۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت۶۲

4
(61)

 

 

 

با سر درد شدیدی که تا مغز استخوانم را آزار میدهد چشم باز میکنم

نگاه گذرایی به اطراف می اندازم با دیدن آسمان از قاب پنجره می فهمم دمدمای غروب است

آبی به سر و صورتم میزنم و مقابل آیینه می ایستم!

با یادآوری اتفاقات ظهر رعشه ای به تنم می افتد روی تخت می نشینم

با خودم کلنجار و کشمکش دارم

از خودم سوال میپرسم و جواب میدهم! خودم را دلداری میدهم و گاهی سرزنش میکنم! شانس آوردم محمد این خبر را از زبان نازدار شنید نه کسی دیگری!

وای اگر از زبان یکی دیگر از اعضای خانواده می شنید! وای اگر ناصر به هر طریقی آن را لو بدهد غیر ممکن است باور نکند غیر ممکن است قلم عفو روی گناهم بیاورد!

هوفی می کشم و سرم را بین دو دستم می گیرم! سردرد لعنتی هم امانم را بریده! خسته ام

تک تک سلول های بدنم درد میکند و مغزم جولانگاه افکار منفی شده

با باز شدن در از جا می پرم خدا را شکر میکنم که محمد نیست و میترا ست!

_ سلام زن داداش! چرا تو تاریکی نشستی؟

_سلام میترا !خوبی؟ تازه از خواب بیدار شدم

_همه تو پذیرایی دور هم هستیم اومدم دنبالت که تو هم بیای

_باشه

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

دور از تیررس نگاه های محمد گوشه ای می نشینم

به جمع نگاه گذرایی میکنم محمد و مهران سرگرم بازی شطرنج هستند و مونس مشغول بافتنی!

میترای کنجکاو هم با دقت به حرکات دست مونس خیره شده و هر از گاهی سوالی میپرسد و مونس با حوصله جواب میدهد

جای خالی نازدار به چشم میخورد انگار بعد از دعوا و جر بحث مفصلش با مهران ، که حدس میزنم بخاطر حرف های سر سفره باشد آفتابی نشده!

با سوال میترا توجهم جلب میشود

_خان داداش؟ نگهبان های محمودخان چرا هار شده بودن؟

_چیز خاصی نبود! یه دعوای کوچک که ختم به خیر شد!

خدمتکار میوه را می آورد و یکی یکی به همه تعارف میکند

بدون آنکه سرم را بچرخانم متوجه نگاه محمد روی صورتم میشوم! خدمتکار نزدیک میشود و میوه را تعارف میکند با صدای محمد، دستم روی ظرف بزرگ میوه، خشک میشود

_آواز خاتون امشب جل و پلاستو جمع کن و برگرد اتاق شاه نشین

سیبی برمیدارم و بدون آنکه نگاهش کنم با صدای خفه ای می گویم

_من از اون اتاق میترسم

کمی مکث میکند! یکی از مهره هارا جا به جا میکند و با لحن سرد و بی تفاوتی می گوید

_درستت میکنم!

درستم میکند؟ دوباره تهدید کرد؟

_متوجه نشدم یعنی چی؟

سکوت میکند و خودش را با شطرنج سرگرم میکند

_با توم محمد میگم من از اون اتاق میترسم

_اهمیتی نداره!

لبخند مظلوم و دردناکی گوشه ی لبم می نشیند و سکوت مطلقی بر فضا حاکم میشود! قلبم هزار تکه شده و فرو می ریزد ؛ دلم میخواهد چاک دهانم را باز کنم و طوری جوابش را بدهم که دیگر جلوی جمع جسارت نکند! اما ترس از اینکه مبادا جلوی بقیه تحقیر شوم وادار به سکوتم میکند

سرم را پایین می اندازم و سعی میکنم خودم را با پوست گرفتن سیب مشغول کنم

نگاهم دوباره به سمت آنها می چرخد جایی که مهران یکی از مهره های محمد را از صفحه خارج میکند سعی میکنم سکوت کنم سعی میکنم پا روی دمش نگذارم آن هم جلوی مونس! اما….. اما از این بی توجهی اش جانم به لب رسیده!

