۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۷۶

4.1
(126)

 

_گفتم که چشم

_خواهش میکنم کوتاه بیا

_چشم! دیگه؟

_چشم تو خالی تحویلم نده! لباس بیرون نپوش نمیذارم بری

از داخل کمد شالش را در می اورد

_لباس خدمتکاری بپوشم خوبه؟ خدمتکاری همسرت؟

قوسی به لب هایم می دهم

_منظورت چیه؟

_یکم فکر کن می فهمی! جنابعالی که تکیه کلامت این بود ” متاسفانه حافظه ی خوبی دارم”

کیفش را برمیدارد و با نیشخندی روی لب به طرف در می رود!

_آواااااز

انگار نه انگار با او هستم

دست خون الودم را نگاه میکنم که صدای در حیاط توجهم را جلب می کند

دستمالم را از داخل جیبم در می اورم و به طرف حیاط میروم

_منم باهاتون میام

_جمع دخترونه ست!

_به درک! میام

وقتی اواز در حال پوشیدن کفش هایش ست سریع تر از او در را باز میکنم

یک مرد قد کوتاه و چاق جلویم ایستاده! سارا ؟

اسم این غول تشن را سارا گذاشته و جمع دخترانه…

_سلام!

_امر؟

_منزل آقای خسروشاهی؟

_امررررر؟

بوی چرک و عرقش زیر دماغم می پیچد! یعنی واقعا آواز این آدم را به من ترجیح داده؟

_برای تعمیر لوله اومدم دیروز آقای …

_کسی خونه نیست

با نگاهش سر تا پایم را برانداز میکند

_تو اینجا چغندری؟

با همین یک جمله دست به یقه میشویم

_درست حرف بزن مرتیکه من اعصاب ندارم

بلافاصله او هم یقه ام را میگیرد

چه زوری دارد عوضی

_فکر کردی من اعصاب دارم یارو؟ از اون سر شهر کوبیدم اومدم که تو یالقوز…

مشتم را سمت صورتش میبرم و بلافاصله ساق دستم را میگیرد

_یالقوز پدرته الان که حسابتو کف دستت گذاشتم میفهمی یالقوز کیه

تا این را میگویم مشتش مستقیم روی دماغم جا خوش میکند

از درد دستم را جدا میکنم بلافاصله بوی خون زیر دماغم می پیچد

خم میشوم تا قطره های خون لباسم را کثیف نکند که با صدای آواز میخکوب میشوم

_وای اقا شرمنده! این خدمتکارمون یکم بی اعصابه

سر بلند میکنم و متعجب نگاهش میکنم! خدمتکار؟

با دست از جلوی در کنارم میزند

_بفرمایید بفرمایید

مرد با پرویی سینه سپر میکند

_چیو چیو بفرمایید چرا یه خدمتکار همه کاره این خونه شده؟

به طرف مرد حمله می برم که بلافاصله آواز جلویم را میگیرد و رو به لوله کش می گوید

_این خدمتکارمون معتاده! بهش گل نرسیده قاطی کرده! بعدا میدم تنبیهش کنن ببخشید!

وسط ان همه درد و خونریزی لبخندی به لب می آورم

عقده و ناراحتی هایش را هم با نمک و خواستنی بروز می دهد!! خدمتکار معتاد!

از داخل جیبش دستمالی به طرفم پرت میکند و ان را در هوا میگیرم

مرد لوله کش را به طرف مطبخ حیاط راهنمایی میکند

برمیگردد و وضع زارم را نگاه میکند

_حواست باشه لوله هارو درست تعمیر کنه! من شب برمیگردم

_آواز خدا شاهده پاتو قلم میکنم بری

می خندد

_یه خدمتکار معتاد که اینقدر هارت و پورت نمیکنه! برو حواست به این اقاهه باشه!

بازویش را میگیرم و با عصبانیت به داخل حیاط هول می دهم

_عصبیم نکن دختر کبری

_مثلا میخوای چیکار کنی؟

دستم برای سیلی بالا می رود اما در هوا می ماند

خودش را جمع میکند و زیر چشم نگاهم میکند

با صدای بلند فریاد میکشم

_برو تو آواز !

کیفش را با همه ی قدرت زمین می کوبد و به خانه برمیگردد

دو ساعتی علاف مرد لوله کش میشوم!

ثانیه به ثانیه اش را انتظار میکشم تا بروم پیش آواز و اتفاقات این چند مدت را هر طور شده از دلش در بیاورم

کمی سخت به نظر می رسد اما…شاید غیر ممکن نباشد

 

 

 

در اتاق را باز میکنم روی تخت نشسته و زانوهایش را بغل کرده!

