوباره حمله کنن و ما کشته بدیم چه جوابی داری که به خونوادههاشون بدی؟
_هیچ غلطی نمیکنن
_خان داداش! از شما بعیده محمود و پسراشو دست کم بگیری! کم هستن اما نه برای ما ! به ما که میرسه شیر میشن امیدوارم یادتون نرفته باشه که پنج سال پیش…
_بسه مهران
_لج نکن خان داداش این لجبازی ممکنه به قیمت جون من یا خدایی نکرده شما یا بقیه ی اعضای خونواده تموم بشه اونا چیزی برای از دست دادن ندارن
حالا که خوب فکر میکنم حق با مهران ست باید راهی پیدا کنم که این مخمصه ختم به خیر شود
کلافه روی تخت می نشینم و بعد از کمی فکر کردن میگویم
_چیکار کنم؟ راه حلی داری؟
_راه حل که دارم ولی اینکه تو چقدر مرد عمل باشی مهمه!
نگاه موشکافانه ای به چشمش می اندازم و منتظر ادامه ی حرفش می مانم
_بزار ماریه و ناصر باهم ازدواج کنن
با این حرفش خنده ی بلندی از سر عصبانیت میزنم
با زبان، لبهای خشکم را از هم باز میکنم و با آرامشی ساختگی لب میزنم
_از ماریه به عنوان خون بس استفاده میکنی؟
نفسش را با عصبانیت بیرون میدهد
_تا بوده همین بوده! ازدواج تو و آواز ازدواج من و نازدار و حالا..
_نه مهران! حرفشم نزن
_اگه راه حل دیگه ای داری بفرما در خدمتم!
_ببین مهران فکر ازدواج ماریه و ناصر رو از سرت بیرون کن تحت هیچ شرایطی ممکن نیست! فهمیدی؟
_چرا خان داداش؟
_نمی فهمی؟ یا خودت رو به نفهمی زدی؟ماریه اگه بره اونجا مثل یه برده باهاش رفتار میشه،مثل یه گروگان ، مثل یه غنیمت جنگی! اینقدر کتکش میزنن تا بمیره
لبخند سردی رو لبش شکل میگیرد
_درست مثل آواز؟
مات و مبهوت، سرجایم خشک میشوم!مثل یک تکه سنگ!
_یادم هست که اون موقع چطور عذابش میدادی و اون دختر بیچاره چه دست و پایی میزد تا خودشو توی دلت جا بده! همین حالا هم طردش کردی و چند ماهه دست از تنبیهش برنمیداری
با یادآوری روزهایی که آواز را مانند اسیر شکنجه میکردم و او التماس میکرد که بابت گناهی که انجام نداده او را کتک نزنم اما من با بی رحمی و قساوت قلب ، ضرباتم را سنگین تر روی بدن ضعیف و دخترانه ی او فرود می آوردم آب دهانم را به سختی فرو می برم و سکوت میکنم
حرفی برای گفتن ندارم
چون حرف حساب جوابی ندارد!
حرف حساب تلخ ست و چنان گزنده که به سکوت وادارم میکند
حق با مهران ست روزی که آواز به این خانه آمد مانند یک مجرم با او برخورد کردم
فکر میکردم باید تقاص کارهای مسعود و پدرش را او پس بدهد!
اشتباهاتی که مانند رشته طناب به هم گره خوردند و تبدیل به ریسمانی بزرگ شدند
ریسمانی که دور گلوی زندگی مان پیچید و پیچید و چنان گره کوری خورد که تا این لحظه راهی برای باز کردنش پیدا نکرده ام
نمیتوانم این حقارت را بپذیرم نمیخواهم بفهمند که مجبورم کوتاه بیایم!
مجبورم عضوی از اعضای خانواده را به خطر بیندازم و تمام زندگی اش را با اسارتی که در چشم او عشق ست سیاه و نابود کنم!
خواهرم را به ناصر بدهم؟
برادر کسی که زندگی خواهر بیچاره ام را به اتش کشید
نه! نمیتوانم
فکر میکنم!
باید راه حل بهتری پیدا کنم!
پول؟ زمین؟هدایای گرانبها؟مگر آنها کم دارند از این دارایی ها، که لنگ هدایای من باشند؟چه هدیه ای گرانبها تر از خواهرم؟
با صدای مهران از افکارم خارج میشوم
_نگران نباش خان داداش! فردا نازدار رو میفرستم خونه ی پدربزرگش تا این قضیه رو مطرح کنه! خدا کنه قبول کنن تا خون های بیشتری ریخته نشه
اگر قبول نکنم چه اتفاقی می افتد؟
شاید جنگی بزرگ کل روستا را در هم بکوبد و چه خانواده هایی که ممکن ست با یک تصمیم اشتباه من داغدار شوند
اما ماریه چی؟
باید بالاخره ناموسم را در اختیار این خانواده ی بی وجود بگذارم؟
_ناصر پسر خوبیه خان داداش! اگر چه از بقیه شون متنفرم ولی با ناصر زیاد در ارتباط بودم! تحصیل کرده ست با اونا فرق داره!