دوست دارم حرفی بزنم و توجهش را به خودم بکشانم

_حالا که برات مهم نیست من رو برگردون شهر پیش آقاجون! حداقل اونجا از اتاقاش نمی ترسم

مهره ای که بلند کرده را دوباره سر جای خود میگذارد

صدای اعتراض مهران بلند میشود

_خان داداش دست به مهره حرکته!

بدون توجه به حرف مهران نگاهش به طرف من می چرخد

_اینجا هتل نیست که هر وقت اراده کنی بیای و بری!

_من هر جا ارداه کنم زندگی میکنم! و تو نمیتونی مانعم بشی!

با عصبانیت ضربه ای به زیر صفحه ی شطرنج میزند و مهره ها هر کدام به طرفی پرتاب می شوند و با صدای فریاد مانندی می گوید

_زبونت توی حلقومت سنگینی میکنه آواز؟

چانه ام می لرزد و اشک چشمانم را گرم میکند!

میخواهم توجهش را جلب کنم اما انگار هیچ کدام از حرف هایم به مذاقش خوش نمی آید

کاش سکوت میکردم و در خفا این قضیه را حل میکردم! چرا با دو به هم زنی های نازدار علیه من جبهه گرفته! کاش کسی این اطراف نبود و میتوانستم خودم را در آغوشش گم کنم سرم را روی قلبش بگذارم و ساعت ها گریه کنم حتی تصور آغوشش هم آرامش را در رگهایم تزریق میکند

چقدر دوستش دارم و چقدر نادیده ام میگیرد!

قطره اشکم پایین می چکد و با دست پاکش میکنم

با صدایی ضعیف و خسته می گویم

_خیلی بدجنس و خودخواهی محمد خیلی! دلم میخواد با دست های خودم خفه‌ت کنم

از جایش بلند میشود و میخواهد به طرفم حمله ور شود که مهران سریع جلویش قد علم میکند

 

 

 

_آروم باش خان داداش! اتفاقی نیفتاده که

_کاریش ندارم برو کنار

ماه منیر هم که کمی آن طرف تر نشسته و نگران به نظر میرسد از جا بلند میشود

_تمومش کن محمد!

بازویش را میگیرد و به سمت مبل می کشد

حالا مونس هم نگران به نظر می رسد و از جا بلند شده

محمد با عصبانیت دست مادرش را جدا میکند

_میگم کاریش ندارم!

ماه منیر و مهران کنار میکشن و نگران به من نگاه میکنند!

به سمتم می آید

میتوانم صدای نفس هایش را که از عصبانیت بلند شده بشنوم!

خودم را از ترس، عقب می کشم؛ دستانم را میگیرد و بدون هیچ توضیحی پشت سرش می کشد و من مانند بچه ای خردسال،بدون هیچ مقاومتی بی اختیار به دنبالش راه می افتم

دستم را به قدری محکم گرفته که از درد آخی میگویم و میخواهم دستش را جدا کنم اما محکم تر می کشد و از پله ها بالا می برد

با تمام قدرتش به روی تخت پرتم میکند و در را پشت سرش قفل میکند!

با صدای چرخیدن کلید در قفلِ در ، بغضم می ترکد و به گریه می افتم

انگشتش را مقابل دماغش میگیرد

_هیسسسس صدات در نیاد

با جلو امدنش خودم را کشان کشان روی تخت عقب می کشم تا جایی که به دیوار می رسم! به بن بست خورده ام و راه فراری ندارم! دوباره شروع شد

دوباره روزهای دعوا

دوباره کتک کاری

دوباره تندی و بی توجهی

دوباره ضربات وحشتناک کمربند…

نه این محمد درست بشو نیست!