به طرفش می روم و بالای سرش می ایستم

_آوازم!

وقتی سر بلند میکند چشم هایش از گریه کاسه ی خون شده

_آوازت؟ آوازت کیه؟

نوچ کلافه ای میکنم

_چی شد یادت افتاد یه همسر دیگه داری محمد؟

دستش را روی شقیقه اش میگیرد

_چطور روت میشه بالای سرم وایسی؟ چطور روت میشه اسممو روی زبونت بیاری؟ اینقدر ندیدمت که حس میکنم بهم نا محرمی! بهم حس غربت میدی با مرد همسایه بیشتر احساس راحتی میکنم تا تو! چرا محمد؟ چه بلایی سرم آوردی؟میدونی چه ظلمی در حقم کردی؟حواست هست؟

کنارش روی تخت می نشینم

خودش را عقب می کشد و متعجب نگاهم میکند طوری زل زده که انگار بار اول است که مرا میبیند

دستم را آرام روی لبش میگذارم و با صدای آهسته و خش داری می گویم

_لطفا سرزنشم نکن اواز ! خودم به اندازه ی کافی پر از درد و یاسم!

در کسری از ثانیه چشمانش پر از اشک میشود چشمان درشت و زیبایی که در تاریکی متراکمش غوطه ور شده ام

همزمان صورتش قرمز و داغ میشود

دستم را هنوز از روی لبش برنداشته ام؛ حرارت لب های زیبا و نرمش به تن سردم گرما می بخشد کابوس دردناکی که چنگالش را درون قلبم فرو کرده کمی آرام میگیرد

حق با آوازست! آنقدر لمسش نکرده ام که از تماس دستم با لبش حس خوشایندی زیر پوستم می دود انگار که اولین بار ست!

384

 

 

 

همانطور که به چشمهایم زل زده آرام دستش را بالا می آورد و مچ دستم را میگیرد

با تصور آنکه میخواهد دستم را از روی لبش بردارد دستم را تکان می دهم که محکم تر روی لبش فشار می دهد

_بهتره همین جا بمونه! چون اگه دستت رو برداری حرفایی میزنم که از اومدنت پشیمون بشی

با سماجت دستم را برمیدارم

_حرفاتو بزن! میشنوم

محکم لبش را روی هم فشار میدهد تا حرف نزند! سرش را به زیر می اندازد و آرام و بیصدا گریه میکند تنها چیزی که میشنوم صدای نفس های بلندش ست که بریده بریده بیرونش میدهد

بعد از سکوتی طولانی بالاخره لب باز میکند

_ازت متنفرم محمد

محکم بغلم میکند و چندین و چند بار زیر لب تکرار میکند متنفرم متنفرم خیلی متنفرم خیلی

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

 

 

از دید  آواز🪽🩵

 

با چشمانی که از گریه کاسه ی خون شده نگاهش میکنم دریغ از یک قطره اشک که از چشمان بی روحش پایین بیاید!

اشک هایم را پاک میکند و با خنده ای محو نگاهم میکند

در بهت و سکوت به دیوار مقابلم زل میزنم! تمام خط و نشان هایی که در دلم برایش کشیده بودم به یکباره نیست میشود انگار از اول وجود نداشتند!

هم رنجیده ام و هم خوشحال

دوباره به صورتش خیره میشوم چه چشمان عذاب آوری! چه نگاه غریبی چه نگاه سردی! بی اختیار دست لرزانم را بالا می برم و صورتش را لمس میکنم

صورتش سرد و نمناک ست ناخودآگاه دستم را روی قلبش میگذارم برخلاف صورتش قلبش گرم و پرحرارت ست و با شدت هرچه تمام میتپد!

دستم را از روی سینه‌اش برمیدارم و سر به زیر می اندازم هنوز حضورش را کنار خودم باور نکرده ام

مثل یک رویای ابدی ست مثل یک آرزوی محال مثل یک خیال دست نیافتنی!

همانقدر شیرین همانقدر غیر واقعی

دستم را می گیرد و آرام سمت لبش می برد

دستم را می بوسد و دوباره حس خجالت گریبانم را میگیرد!

بار اولی که من را بوسید تا این حد خجالت نکشیدم!

چه بلایی سر زندگی مان امد که از غریبه غریبه تر شده ایم

_خوبی؟

نمیدانم چه جوابی بدهم

جوابی که حالم را در نبودش توصیف کند بغض میکنم و با صدایی گرفته می گویم

_تاریکم! سوت و کورم! مثل شب! خفقان مطلقم! مشوش و در هم، آشفته و بی نظم! زندم ولی زندگی نمیکنم تفاوتم با مرده فقط یک نفسه….