_اگه ماریه رو عذاب بده چی مهران؟
_اولا ماریه دوتا داداش داره بی صاحاب نیست دوما ناصر اهل این حرفا نیست من میدونم
_بهم وقت بده بهش فکر کنم مهران
_چشم! بهش فکر کن ولی راه بهتر از این پیدا نمیشه
کمی دراز می کشم و به سقف اتاق خیره می مانم!
با صدای بسته شدن در و رفتن مهران چشمهایم را مانندی کسی که درد میکشد روی هم فشار می دهم
درد دارم درد بزرگی در سینه ام دارم که من را به زانو در آورده!
باید تصمیم بگیرم….
ماریه ی احمق! چه بلایی سر هردویمان آورد! حالا نه راه پس دارم نه پیش
در بن بست بزرگی گیر کرده ام
۱۶ سالست از دست خانواده ی محمود خون دل میخورم حالا خواهرم را به آنها بدهم؟ عاقلانه ست؟
به ناصر فکر میکنم
چند باری که او را دیده ام
هیچ وقت نمیتوانم از بچه های محمود حس خوبی بگیرم
حتی ناصر که مورد تایید همه و البته مهران ست!
من با رگ و ریشه ی شان مشکل دارم تصور آنکه اسمشان پشت سجل خواهرم باشد عذاب آور ست
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
سه هفته از تیراندازی اعتماد و معتمد میگذرد
سه نفر از جیره خورهای محمود خان به دست معتمد و اعتماد کشته شده اند و صد حیف که آسیبی به اعضای خانواده نرسیده
ولی چیزی که بیشتر از همه نگرانم میکند سکوت عجیب و بی سابقه ی خانواده ی یاغی محمودخان در برابر این اتفاق ست!
این سکوت یعنی شبیخون
یعنی آرامش قبل از طوفان
اگر دوباره رعیتی از رعیت ها کشته شود و خانواده ای دغدار شود دور تا دور خانه ی محمود را نفت میریزم و گناهکار و بی گناه ، همه را باهم اتش میزنم
نه خبری از نازدار ست و نه انتقامی در کار ست! و این زیادی عجیب به نظر می رسد
_سلام خان داداش
با صدای مهران به پشت سر میچرخم
_سلام! تو اتاق منتظرم باش میام
_راستش من کاری باهاتون ندارم ولی این زنه اومده! پریچهر نیکی
با شنیدن اسم پریچهر سر جایم خشک میشوم
_اومده اینجا؟
_بله!
از ترس اینکه مبادا پیش خانواده لو بدهد دختر دایه ست و کنجکاوی هارا برانگیخته کند راه رفته را برمیگردم
_سریع بیارش اتاق من سریع
_چشم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
حتی با وجود مرگ مادرش لبخند زیبای روی لبش محو نشده!
_سلام محمد!
نگاهم سمت بچه ی بغلش میرود! بزرگ شده و دختر ست
_سلام!
به صندلی اشاره میکنم
_خوش اومدی بشین
برخلاف خواسته ی من با دخترش به طرفم می آید
_اومدم دخترتو بهت نشون بدم! مشتاق دیدنش نیستی؟
لبخندم عمیق تر میشود! نمیداند من فهمیده ام که این بچه مال من نیست نمیداند فهمیده ام هیچ جای این بچه به ۵ ماه نمیخورد و بیشتر از ۹ ماه دارد
قدمی به طرفش بر میدارم و بچه را بغل میکنم
با دقت صورتش را زیر و رو میکنم انگار پریچهر دوباره متولد شده
دستی به سرش میکشم و بوسه ای روی پیشانی اش میگذارم
پریچهر با صدای بچگانه ای زمزمه میکند
_خوشگلم بابایی؟
کلافه چشم در کاسه می چرخانم!! بابایی؟ چه خوب بلد ست فیلم بازی کردن!
_اره! شبیه مامانتی!
با دست های کوچکش آستین پیراهنم را گرفته و بلافاصله سرش را روی شانه ام میگذارد
_وااای محمد انگار فهمیده باباشی ببین چه آرامشی داره! بچه میفهمه بچه حس میکنه!