برخلاف تصورم راهش را کج میکند و به سمت کمد لباس ها می رود با تصور اینکه میخواهد اسلحه‌اش را در بیاورد نگاهم مدام بین او و درِ اتاق می چرخد، خم میشود و کشو را باز میکند

باز میخواهد اسلحه اش را در بیاورد؟

با همه ی قدرت و سرعتم به طرف در فرار میکنم گویی از چنگال گرگی گرسنه رهایی پیدا کرده ام به دستگیره ی در چنگ می اندازم اما باز نمیشود

با یادآوری آن که همین چند ثانیه پیش در را قفل کرده و کلید را برداشته دنیا دور سرم می چرخد، به ناچار با مشت های پر قدرت به در ضربه میزنم و فریاد میکشم

_کمک! کمکم کنید

که ناگهان دست های مر قدرتش مثل چنگال تیز عقاب از پشت یقه ی پیراهنم را میگیرد و محکم به روی زمین پرتم میکند

با صدایی که سعی میکرد بلند نشود می گوید

_چیکار میکنی دیوونه؟ چه مرگته؟

میخواهم خودم را از روی زمین جمع کنم که فرصت نمی دهد و به سرعت خم میشود و دستم را میگیرد و دوباره به طرف تخت هولم میدهد

چشم باز میکنم و میخواهم بلند شوم که یک تکه کاغذ مچاله شده محکم به صورتم میخورد

_خبری از اسلحه نیست دیوونه! داشتم این کاغذو از توی کمدت در میاوردم

نفس زنان از حرکت می ایستم و به کاغذ مچاله شده ی روی زمین خیره می مانم

صدای در زدن و فریاد های ماه منیر و مهران باعث میشود توجهم به سمت در جلب شود

_بله!

ماه منیر با صدایی بلند و از ته حنجره فریاد میزند

_درو باز کن محمد زود باش  زووووود

_اوضاع آرومه !

_گفتم درو باز کن محمد دستت به آواز بخوره شیرمو حلالت نمی‌کنم

کلافه به سمت در میرود! در این فرصت کوتاه کاغذ مچاله شده را برمیدارم و بدون توجه به صدای جر و بحث ماه منیر و محمد، در حالی که دستم از ترس میلرزد بازش میکنم

خدای من! نامه ی ناصر!! نامه ی ناصر دست محمد چکار میکند؟

“داخل کمد بود؟ آخرین بار دورش ننداختم؟

خاک تو سرت آواز که نتونستی این نامه رو از بین ببری! پس بگو! پس بگو محمد چرا بدخلق شده! پس بگو چرا حرفهای نازدار رو باور کرده!کاش همون روزی که تحویلم داد آتیشش میزدم چرا توی کشو جا گذاشتم؟چرا روزی که خوندمش نیست و نابودش نکردم؟”

نامه را دوباره مچاله میکنم و به در نگاه میکنم جایی که محمد در را بسته و به من خیره شده ! جلو می اید و با آرامشی تصنعی می گوید

_خب؟

_این چیه دیگه محمد؟

_نخوندیش؟

_نه! چون یه مشت چرت و پرت بود

_تو که نخوندی از کجا فهمیدی چرت و پرته؟هان؟

 

 

نامه را برمیدارد بازش میکند و با دقت تکه هارا کنار هم میگذارد

_بخونمش یا از حفظی؟

_نمیدونم در مورد چی حرف میزنی محمد! نکنه اینم پاپوش جدید نازدار برای خراب کردن منه؟

_خودت رو به اون راه نزن آواز ! پاپوش نازدار؟ این نامه تاریخ داره! دقیقا یه هفته قبل از ازدواجمون! ازدواج ما کی بود؟دقیقا یه هفته بعد از رفتن ناصر! پس با این اوصاف شک ندارم که کلکی در کار نیست! در ضمن این رو خیلی وقت پیش توی کمدت دیدم ولی فراموشش کرده بودم تا دو روز پیش که دوباره اتفاقی داخل کمد دیدمش!