از چشم های گود و خسته اش می فهمم حال او هم بهتر از من نیست سری تکان می دهد

_منم همینطور!

دستی لای موهایش می کشد و نفس عمیقش را بیرون می دهد با صدای مردانه ای که روحم را نوازش می کند لب میزند

_روح و تنم پر از زخمه آواز! پر از حس خالی بودنم! آواز باور کن روزی نبود که بند بند وجودم تورو نخواد روزی نبود که تنم از نبودت درد نکنه میدونی چقدر چشمهای قشنگت رو نقاشی کردم؟ میدونی چقدر تو خیالم باهات رویا ساختم؟میدونی چقدر رنج کشیدم وقتی چشم باز میکردم و نبودی؟ حتی یک لحظه هم نتونستم رویاهایی که با تو ساختم رو با مونس زندگی کنم! زخمت رو با هیچ مرهمی عوض نکردم ! میدونی آواز من همیشه فراتر از اتفاقات بد زندگیم بودم، ولی زیر بار مشکلات قامت خم نکردم!

هیچ وقت به زانو در نیومدم بلکه بقیه رو به زانو در آوردم ولی تو….آواز تو …چیکار کردی با دلم؟

مکثی میکند و ادامه می دهد

_قطعه ای از قلبم همیشه پیش تو بود قطعه ی دیگه پیش خودم! این قطعات همیشه دلتنگ هم میشدن

اشک دور مردمک عسلی چشمش حلقه می بندد و سکوت می کند

نگاهم روی گردنش خشک میشود

دست لرزانم را آرام بلند میکنم و استخوان برجسته ی ترقوه اش را لمس میکنم

گاهی آدم توی دوراهی رفتن و ماندن می‌ماند وقتی می‌خواهی بروی قلبت فشرده میشود و درد عشق به جانت می افتد و وقتی میخواهی بمانی رفتاری میبینی که از ماندن، پشیمانت میکند و این روزها چه جهنمی ست این بلاتکلیفی برای من!

از او متنفرم اما همزمان مویرگ های سیاه و قرمز بدنم اورا می خواهد

چه مرگمان شده! انگار به قول نجمه واقعا طلسم شده ایم! چقدر سخت ست کنار هم زندگی کنیم و چقدر بدون هم در عذابیم!

نه بودنمان کنار هم مصلحت دارد نه نبودنمان! هر دو حالت، زهری به جانمان میریزد که راه گریزی نداریم باید تحمل کنیم و تحمل!

دستم را روی گردنش به حرکت در می آورم و آرام زمزمه میکنم

_سبز موندن تو ویرانه ها ریشه میخواد!

دستم را از گردنش جدا میکند

_منظورت چیه؟

_بماند!

_بگو آواز

منظورم از ریشه بچه ست! اگر بچه ای داشتم به یقین محمد هرگز اینگونه رهایم نمیکرد

با اینکه ذهنم پر از سوال ست اما فعلا خسته ام

نای محاکمه کردنش را ندارم

به مرور زهرم را آرام ارام به جانش می ریزم

_بیخیال! گشنمه! دلم صبحونه میخواد

بدون آنکه سوالی بپرسد و حرفی بزند از جا بلند میشود و از اتاق خارج میشود

 

#پارت_385

 

 

 

مقابل آیینه می ایستم! دستم را به سمت تصویر صورتم می برم

آیینه چشم های غمگین دختری را نشان میدهد که چشم انتظار ثانیه ای آرامش و دلخوشی ست

دختری که نباید تسلیم سرنوشت شود نباید کوتاه بیاید

نباید لبخند از روی لبش محو شود حتی اگر از درون گدازه های غم و آتش باشد!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

شامپو را برمیدارم اما خالی خالی ست! دریغ از یک قطره!

با ناراحتی فریاد میکشم

_نجمه! نجمهههه!

جوابی نمیشنوم در حمام را کمی باز میکنم

_نجمه! نجمه جاااان

که ناگهان با صدای محمد یک آن جا می خورم

_نجمه نیست!چیکارش داری؟

_کجاست پس؟

_رفته مرخصی

بدون انکه محمد متوجه شود  زیر لب غر میزنم!

هوف الان وقت مرخصی بود؟ این بار یکی دیگر از خدمتکارها را صدا میزنم

_عالیه! عاااااالیه خانوم!

_مرخصیه!