لبخندی تصنعی میزنم
_اهان! اسمش چیه؟
_محیا ! اسمش رو طوری گذاشتم که به محمد بیاد! قشنگه؟
سکوت میکنم و بچه را به پریچهر برمیگردانم
_بخاطر فوت دایه تسلیت میگم غم آخرت باشه
به طرف صندلی میرود و روی آن می نشیند
_ممنون
_حال روحیت خوبه؟
_اره! این چند ماه مامانم خیلی توی رنج و عذاب بود یه جورایی راحت شد! خدا بیامرزدش
_خدا بیامرزه
نجمه در میزند و با سینی چای وارد اتاق میشود
_بزار روی میز
_چشم
_نجمه
_بله!
_محیا رو از خانم نیکی بگیر و تنهامون بزار
پریچهر بچه را بیشتر به خود می چسباند
_نه! ممکنه بی قراری کنه
به نجمه اشاره میکنم و او بچه را میگیرد و از اتاق خارج میشود
با دست به طرف میز اشاره میکنم و روی آن می نشیند
_دلم برات تنگ شده بود محمد! دیگه رفتی که رفتی! نیومدی تا خودم اومدم چرا؟ برات مهم نبود بچت به دنیا اومده یا نه؟
روی صندلی مینشینم و انگشت دست هایم را داخل هم قفل میکنم!
_تو هم انگار زیاد بدت نیومد که دیگه پیگیر نشدی؟ چرا این چند ماهو تو سکوت مطلق بودی؟ دلیلی داشت؟
لبخندش محو میشود و استکان چایش را برمیدارد
شاید سعی دارد بحث را عوض کند که به آرامی دستم را میگیرد
_ولی دلم برات یه ذره شده بود! نمیخواستم مدام مزاحم زندگیت بشم
دستش را محکم تر فشار میدهم و میخندم
_آهان!
کمی بعد صدای گریه ی بچه بلند میشود و معتمد در میزند
_عذر میخوام آقا بچه بی تابی می کنه
_بیارش
نجمه محیا را به آغوش پریچهر برمیگرداند و خنده روی لبش پیدا میشود
پشت به معتمد و رو به من سینه اش را در می آورد و به او شیر می دهد
نگاهم را میگیرم و رو به معتمد میگویم
_جلو در باش کارت دارم
_چشم
چای را برمیدارم و به طرف پنجره میروم
_پریچهر
_جانم؟
_برای اولین بار و آخرین بار ازت یه سوال میپرسم فقط با من رو راست باش
به تایید سر تکان می دهد
_قول؟
_قول!
_این بچه مال منه؟
با این سوال رنگ صورتش تغییر میکند و محیا را از شیر میگیرد
_این چه سوالیه محمد؟ پس بچه ی کیه؟
_گفتم رو راست باش
سر پایین می اندازد و مردد لب میزند
_رو راستم!
_مطمئن؟
_آره!
با خودم فکر میکنم اگر این داستان را پیش آواز تعریف نکرده بودم اگر طبیب از چیزی خبر نداشت و من نمیفهمیدم بچه ی من نیست الان باید چه عذابی را تحمل میکردم؟
پریچهر هنوز انکار میکند و این یعنی این زن از دردی که به جانم انداخته هیچ پشیمان نیست و روی دروغش پافشاری میکند
_معتمد
_بله آقا
_بیا تو
معتمد وارد میشود و پریچهر متعجب نگاهش میکند
_بچه رو ببر و براش یه دایه ی خوب پیدا کن من بعد این بچه پیش من میمونه
با همین چند جمله پریچهر رنگ مرده میگیرد
_چی میگی محمد؟
معتمد میخواهد بچه را بگیرد که پریچهر از جا بلند میشود و او را هول میدهد
_دستتو بکش معتمد! این کارا یعنی چی اخه؟
با عصبانیت به طرفش میروم
_بچه ی خودمه! میخوام پیش خودم باشه من بعد تحت هیچ شرایطی راضی نیستم بهش نزدیک بشی
او را محکم تر توی بغلش فشار می دهد
_بچه ی خودمه چیه؟ پس این همه تو شکم من بود و بهش شیر دادم و تر و خشکش کردم که…
_معتممممد
_بله آقا
_گفتم بچه رو بگیر کری؟
حالا پریچهر به وضوح می لرزد و تلاش می کند به طرف در برود او بچه را می کشد و معتمد می کشد
جلو میروم و با خشمی بی امان می غرم
_برو کنار معتمد
مقابل پریچهر می ایستم و تهدیدوار لب میزنم
_با زبون خوش ازت میخوام بچه رو بهم بدی اگه این کارو نکنی به زور ازت میگیرم و برای تنبیهه امشب تا صبح نمیزارم کسی بهش شیر بده
با حالتی زار و درمانده قطره اشکش پایین می چکد
_محمد! چطور…
_بده به من بچه رو
با همه ی قدرت او را روی سینه اش فشار می دهد و با صدای بلند شروع به گریه می کند
_این ظلمه که یه بچه رو از مادرش محروم کنی!