_باشه قبول! این نامه ی منه! ولی من اون موقع سواد نداشتم تا نامه بخونم! داشتم؟

با این سوالم گره کور بین ابروهایش کمی باز میشود و به فکر فرو می رود!

_محمد من سواد داشتم؟

با دقت بیشتری به تاریخ ثبت شده نگاه میکند

با لحن حق به جانبی می گویم

_خب؟خودت خجالت نمیکشی از این همه تهمت؟

کاغذ را کنار میگذارد و با لحنی صریح و محکم می گوید

_خجالت؟ ببین آواز یه مدته خیلی پررو شدی هر مزخرفی که به ذهنت میادو به زبون میاری، یه بار دیگه با من اینطوری حرف بزنی طوری ادبت میکنم که دیگه جرات نکنی زبون درازی کنی! امشب جلوی خونواده کم مونده بود پاچه‌م رو بگیری! وقتی تو که همسرمی هیچ احترامی برام قائل نیستی چه انتظاری از نازدار و بقیه داشته باشم؟

_باشه من پررو !  ولی تو چرا هرچی دلت میخواد بارم میکنی؟ احمق، عوضی، پررو، پاچه گیر! فحشی مونده که نداده باشی؟

_آره مونده! تا حالا بهت نگفته بودم هرزه  و هرجایی! الان میگم

حرفش وزنه ی سنگینی می شود و روی قفسه ی سینه ام می افتد

صدای شکستن قلبم را به وضوح میشنوم بغض سنگینی روانه ی گلویم میشود و از ناراحتی لب هایم به لرزش در می آید

_محمد! تو به من گفتی هرزه و هرجایی؟

سکوت میکند

_حرف بزن محمد من هرزم؟ من هرجایی هستم؟ اصلا میدونی هرجایی یعنی چی؟

چشمانش را از عصبانیت روی هم فشار می دهد و بازهم سکوت میکند

_با توم! هرجایی یعنی فاحشه! من فاحشه هستم؟ پس چرا طلاقم نمیدی؟ چرا منو نگه داشتی؟

منتظر جوابش می مانم اما بدون آنکه چیزی بگوید دور میشود و روی صندلی می نشیند؛ با سماجت ادامه می دهم

_چرا سکوت کردی؟ حالا که بهم گفتی هرجایی دلت آروم گرفت؟

بالاخره بعد از مکث بلندی لب باز میکند

_بابت حرفم پشیمونم عذر میخوام

_عذر خواهیتو نمیخوام اول بفهم چی میگی بعد دهنتو باز کن که نیازی به عذر خواهی نباشه

از حرص رگهای صورتش بیرون میزند

_حالا که اینطوره تو هم ثابت کن هرزه نیستی

با این حرفش قلبم، غرورم و بغضم به یکباره می شکند!

به چشمان عاری از احساسش نگاه میکتم

چطور کسی که این همه ادعای عشق دارد چنین کلمات رکیکی روی زبانش جاری میشود!

چطور میتواند با منی که تمام بدی هایش را تحمل کردم و دم نزدم چنین برخوردی داشته باشد؟! منی که با همه ی اتفاقات، ساختم کتک،شکنجه،زندانی،سقط، زن دوم!  بلایی نمانده که به سرم نیاورد!

اشکم در آستانه جاری شدن ست که برخلاف همیشه سرم را بلند میکنم تا سرازیر نشود! بغضم را قورت می دهم و به گفتن یک کلمه اکتفا میکنم

_باشه!

و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق خارج میشوم

در میان نگاه های سنگین خدمتکارها از عمارت خارج میشوم و روی سکو می نشینم

شبها هوا سرد  ست و از سرما کز کرده ام!