متعجب سرم را بیرون می آورم و به محمد که روی صندلی نشسته و روزنامه صبحگاهی میخواند می گویم

_چرا همه با هم رفتن؟ پس کی خونه ست؟

روزنامه را از مقابل صورتش برمیدارد و به طرفم می چرخد فورا خودم را داخل حمام میکشم!

_همه رفتن! فقط من و تو اینجاییم! سریع بیا بیرون که ناهارت دیر میشه!

_چه وضعشه؟من شامپو میخوام! الان کی بهم شامپو میده؟

لبخندی روی لبش شکل میگیرد

_کجاست؟

_نمیدونم باید پیداش کنی!

_باشه!

بعد از نزدیک یک ربع زیر و رو کردن کمدها و وسایل خانه و انبار بالاخره در میزند

_بیا پیداش کردم درو باز کن

_بزار جلو در خودم برمیدارم

_بیا گذاشتمش

دستم را به آرامی از در حمام بیرون می برم ولی هرچه تقلا میکنم پیدایش نمیکم

دستم را داخل میبرم و این بار از لای در نگاه میکنم

دیوانه ! با فاصله ای دو متری جلوی در گذاشته

_محمد! با من لج نکن شامپو رو بده ببینم

جوابی نمیشنوم با عصبانیت میگویم

_با توم محمد میدونم اونجایی! شامپو رو بده باز هم جوابی نمی شنوم کلافه می گویم

_میشه لطفا بچه بازیو بزاری کنار؟

منتظر جواب می مانم اما انگار واقعا رفته! حوله را دور خودم می پیچم و در را باز میکنم

نگاهی به اطراف می اندازم اما خبری از او نیست

حوله را سفت تر میکنم و از حمام بیرون می روم

شامپو را برمیدارم دوباره نگاهی به اطراف می اندازم اما اثری از محمد نیست!

کدام گوری رفت؟

کمی جلوتر می روم و به آشپزخونه نگاهی می اندازم آنجا هم نیست

از پنجره به حیاط نگاه گذرایی میکنم و متعجب به داخل حمام برمیگردم!

در حالی که سرم را پایین انداخته ام زیر لب می گویم

_کجا غیبش زد؟

در حمام را می بندم و ناگهان با دیدن محمد در حمام جیغ خفیفی می کشم

انگشت اشاره اش را به علامت سکوت جلوی دماغش میگذارد

با عصبانیت می گویم

_تو اینجا چیکار میکنی؟

_تو حموم چیکار میکنن؟ آشپزی!

_بیا برو بیرون بزار منم کارمو انجام بدم

_کارت رو دوتایی انجام میدیم

_ممنون نمیخواد! برو بیرون!

با قیافه ای جدی دستم را میگیرد و تن خیسم را توی بغلش می کشد

همزمان گره حوله باز میشود و من از سر شرم و خجالت دست روی بدنم میگذارم

_برو بیرون

_قول میدم کاری نکنم فقط پشتتو لیف میکشم

_من پشتمو لیف نمی کشم برو بیرون

_برم؟

_برو

به ناچار به طرف در می رود

_باشه قول میدم فقط نگات کنم

_اعصابمو خورد نکن محمد! بیرون

با عصبانیت نگاهم میکند و از حمام خارج میشود! همین را کم داشتم من حمام کنم و او نگاه کند!!! دو سال کجا بود که من تنها حمام میکردم؟

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

یک تاپ حلقه ای تا سر زانو به رنگ آبی آسمانی،  که دور کمرش کش دارد را بدون شلوار می پوشم!

عمدا لباس باز می پوشم

باید با همین لباس پوشیدن تلافی دو سال را سرش در بیاورم

موهایم را به آرامی شانه میکنم و برای اولین بار بعد از بلایی که محمد سرشان آورد، گوجه ای بالای سرم می بندم!

شانه را داخل کشو میز میگذارم و از اتاق خارج میشوم

دور میزناهار خوری نشسته و منتظر من ست

با دیدنم چشمهایش برق میزند

اما به روی خودش نمی آورد

مغرور عوضی!

_بیا بشین!

و با دست به صندلی اشاره میکند درست مقابلش می نشینم و به میز صبحانه ای که تدارک دیده نگاه میکنم

_صبحونه با من ناهار و شام با شما ! چطوره؟

مقداری نان برمیدارم

_صبحانه و ناهار و شام با کسی که آشپز و خدمتکارا رو فرستاده مرخصی! خوردنشون هم با من! چطوره؟

می خندد

_بسیارم عالی! قبول!

و شروع میکنیم به خوردن صبحانه ی متنوع و زیبایی که با سلیقه،داخل ظرفهای گرانبهایی که مخصوص مهمان ست چیده!