ظلم؟ ظلم نبود که چند ماه آزگار سیاه حقیقت را از من پنهان میکرد و من انگار روی ذغال راه میرفتم و عز و التماس میکردم !! اما با خودخواهی حرف حرف خودش بود!
با سماجت محیا را از او میگیرم و تحویل معتمد می دهم
تلاش میکند او را بگیرد اما مانعش میشوم
_برو معتمد
هولم می دهد و میخواهد از زیر دستم بیرون بیاید اما هر دو بازویش را میگیرم و تنش را به دیوار فشار می دهم
_بچه ی خودمه! نمیزارم ببینیش فهمیدی؟
معتمد می رود و پریچهر دوباره با همه ی قدرت هولم می دهد
_ولی تو تا همین چند ماه پیش هم میخواستی سقطش کنی از کجا معلوم دخترم رو نکشی؟
میخندم!
_نگران نباش! مطمئن باش نمیزارم آسیب ببینه!
_ولی محمدددد
_خفه شو پریچهر! بیخود دست و پا نزن این بچه مال منه! اختیارشو دارم تمااام
با پشت دست اشکش را پاک میکند
_البته! به یه شرط میزارم هفته ای یه بار ببینیش! اینکه کسی توی این عمارت نفهمه دختر منه! در غیر اینصورت قیدش رو برای همیشه بزن
گریه اش کم کم تبدیل به هق هق میشود و من میخندم! چه روزها که من حرص و جوش میخوردم و او می خندید حالا وقت تلافیست
_برو بیرون! میخوام استراحت کنم
به سمتم می آید
_خواهش میکنم کوتاه بیا! محیا بیشتر از هر چیز و هر کسی به من احتیاج داره! چرا میخوای پیش خودت نگهش داری؟
_میخوام دخترم عزت و اعتماد به نفس داشته باشه! میخوام بهش یاد بدم از کسی محبت گدایی نکنه! میخوام طالب کسی باشه که طالب قلبشه! میخوام دختر باشه! میخوام خون خسروشاهی رو توی رگاش زنده نگه دارم نه اینکه با خفت از من نوعی عشق و علاقه بخواد!
_محمددددد
_حرف نباشه! نمیخوام تحت هیچ شرایطی روی تربیتش تاثیر بزاری همین! حالا هم برو بیرون
_توقع شنیدن این حرف هارو اصلا نداشتم…دست مریزاد محمدخان دست مریزاد
بدون توجه به حرف هایش به طرف تخت می روم
_بچه مو بده محمد وگرنه همه چیو برای آواز تعریف میکنم
_تعریف کن
_و اقاجونت!
_اتفاقا آواز پیش آقاجونه! مو به مو برای جفتشون تعریف کن باشه؟حالا برو بیرون
با حرص نگاهم میکند و من با پوزخندی روی لب دراز میکشم و چشم روی هم میگذارم
#پارت_278
روی میز شام به جای خالی نازدار خیره می مانم و در بهت فرو میروم رو به مهران میگویم
_خبری نشد؟
_نه متاسفانه خان داداش!
_جدیدا همسرت رو ندیدی؟
_چرا! همین امروز پیش هم بودیم
_خب؟
_چی بگم! همه خیلی عادی برخورد کردن انگار که اتفاقی نیفتاده، اگه بهت بگم مثل سابق بهم احترام گذاشتن باورت میشه؟
دور لبم را با دستمال پاک میکنم و بعد از کمی فکر کردن می گویم
_شاید ترسیدن نه؟
_نه ! بعید میدونم! منصور و ناصر سرسخت تر از این حرف ها هستن! مخصوصا منصور خان
به مادر که این چند روز از غصه آرامش نداشته نگاه میکنم!
_غصه نخور ماه منیر ! همه چی درست میشه
ماه منیر بدون آنکه چیزی بگوید به جای خالی ماریه نگاه میکند!