جمله اش را بارها و بارها در ذهنم تکرار میکنم ” تا حالا بهت نگفته بودم هرزه  و هرجایی! الان میگم” در دل، ناصر را به رگبار نفرین می بندم

چقدر با اشتباهات بچگانه ام خودم را خار و خفیف کرده ام! کاااش نامه را قبل از آنکه به دست او برسد از بین میبردم چرا سهل انگاری کردم چرا؟

با صدای نجمه که پشت سرم ایستاده از افکارم خارج میشوم

_خانوم! چرا اینجا نشستی؟زبونم لال اتفاقی افتاده؟

سرم را به ستون تکیه می دهم

_نجمه بی زحمت یه چیزی بیار بزار رو دوشم! سردمه

_چشم خانوم!

نفس عمیقی میکشم و فکر میکنم

دنبال راه چاره ای برای فرار از این مخمصه ام!

چه راه چاره ای؟میتوانستم حرف های نازدار را انکار کنم ولی نامه ی لعنتی…همه چیز را خراب کرد

رودوشی بافت را به آرامی روی دوشم میگذارد

تشکر میکنم و با صدای خفه از بغض می گویم

_حالم خوب نیست نجمه! دارم توی منجلاب یا بهتره بگم تو فاضلاب دست و پا میزنم! بدبختی پشت بدبختی…تموم نمیشه تو بگو چیکار کنم؟

ناگهان با صدای مونس یکه میخورم

_نگران نباش! من کمکت میکنم درستش کنی!

سرم را به پشت می چرخانم و متعجب نگاهش میکنم

کنارم می نشیند و بعد از کمی فکر کردن می گوید

_من یه نقشه دارم نم پس نمیده ! پایه ای؟

_چه نقشه ای؟

لبخند مرموزی میزند

 

_تو با پری چقدر صمیمی هستی؟

_زیاد! چطور؟

_در حدی هست که پری قبول کنه بار گناه های تو رو به دوش بکشه؟

از سوال مونس سر در نمی آورم متفکر نگاهش  میکنم

_منظورت چیه؟

_آخرشب که محمد خوابید معتمد رو دنبال پری بفرست که بیاد اینجا! به بهانه ی خیاطی!

_خب؟

_خب ازش میخوایم فردا اول صبح بره پیش محمد و بگه که سوء تفاهم شده و ناصر پری رو دوست داشته نه تو!

ناامید رویم را برمی گردانم

_وای مونس! کار از کار گذشته! محمد نامه ی ناصرو توی کمدم پیدا کرده! هیچ جوره نمیتونم انکار کنم

با تاسف سری تکان می دهد

_آخه نامه ی ناصرو چرا توی کمدت نگه داشتی؟ با دست خودت، خودت رو توی مهلکه و دردسر میندازی!

حق با مونس ست! عجب غلطی کردم چرا نامه ی ناصر را نگه داشتم؟ چرا همان روزی که به عمارت آمدم خانه ی پدرم جا نگذاشتم! اگر مادر آن را پیدا میکرد سواد خواندنش را نداشت یا وسط مدارک ِ پدر پنهان میکرد یا دور می انداخت و راحت میشدم!

_تو نامه اسمت رو آورده؟ مثلا بگه آواز ؟

کمی فکر میکنم

_نمیدونم! نه! فکر نکنم….یادم نیست مونس

_اگه اسمت رو نیاورده باشه میتونیم بگیم نامه هم ماله پریه و ناصر خواسته برسونی دست پری ! همین

فکر میکنم و به مغزم فشار می آورم! کاش یادم می امد گفته بود؟نگفته بود؟

نه! به گمانم اسمم را نیاورده!

_نه مونس! اسمم توی نامه نیست!

_خب این عالیه آواز ! به محض اینکه محمد خوابید نقشه رو پیاده میکنیم!