کمی شیر داغ داخل لیوان می ریزم

_از مامانم خبر داری سه ماهه ندیدمش

کمی فکر میکند

_آره اتفاقا یکی دو روز پیش دیدمش! سراغت رو گرفت گفتم هنوز اینجایی

 

#پارت_386

 

 

 

_خوب بود؟

_خوبه

چه مرگم شده که چشم از نگاه کردنش برنمیدارم؟

گاهی که زیادی چشم تو چشم می‌شویم نگاهم را میگیرم که متوجه ولعم برای دیدنش نشود! لیوان شیر را که نصفه ریخته بودم سر می کشم

_مونس خانمت چی؟ حالش خوبه؟

محمد مکثی میکند

_بیخیال اواز ! این چند روزی که اینجام به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکن! الان فقط من و تو هستیم و خدا ! فقط به خودمون دوتا فکر کن همین!باشه؟

پرروی حال به هم زن! دو سال به فکر مونس خانم و این چند روز هم به خودمان دوتا؟ رو نیست سنگ پای قزوین ست

_ باشه! راستی این مدت بدون من….

کلافه کاردی که کره را با آن برش میزند روی میز میگذارد و حرفم را ناتمام میگذارد

_مگه نگفتم به هیچی فکر نکن آواز؟

_گفتی فقط خودم و خودت! منم گفتم بدون من زندگیت چطور پیش رفت؟البته که میدونم عالی بوده! ولی میخوام از زبون خودت بشنوم

با حرص به چشمانم نگاه میکند و بعد از چند ثانیه سرش را پایین می اندازد و سکوت میکند!

با صدای ضعیف و خفه ای می گوید

_دردی ست بی شکایت و مرگی ست بی شکوه، این زنده ماندنِ منِ تنها، بدون تو!

و نفس عمیقی میکشد و بدون آنکه نگاهم کند از سر میز بلند میشود و می رود! فکر کرده با این حرف ها می تواند خرم کند!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

ظرف هارا بعد از شستن یکی یکی با دستمال خشک میکند و سر جایشان میگذارد

پا روی پا گذاشته ام و نگاهش میکنم

_آفرین کارتو خوب بلدی محمدخان خسروشاهی

_ده سال مجردی زندگی کردم بلد نباشم عجیبه

_بعدا نگاه میکنم یکیشو خوب نشسته باشی باید همه رو از نو بشوری

گوشه ی چشم نگاهم میکند و سکوت میکند

_یه شربتی چیزی درست کن بیار تشنمه!

ابرو در هم می کشد

_امر دیگه ای باشه خانوم؟

پایم را از روی پا برمیدارم و قیافه ام جدی میشود

_یعنی چی؟ همه ی خدمتکارا رو فرستادی رفتن دو قورت و نیمتم باقیه؟

_فرستادم که از تنهایی دوتایی مون لذت ببریم نه اینکه پا روی پا بزاری و دستور بدی

میخندم و دوباره پا روی پا میگذارم

_خب اینقدر غر نزن از تنهاییت لذت ببر!

دستمال را گوشه ای پرت میکند

_شربت چی میخوای؟

کمی فکر میکنم

_ابلیمو! ترش نباشه ها

_چشم خانوم

_چیه خانوم خانوم میکنی؟ تو که این کارا چیزی نیست برات!شنیدم غذا میکشی پا ماساژ میدی آدم کول میکنی! اینا که چیزی نیست

_چیکار میکنم؟

_دیگه!

با عصبانیت به طرفم می آید

_این چرت و پرتا رو از کجات در آوردی؟ من پا ماساژ میدم؟

_جدیدا حافظت مثل مغزت مشکل پیدا کرده!

فکش را با حرص روی هم فشار می دهد و رگ های گردن و صورتش برجسته میشود

برای لحظه ای ترس دلم را برمیدارد! مثل گذشته افسار پاره نکند و به جانم بیفتد!!

برخلاف تصورم بدون انکه حرفی بزند به آشپزخانه برمیگردد و مشغول درست کردن شربت آبلیمو میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

در حالی که یک کاسه ی بزرگ در دست دارد با یک تیشرت سرمه ای و شلوار طوسی رنگ راحتی از مطبخ وارد پذیرایی میشود و به طرفم می اید

قطره اشکی که بخاطر رنده کردن پیاز از گوشه ی چشمش پایین امده را پاک میکند

_آواز! ببین این مواد کباب تابه ای خوب از آب در اومده؟

آب پیاز را نگرفته و به محض آنکه سرخ کند همه ی مواد وا می رود

از سر شیطنت میخندم

_نمیدونم! تو آشپزی! خودت بهتر میدونی!