کمی آب توی لیوان می ریزم
_نگران ماریه ای؟
با صدایی که مثل چهره اش درهم و گرفته ست لب میزند
_نباشم؟
سکوت میکنم و لیوان آب را سمت لبم می برم
_محمد بچهم چند هفته ست زندانیه، دلم ریش شد! نمیخوای از گناهش چشم پوشی کنی؟
_میدونی گناهش چیه ماه منیر؟
_میدونم! ولی تو هم کمتر از ماریه تقصیر نداری! درسته؟
آرنجم را روی میز تکیه قرار می دهم و با دست پیشانی ام را می گیرم
_نمیدونم ماه منیر! نمیدونم!
سفره ی غذا را نیمه تمام رها میکنم و به طرف اتاق می روم
اوضاع روحی مناسبی ندارم! با خودم فکر میکنم کاش حداقل در این شرایط آواز کنارم بود!
به سمت کمد لباس ها می روم و با تردید بازش میکنم!
تردید از اینکه شاید با دیدن لباس هایش در امواج دلتنگی ام بیشتر از همیشه غرق شوم و او را برخلاف میلم ببخشم
روسری ابریشمی زیبایی که چند وقت پیش جایگزین روسری که آتش زده بودم برایش گرفتم را به آرامی در می آورم و بو میکنم!
بوی تن آواز را میدهد ! نفس عمیق و پر از دردی می کشم
شاید وقت آن شده که او را ببخشم و به روستا برگردد
دیگر تاب دوری از چشم هایش را ندارم
بهتر ست فردا یا پس فردا به دیدنش بروم و کینه را کنار بگذارم
در همین افکارم که ناگهان تیکه های کاغذ مچاله شده گوشه ی کشوی کمد توجهم را جلب میکند! این چیه داخل کمد؟
به آرامی برمیدارم و تا میخواهم بازش کنم تقه ای از در به صدا در می آید
_کیه؟
_سلام
_سلام معتمد دایه پیدا کردی؟
_بله!
_کی؟
_فرشته خانم همسر وحید!
_خوبه یه مدت بیارش عمارت اتاق رو به رویی رو بهش بده که خودمم حواسم بهش باشه
_الان عمارته
_خوبه!
_قربان اون بچه مال شما نیست چرا اصرار دارید…
_یادت رفت پریچهر چه پدری از من در آورد؟ وقتشه یکم پدرشو در بیارم
معتمد می خندد و سکوت میکند
صدای گریه محیا از راهرو به گوش می رسد و من بلافاصله به طرف در میروم
فرشته را میبینم که محیا را بغل کرده و سعی دارد آرامش کند اما….
_چرا گریه میکنه؟ آرومش کن دیگه
_ارباب بی تابی مادرشو میکنه
_گفتم آرومش کن صداش نیاد به گوشم
_چشم
مدام او را تکان می دهد و سعی میکند او را ساکت کند اما انگار از مادرش لجباز ترست
معتمد به طرفش میرود و بغلش میکند
به محض انکه بغلش میکند آرام میگیرد
معتمد ذوق زده نگاهش میکند
_معتمد
_بله آقا
_از این به بعد آرومش کن نبینم گریه کنه
_من؟ ولی قربان…
_از این به بعد مسئولیتش با تو و فرشته!
این را میگویم و وارد شاهنشین میشوم!
چیزی نمیگذرد که سر و کله ی پریچهر دوباره پیدا میشود
_برای دخترت دایه گرفتم الانم خوابه نگران نباش مراقبشم نمیزارم…
_التماست میکنم محمد دخترمو بده میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم
به علامت منفی سر تکان می دهم
_به هیچ وجه! تا وقتی که بخوام اینجا میمونه
_به پات میفتم
_نه!
_تورو خدا
_نه!
_محمد! این..بچه بچه ی تو نیست من بهت دروغ گفتم
ابروهایم بالا میپرد و متعجب نگاهش میکنم
_بچه ی کیه پس؟
_من بهت دروغ گفتم بچه ی همسر سابقمه! علیرضا !
_آهان! اوکی حالا بیرون!
_دروغ نمیگم
_میدونم! بیرون
بهت زده نگاهم میکند! شاید هرگز فکرش را نمیکرد آنقدر عادی برخورد کنم
_حالا که میدونی بچه ی تو نیست پسش بده؟ چیکارش داری؟
از جا بلند میشوم و به طرف در میروم
در را باز میکنم و به بیرون اشاره میکنم
_بیرون!
به طرفم می آید و لباسم را چنگ میزند
_التماست میکنم محمد
_کافی نیست!