با انکه دودل هستم اما باید انجامش بدهم بالاخره تیری در تاریکی ست یا اوضاع را آرام میکند یا بدتر از آنچه هست میشود!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

بابت حرفی که زده ام متاسف و ناراحتم اما از طرفی حرف های نازدار در مورد ناصر و آواز، ملاقات آن روز ناصر و آواز توی باغ، حرف های ناصر به مونس و حالا پیدا شدن این نامه عصبانیتم را دو چندان کرده!

از او دلخورم اما نه بخاطر اتفاقاتی که در گذشته افتاده بلکه بخاطر دروغ هایی که بی مهابا به زبان می آورد!

من از چشم هایم بیشتر به او اعتماد کرده ام! چرا با دروغ اعتمادم را زیر سوال می برد

متنفرم؛ بیزارم از این که کسی به چشمانم خیره شود و دروغ بگوید و در دلش بابت آنکه فریبم داده به ریشم بخندد

دوباره نگاهم روی تکه های نامه، سر می خورد

سلام آواز دلنشین؟

آواز دلنشین دیگه چه کوفتیه؟ هوف! مرتیکه زبون باز ! نگاهم به انتهای نامه می رسد

به اندازه ی تمام دلتنگی های عاشقانه ام دوستت دارم موگوجه ی من!

پوزخندی میزنم! موگوجه ی من! از کی آواز موگوجه ی تو شده و من خبر ندارم! مفلوک ِ بدبخت!

لقمه ی بزرگ تر از دهانت برمیداری! ماریه هم از سرت زیادی بود مرتیکه بزمجه!

ساعت ۷ ست و از ناراحتی تا صبح خواب به چشمم نرفته

مثل روز های گذشته شب را تا صبح در تنهایی سپری کرده ام و از هجوم افکار آزاردهنده، آشفته و بی قرارم!

در باز میشود و مونس وارد اتاق میشود

_سلام ارباب!

خستگی از چشمانم شعله میکشد

چشم روی هم می گذارم و با صدای آهسته ای می گویم

_سلام!

_اجازه هست بشینم؟

_بشین!

سکوت بلندی بینمان برقرار میشود

شاید منتظر ست من سر بحث را باز کنم اما بی حوصله تر از آنم که با او حرف بزنم

از جا بلند میشوم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم اگر چه ابرهای سیاه آسمان را تاریک کرده اند اما خبری از باران نیست!

بارانی ام را برمیدارم و می خواهم بپوشم که با حرف مونس از حرکت می ایستم

_اومدم در مورد آواز و ناصر حرف بزنم!

متعجب نگاهش میکنم و پالتو را روی دسته ی صندلی میگذارم!

پس بالاخره مونس هم میخواهد آن روی خودش را نشان بدهد

مشتاقم بدانم پشت سر او چه حرف و حدیث هایی میزند و مانند برادر زاده ی هزار رنگ و حیله گرش چه آتشی میسوزاند!

اما اولین جمله ای که از دهانش خارج میشود شگفت زده ام میکند

_نازدار دروغ میگه!

به او خیره میشوم و منتظر ادامه ی حرفش می مانم

_ناصر آواز رو دوست نداشت من در جریان هستم!

ابروهایم را در هم می کشم

_ناصر آواز رو دوست نداشت ؟

_نه! ناصر یکی دیگه رو دوست داشت مممم همیشه به دیدنش می رفت! من بارها با هم دیدمشون

_کی بود؟

_قول میدی مثل یه راز بمونه؟

_حرف بزن! پرسیدم کی بود؟

_پری! ناصر گل پری رو دوست داشت ! من خودم دیدم که باهم میرفتن چشمه! می دیدم که با هم حرف میزدن! آواز فقط یه رابط بود بین پری و ناصر همین!