کمی فکر میکند

_قبلا درست کردم خوب شده ولی الان فراموش کردم! فکر میکنم یه مشکلی داره ولی نمیدونم چیه! ممم نصف قاشق چای خوری نمک و زردچوبه ریختم دوتا پیاز متوسط و یه بسته گوشت! چیز دیگه ای نمیخواد؟

_گفتم که نمیدونم! حالا درست کن امیدوارم خوب از آب در بیاد

به مواد نگاه میکند و با دودلی به سمت مطبخ برمیگردد

بعد از حدود یک ربع دلم برایش میسوزد و به مطبخ می روم! با دیدن من چشمهایش از خوشحالی برق میزند

_آواز نمیدونم چرا تا میخوام برش گردونم از هم باز میشه! هیچ جوره از ماهیتابه جدا نمیشه

آب مواد را میگیرم و از کابینت کمی آرد برمیدارم و داخلش می ریزم

_لابد آب پیازو خوب نگرفتی موادت شل شده! الان درست میشه

در حالی که متفکر به ظرف مواد نگاه میکند می گوید

_مگه آب پیازو باید بگیری؟

با سوالی که می پرسد و قیافه ی بانمکی که به خود گرفته خنده ام میگیرد

_خیلی خوبی محمد! اخه تو که بلد نیستی چرا الکی خودتو درگیر میکنی؟

کمی از مواد را برمیدارد و روی صورتم می مالد

_چون میخوام خوشحالت کنم

با این حرفش لبخند از روی لبم محو میشود

با اینکه میخندد اما چشم هایش مثل همیشه نیست

غم دارد

نگاهش پر از حرف ست

با صدای خفه ای می گوید

_آواز باور کن من حاضرم برای خوشحال کردن تو هرکاری بکنم! هر کاری! ولی شرایطم نمیزاره! اطرافیانم نمیزارن! تو جبر گیر افتادم

 

 

#پارت_387

 

 

 

سکوت میکنم و خودم را با هم زدن مواد کباب مشغول میکنم

_نمیخوای یه چیزی بگی؟

_نه!

_بگو آواز! حرف بزن با من

سر بلند میکنم بغض دار نگاهش میکنم

_حرف بزن با محمد

اشک داخل مردمک چشمم حلقه میزند

دستش را میگیرم و نگاه میکنم

دست های قوی و مردانه ای که شب و روز داخل موهایم تصورش میکردم

_محمد

ته مایه ای از لبخند روی صورتش غم زده اش می نشیند

_جان محمد

_بیا از هم جدا بشیم!

خنده اش محو میشوود و به صورتم زل میزند

_چیکار کنیم؟

_طلاق! بیا طلاق بگیریم!

دستش را از دستم بیرون می کشد و دوباره زل میزند به صورتم

شاید از حرفی که زده ام شوکه شده

آنقدر نگاهم میکند که معذب میشوم

کمی بعد بالاخره کوتاه می اید و نگاهش را به کباب تابه ای می دهد

توی فکر فرو رفته و حرفی نمیزند

_محمد کاش هیچوقت نشناخته بودمت!

جدی میگم! کاش در حد یه اسم میشناختمت! مثلا وقتی میگفتن محمدخان، فکر میکردم یه مرد سالخورده ی سیبیلویی!

حالا هم اصلا مهم نیست چی‌شد که به اینجا رسیدیم! فقط دیگه برنمی‌گردیم

دیگه هیچی مثل سابق نمیشه…نه اون عشق و علاقه‌یِ دو سال پیش

نه اعتمادِ من به آدما! میدونی چیه محمد؟

به نظرم وقتشه بری ، وقتشه برم

ما رسیدیم به اون نقطه ای که میگن

هر کدوم از ما باید بره دنبال زندگیِ خودش… موافقی؟

بعد از کمی مکث شروع به برگرداندن کبابها میکند

وقتی از هم باز میشود با قاشق به جانش می افتد و همه را له میکند

قاشق را با عصبانیت توی تابه میکوبد

باز هم سکوت کرده و حرفی نمیزند

چند باری لب باز میکند حرف بزند اما…شاید تا نوک زبانش می اید و برمیگردد

به طرف جا نانی میرود و یک تکه نان بیرون می اورد

مقداری از مواد را داخل لقمه ای می ریزد و به طرفم میگیرد

_ببین خوشمزه ست

نگاهم روی لقمه ثابت می ماند

_جوابمو ندادی؟

لب پایینش را فرو می برد و از حرص دستش می لرزد

_بگیر لقمه رو

_میل ندارم

لقمه را روی کابینت میگذارد

_گشنت نیست؟

_نه کلا میل ندارم!