_چی کافیه تا همون کارو بکنم؟
_یادته روزی که به دست و پات میفتادم بچه رو سقط کن چیکار میکردی؟ میخندیدی و میگفتی سقط نمیکنم
لبخندی به لب می آورم
_من حتی حاضر شدم پاتو ببوسم پریچهر ولی تو چیکار کردی؟ خندیدی بهم
_پاهاتو ببوسم کوتاه میای؟
_نخیر! از این خبرا نیست یکم عزت نفس داشته باش
_چطور خودت اون موقع عزت نفس نداشتی الان از من میخوای داشته باشم؟
#پارت_279
_قضیه ی من فرق داشت!
با عصبانیت چشم روی هم میگذارد
_بچه مو پس بده محمد!
بازویش را میگیرم و به بیرون هولش میدهم
_بیا برو دیگه چقدر سمجی تو! اعصابمو خورد کردی
بلافاصله در را میبندم و او با مشت های محکم در را میکوبد
_محمد…محمد…تورو خدا…درو باز کن…التماست میکنم…هر کاری بخوای میکنم فقط این بلارو سرم نیار! نمیتونم…نمیتونم ولش کنم و خودم برم…دارم میمیرم…دارم دق میکنم
_برو پریچهر! من تصمیمم رو گرفتم محیا پیش من میمونه
_اینقدر پشت این در میمونم اینقدر التماست میکنم که دلت به رحم بیاد!
_به رحم نمیاد! چند ماه التماست کردم نشنیدی؟ همون اندازه باید التماس کنی بعد شاید کوتاه اومدم
_آخه بچه ی تو نبود! برای همین سقط نمیکردم!
_نبود و چند ماه بی گناه عذابم دادی؟ بسه پریچهر گم شو از اینجا وگرنه مجبورم به زور متوسل بشم
_خواهش میکنم محمد
_برو
_بچه مو دزدیدی کجا برم؟ یکم رحم داشته باش یکم انصاف
صدای جر و بحثش با یکی از خدمتکارهارا می شنوم
به طرف کمد برمیگردم که در بازمیشود و مهران وارد اتاق میشود
_خان داداش! منصور خان ازم خواسته برم خونه شون
با نگرانی کمد را می بندم و به طرف مهران می روم مردد نگاهش میکنم
_میخوای بری؟ نکنه بلایی سرت بیارن
_نمیدونم! به نظر شما چیکار کنم؟
کمی فکر میکنم ، میترسم که مبادا تله باشد و به انتقام خون هایی که ریخته شده بلایی سر مهران بیاورند!
اما به بن بست خورده ایم راه دیگری نداریم
دنبال صلحم و باید این ریسک را بپذیرم
_برو ولی تنها نه!
_ با کی برم؟
_ با معتمد!
بعد از اندکی تامل سری تکان می دهد
_باشه! ولی فکر نکنم اتفاقی بیفته چون نازدار اونجاست! مگه اینکه…
دستم را روی شانه اش میگذارم و به او اطمینان خاطر می دهم
_نگران نباش! برو خدا بزرگه
ترس بر چهره اش سایه انداخته اما سعی میکند آن را پشت لبخند کم رنگش پنهان کند
محکم بغلم میکند
_چشم خان داداش
توصیه هایی که لازم ست را میکنم و تا جلوی در عمارت بدرقه اش میکنم
از نگرانی هیچ کدام آرام و قرار نداریم
من، مادر، مرضیه، میترا، خدمتکارها….همگی در حیاط گوش به زنگ ایستاده ایم و منتظر برگشتن مهرانیم
میترا کنارم روی پله ی حیاط می نشیند
_خان داداش؟
_جان دلم!
_نگران نباش من مطمئنم همه چی درست میشه
با این حرفش محکم بغلش میکنم و بوسه ی کوچکی روی گونهاش میگذارم
_نگران نیستم جیجی! ایمان دارم همه چی درست میشه
_خان داداش
_جانم!
_میشه اجازه بدی ماریه از اتاقش خارج بشه؟
_نمیدونم! بعدا در موردش حرف میزنیم
دست های گرم و پر حرارتش را روی دستم میگذارد و به آرامی نوازش می کند
_میدونم این مدت خیلی صدمه ی روحی دیدی!میدونم دیگه خان داداش سابق نیستی ولی من همون میترای همیشگی هستم با من درددل کن با من حرف بزن خودت رو سبک کن! قسم میخورم همه ی حرفات رو توی قلبم چال کنم خان داداش!
نگاهم روی دستش و سپس روی چشمش سر می خورد
چشم هایی که برخلاف مرضیه و مهران و ماریه ، همه اعتراف میکنند نسخه ی دوم چشم من و مریم است!