آواز رابط بود؟ پوزخندی میزنم و کلافه نفسم را بیرون می دهم

_از کجا میدونی پری رابط بین ناصر و آواز نبود؟

_نبود! خودم چند بار با پری حرف زدم! قصدشون برای ازدواج جدی بود ولی خونوادم نذاشتن این ازدواج سر بگیره! گفتن پری رعیته! در ضمن ناصر یه دفتر یادداشت روزانه داشت یه بار خودم خوندمش! برای همین مطمئنم که ناصر و آواز ارتباطی به هم ندارن!

 

 

#پارت_327

 

 

_مونس!

_بله ارباب!

_خزعبلاتت تموم شد؟

_ارباب میتونید از خود پری بپرسید! پشت در منتظره اگه اجازه بدید میاد تو و به همه چیز اقرار میکنه!

باورم نمیشود! آواز با مونس چکار کرده که به خودش جرات داده این مزخرفات را جلوی من به زبان بیاورد!

آن هم وقتی ناصر صریحا دو بار اسم آواز و موگوجه را در نامه ذکر کرده وقتی دیروز معتمد گفت ناصر گفته آواز خط قرمز من ست وقتی خودم بارها رفتار و حرکات مشکوک از آواز دیده ام و حالا….یا خودشان گوش درازند یا من را گوش دراز فرض می‌کنند!

چرا مونس این حرف ها را می گوید وقتی به وضوح میداند ناصر خاطرخواه آواز ست؟ امکانش هست این هم دسیسه ای باشد و مونس و ناصر برای رسیدن به آن همکاری کنند؟

دوباره لبخند معنا داری میزنم

_از کجا معلوم به پری باج ندادید که بیاد و این حرف هارو پیش من بزنه؟

_من مجبور نیستم پشت آواز در بیام ارباب!

حالا دیگر مطمئنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست! آواز یا ناصر چه باجی به مونس داده اند که اینگونه دست به یکی کرده اند نمیدانم!

نگاه غضب آلودم را برای چند ثانیه به مونس می دوزم!

باید بلایی سرش بیاورم که هرگز قصد فریب من را نکند

بدون آن که چیزی بگویم بارانی را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم

در عین تعجب پری جلوی در ایستاده و با دیدنم جا می خورد

یکی دو قدم عقب می رود

از گلو میخندم!

چه دوست وفاداری! چه از خودگذشتگی!

چند قدم جلو می روم

_به به!پری خانم!! دم صبحی اومدی پیش کشیش که به گناهانت اعتراف کنی؟

_سلام ارباب صبحتون بخیر! ببخشید متوجه منظورتون نشدم؟

_منظورم اینه کاری میکنم با ناصر ازدواج کنی و تا آخر عمر خوشبخت بشی پری خانوم!

سرش را پایین می اندازد و به من من می افتد

_ارباب من و ناصر دیگه علاقه ای به هم نداریم چون ناصر خیانت کرد و با ماریه خانوم ازدواج کرد! من الان یکی دیگه رو دوست دارم میخوام ازتون خواهش کنم بزارید با کسی که دوست دارم ازدواج کنم

لبخند صدا داری میزنم و بعد از کمی مکث دستم را به نشانه ی تهدید بالا میبرم

_اگه بفهمم با آواز، ناصر یا مونس دست به یکی کردی که سر من کلاه بزاری پوست همه تون کنده ست پری!

_باور کنید کلکی در کار نیست اون روز هم ناصر اومده بود باغ منو ببینه میخواست…

_ببر صداتو! فکر کردی گوشام درازه؟ چرا ناصر میاد باغ ما، که با تو قرار بزاره ابلهه؟

سر به زیر می اندازد و سکوت میکند

میتوانم آثار ترس و دروغ را در صورتش ببینم نگران ست و می لرزد!

اما در هر صورت این فکر احمقانه‌یشان سرنخی ست برای رسیدن به واقعیت!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ساعت قبل

شاید مونس داره برا آواز نقش طرفدارو بازی میکنه که با این دروغا محمد رو ازش دور کنه آواز نکبت یبار واقعیتو بگو خودتو خلاص کن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x