_کباب تابه ای دوست نداری؟

_نه!

_چرا؟ خوشمزه ست که!

_یه بار برای یکی درست کردم…بهش لب نزد از اون موقع وقتی کباب تابه ای می بینم انگار یکی قلبم رو مچاله می کنه

_همون روزی که با مونس اومدیم شهر؟

بهت زده نگاهش میکنم

_تو…محمد تو از کجا میدونی؟

کباب های له شده را داخل ظرفی می ریزد و دوباره شروع به درست کردن میکند

_با توم محمد! مونس برات تعریف کرد؟

همچنان که کباب را داخل دستش ورز می دهد به ارامی می گوید

_نه!

_کی تعریف کرده؟

دوباره دستش را روی دماغم می کشد

_من حتی میدونم تک تک وعده های غذایی چی خوردی! میدونم شبی چند بار از خواب بیدار میشی و میری سرویس بهداشتی میدونم هفته ای چند بار میری حموم! میدونم اخرین بار کی موهای پشت لبتو برداشتی

_کی برداشتم؟

_سه شنبه!

چشم هایم از تعجب گرد میشود!

_دیگه چیا میدونی؟

_خیلی چیزای دیگه

_مثل؟

_تاریخ اخرین عادتت که ۶ روز بود رو هم میدونم

_آهان! پس احتمالا اینم میدونی چقدر ازت متنفرم؟

سکوت میکند و دوباره سرش را با آشپزی گرم میکند

_جوابمو ندادی!

_جواب چی؟

_گفتم میخوام طلاق بگیرم

کلافه نگاهم میکند

_از کی؟

_چندتا شوهر دارم؟

دوباره سکوت میکند و سکوت! کاش میتوانستم افکارش را بخوانم! نیم رخش را نگاه میکنم و میگویم

_فردا بریم کاراشو انجام بدیم؟

_اره!

چشم هایم ریز میشود! یعنی با طلاق و جدایی موافق ست؟

_فردا صبح؟

_کارای اداری رو که عصر انجام نمیدن میدن؟

با حرص نگاهش میکنم از خدا خواسته فورا اجابت کرد! انگار منتظر بود

_تو که نمیخواستی طلاقم بدی تو خونواده ی شما رسم طلاق وجود نداشت

_کی گفته رسم طلاق وجود نداره همه عمه هام بیوه هستن

_آهان! باشه! پس طلاقم میدی!

_اره ولی فقط به یه شرط آواز!

_شرطم میذاری برام؟

_اره!

_هیچ شرطی قبول نیست!

_آهان! پس منم طلاقت نمیدم ببین میتونی طلاق بگیری! تا من موافقت نکنم زنمی! تا عمر داری اسمم پشت سجلت میمونه

_چه شرطی؟

زیر کباب تابه ای را کم میکند و با جدیت نگاهم میکند

_از این لحظه به بعد تا دو هفته من هرچی گفتم هر کاری کردم هر جا رفتم نه نمیاری! نباید نیش و کنایه بزنی نباید اعتراض کنی نباید بداخلاقی کنی! یه جوری زندگی میکنیم انگار تو هیچ تنفری از من نداری

کمی فکر میکنم!

با این روحیه ای که از خودم میشناسم چنین چیزی اصلا امکان پذیر نیست

_نمیتونم! یهو وسطش یادم میره و…

_حداقل باید تلاشت رو بکنی!

_بعدش چی میشه؟

_بعدش هر چی تو بگی! طلاق میگیریم! خونه و پول و ماشینم بهت میدم هر جا دلت خواست زندگی کن! اصلا برو تهران! برو مخ همسایه هارو بزن چه میدونم  برو با رئیس فلان اداره و شرکت ازدواج کن!

چپ چپ نگاهش میکنم! معامله ی بدی نیست تحمل دو هفته هم کار سختی نیست! بعد از ان از هفت دولت آزادم با کلی پول و مال و طلا!

دستم را برای توافق جلو میبرم

 

#پارت_388

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

نگاهش میکند

_قول؟

_قول!

محکم دستم را میگیرد و فشار می دهد

_آفرین دختر خوب! به حرفای اقات گوش بده

اقا ! دماغم چین می خورد!!

_قرار شد دماغتو کج و کوله نکنی

_خب خب! ایش!