شاید بخاطر همین شباهت زیاد، بیشتر از هر کسی خودش را در دلم جا داده ست
دستم را به سمت لبش می برد و آرام می بوسد
اگر کسی خبر نداشت فکر میکرد عاشق و معشوق هستیم نه خواهر و برادر !
بوسه ای که باعث میشود میان آن همه ماتم و نگرانی لبخند بر لبم پیدا شود
نگاهم را از میترا میگیرم و به در حیاط می دهم!
مهران دیر کرده! کم کم شوری که در دلم افتاده به بقیه ی وجودم سرایت میکند
به ماه منیر که به کف حیاط زل زده نگاه میکنم
دردسر بزرگی گریبان خاندان را گرفته و من و ماریه در راس این اتفاقات مقصر اصلی هستیم!
به پشت می چرخم و ماریه را جلوی پنجره ی اتاقش که مضطرب ایستاده می بینم
یک ان نگاهمان به هم گره می خورد!
فورا نگاهش را می دزدد و سرش را پایین می اندازد
هنوز او را نبخشیده ام اگر بخاطر ماه منیر نبود هر روز به باد کتک می گرفتمش
ناگهان با صدایی که انگار از در حیاط امده به سمت راست می چرخم و رشته ی افکارم پاره میشود
همه به سمت در حمله ور می شویم
مهران با دیدن قیافه ی سراسیمه و نگران ما لبخندی میرند
_چه خبره بابا !!!
جلو می روم و صورتش را در دست میگیرم
_خوبی؟
_خوبم چطور مگه؟
لحن خونسردش آبیست روی آتش درونم
با اطمینان از سلامتش دستم را از صورتش جدا میکنم
_نازدار چی شد نیومد؟
از جلوی در کنار می رود و راه را برای نازدار باز میکند
با آمدن نازدار نفسی که در سینه ی همه حبس ست آزاد میشود
_سلام ارباب!
_سلام ! خوش اومدی زن داداش
شاید انتظار نداشت با روی گشاده به او خوش آمد بگویم
برای همین لبخندی عمیق روی لبش شکل میگیرد مادر و دختر ها به استقبالش می روند و باهم به خوش و بش می پردازند
#پارت_280
_خب مهران! همه سراپا گوشیم! میشنویم!
_باید ماریه هم باشه چون حرفام به اونم ربط داره
پس حدسم درست ست انگار با ازدواج ماریه و ناصر موافقت کرده اند
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت! رو به ماه منیر میگویم
_ماه منیر برو ماریه رو بیار!
ماه منیر از جا بلند میشود و میخواهد به سمت خدمتکار برود که تاکید میکنم
_خودت برو! نه کس دیگه ای
ماه منیر چشمی می گوید و بعد از اینکه کلید را از خدمتکار میگیرد دور می شود!
نگاهم را به چهره ی بی تفاوت نازدار میدهم نه اضطرابی نه دلهره ای و نه ترسی!
بی روح تر از همیشه جمع را زیر نظر گرفته
بعد از چند دقیقه با حضور ماریه، مهران بالاخره لب می گشاید و با صدایی بلند نطق میکند
_همون طور که میدونید من فقط یه واسطه هستم! این دعوا برای من چوب دو سر نجسه! شاید منافع شخص یا اشخاصی به خطر بیفته ولی کمی گذشت و نرمش لازمه که دستمون بیشتر از این به خون های بی گناه آلوده نشه پس در نهایت امیدوارم تصمیمی بگیرید که به صلاح خاندان باشه و بتونیم…
با بی تابی حرف مهران را نیمه تمام می گذارم
_در نهایت منم که تصمیم میگیرم چه اتفاقی بیفته پس لطفا صغرا و کبری چیدن رو تموم کن و برو سر اصل مطلب
حرفم چندان به مذاقش خوش نمی آید اما به ناچار گلویی صاف میکند
_وقتی رفتم اونجا با متانت و احترام برخورد کردن معتمد هم شاهده…
با دست به معتمد که پشت سرم ایستاده اشاره میکند از سایه ی معتمد می فهمم حرفش را با سر تایید میکند مهران ادامه می دهد
_حتی بالاتر از پسرا کنار محمود خان نشستم! محمود خان ازم راه حلِ خاتمه ی این دعوا رو خواست..یعنی..محمود خان گفت چون تو نسبت به خان داداشت منطقی تری ازت خواستیم بیای و مشکل رو باهم حل کنیم
با حرف مهران پوزخند تمسخرآمیری میزنم
_خب آقای با منطق! گفتم برو سر اصل مطلب!
_هیچی! من گفتم تنها راه حل اینه که ماریه و ناصر باهم ازدواج کنن
نگاهم را به ماریه که چشمانش از خوشحالی برق میزند می دهم
با سنگینی نگاه من سرش را پایین می اندازد
از اینکه توانسته خودخواهانه به هدفش برسد عصبانیم
دلم میخواهد بخاطر این گستاخی بیشتر از چیزی که مستحقش است او را تنبیه کنم
_خب؟ قبول کردن؟
_اره از خداشون بود ، ماریه از چی کم داره؟
دلم میخواهد فریاد بکشم عقل! ماریه عقل ندارد اما به حرمت جمع سکوت میکنم
به نازدار که حالا لبخند روی لبش نشسته نگاه میکنم کاش بفهمم در آن ذهن مسمومش چه چیزی میگذرد
_از کجا معلوم تلافی همه ی خون های ریخته شده رو سر خواهر من در نیارن؟
_اتفاقا منم همین رو پرسیدم و اونا یه راه حل دیگه پیشنهاد دادن…
لبخند مرموز نازدار حالا به لبخند پیروزمندانه تغییر ماهیت داده ! مشخص ست دوباره ریگی به کفش دارد ! ابرویی بالا می اندازم
_چه راه حلی؟
مهران بعد از مکث کوتاهی به ماه منیر نگاه میکند!
ماه منیر انگار تمام افکار مهران را در لحظه می خواند
از خشمی که صورتش را به یکباره ملتهب کرد در آستانه ی انفجار ست
در حالی که دندان هایش را روی هم فشار میدهد میگوید
_به هیچ وجه پای اون دختر به خونه ی ما باز نمیشه! من کسی دیگه رو براش در نظر گرفتم
نگاه گُنگم بین مهران و ماه منیر می چرخد که مهران با آرامش همیشگی که در لحنش موج میزند می گوید
_چرا مادر من؟ تو دیگه چرا؟
من که سر از حرف هایشان در نیاورده ام متعجب می گویم
_یه لحظه وایسا ببینم از چی حرف میزنید؟مهران یه جوری بگو منم بفهمم
مهران بدون هیچ توضیح اضافه ای می گوید
_اونا میخوان مونس عروس خونواده ی ما بشه
چند ثانیه زمان می برد تا جمله اش را در مغزم پردازش کنم
مونس؟عمه ی نازدار؟ عروس خانواده ی ما؟ متعجب صورت مهران را می کاوم و می گویم
_ما که پسر نداریم! نکنه میخوان مونس رو هم بهت بندازن؟!
نازدار که تا آن لحظه حرفی نزده سکوتش را می شکند و با لبخند کریهش می گوید
_نه ارباب! متاسفانه قراره بندازن به شما ! مثل اینکه یادتون رفته مونس عمه ی منه و نمیتونه با مهران ازدواج کنه
با این جمله ی نازدار سر جایم میخ میشوم
آنقدر شوکه ام که انگار میان زمین و آسمان معلقم
جملات نازدار را چند بار در ذهنم نشخوار میکنم و تازه دو قرانی ام می افتد
خانواده ی محمود پیشنهاد داده اند که من با مونس ازدواج کنم؟
یعنی آنها از من میخواهند مونس را به عنوان همسر دوم به زندگی ام راه بدهم؟
چه هدف و نیتی پشت این تصمیم پنهان ست که چنین پیشنهادی را مطرح میکنند
ازدواج دخترشان با من؟
من که سایه کوچک و بزرگشان را با تیر میزنم و آنها هم خوب این را می دانند اما باز هم اصرار به این ازدواج دارند؟
آنهم بعد از اتفاقات مریم و انتقامم از پسرشان..مگر میشود؟
عقلشان تاب برداشته؟
محمود به کنار منصور و ناصر چطور این پیشنهاد پدرشان را پذیرفته اند؟
چیزی که به آن یقین دارم موضع بی چون و چرای من در برابر این پیشنهاد ست
موضوع اینم دیگه داره خسته کننده وبی سرو ته میشه
شاید پیشنهاد ناصر بوده ازدواج مونس با محمد که آواز طلاق بگیره ممنون قاصدک جان
یعنی اینقدر خواهرای محمد گند میزنن همش هم تهش باید آواز بیچاره تاوان بده خدا لعنتشون کنه
خب همون عمه و برادرزاده هووی همدیگه بشن رقابتم نمیکنن مثل سربال ستایش ۳ دیگه
خواهر که نیستن نازدار میگه نمیشه عمه ام رو مهران بگیره همون مهران زحمت بکشه عقدش کنه
در مورد خواهراش این میترا و ماریه چرا فقط عاشق دشمنای خانواده میشن و زود هم وا میدن؟