_خب نه!بگو چشم

بدون توجه به حرفش از مطبخ خارج میشوم

همین را کم داشتم از این به بعد بله قربان گوی آقا باشم!! هوف

 

.───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

ساعت عدد دو و نیم را نشان می دهد

استکان خالی چای را روی میز میگذارم

_من خستم میرم یکم استراحت کنم !

محمد که با ته مانده ی چای داخل استکانش بازی میکند میگوید

_اره امروز خیلی زحمت کشیدی خسته ای! برو استراحت کن! خوب بخوابی

تیکه بارم میکند! چون حتی به یک بشقاب هم دست نزدم همه را خودش چید خودش کشید و خودش جمع کرد و شست! بی اهمیت به حرفش از جا بلند میشوم

_غذای امروز هم خیلی خوشمزه بود ممنونم!

و بلافاصله به سمت اتاقم می روم و روی تخت دراز میکشم به قدری خسته ام که فورا چشم هایم گرم خواب میشود

به قول محمد من که هیچ کاری انجام ندادم چرا تا این حد هلاکم!!

ناگهان محمد کنارم دراز می کشد و از پشت محکم بغلم میکند

_منم نیاز به استراحت دارم

خدایا! تماس بدنش با بدنم حالم را زیر و رو میکند

انگار تک تک موهای بدنم سیخ شده

دوباره عصبانیت جایش را به خجالت می دهد

خجالت میکشم از این همه نزدیکی

وقتی دستش را روی سینه ام می بینم ضربان قلبم بالا می رود

حرارت بدنش را از پس پیراهن حس میکنم

میخواهم به سمتش برگردم که اجازه نمی دهد

در همان حالت بی حرکت ثابت می مانم و بعد از گذشت چند دقیقه، خواب عمیقی مهمان چشم هایم میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

خمیازه ی بلندی می کشم و غلت میخورم پاییز ست ، روزها کوتاه و شب ها طولانی با اینکه ساعت ۵ و نیم ست هوا تاریک شده  نزدیک ۳ ساعت خوابیده ام و بدنم کرخت و بی حال شده

به اطراف نگاهی می اندازم اما خبری از محمد نیست

شانه ای به موهایم میکشم و از اتاق خارج میشوم

همه جا تاریک ست و این نشان میدهد که محمد خانه نیست

در تاریکی می نشینم

چراغ حیاط، پذیرایی را کمی روشن کرده و تاریکی مطلق وجود ندارد! با صدای رعد و برق،  قطرات ریز باران، آرام آرام روی پنجره ی چوبی بزرگ با شیشه های رنگی فرود می آید

صدای رعد و برق…مدتهاست از صدای رعد و برق نمیترسم

طی این دو سال آنقدر در تنهایی صدایش را شنیدم و تحمل کردم و گریه کردم که برایم عادی شده!

منی که با هر صدای کوچکش می مردم و زنده میشدم

به پنجره زل زده ام و به آینده ی نامعلومم فکر میکنم!

طلاق از محمد و شروع یک زندگی متفاوت!

ازدواج مجدد؟ به هیچ وجه! خیری از ازدواج اولم ندیدم که دوباره چنین غلطی بکنم

بعد از مدت کمی باران شدت میگیرد و نور رعد و برق اتاق را برای لحظاتی روشن میکند

همان طور که به طرف مقابلم خیره شده ام صدای باز شدن در پذیرایی توجهم را جلب میکند و محمد با یک چتر در دست و یک کلاه فرانسوی روی سرش وارد پذیرایی میشود

از دیدن من که در تاریکی نشسته ام متعجب میشود

چترش را کنار در میگذارد و به سمتم می آید

_آواز ! چرا اینجا نشستی؟ خوبی؟

_خوبم ! تازه از خواب بیدار شدم خیلی دمقم! کی بیدار شدی؟

کنارم می نشیند و کلاهش را برمیدارد

_من نخوابیدم! بعد از اینکه تو خوابیدی رفتم بیرون و یکم قدم زدم

_کاش منم بیدار میکردی خیلی خوابیدم سرم سنگین شده

در حالی که نگاه نافذش را به چشمانم دوخته انگشت شستش را به آرامی روی صورتم می کشد

_بارون کم کم داره بند میاد! پاشو بریم بیرون یکم قدم بزنیم حالت خوب میشه

_حوصله ندارم!

_پاشو بریم قول میدم حالت خوب خوب بشه

این را می گوید و به طرف اتاق آقاجون می رود و من هم خسته و کلافه به سمت اتاق خودم می روم!

کمد لباسم را باز میکنم، کت و دامن کوتاه توسی رنگ و شومیز سفیدی که چند وقت پیش با آنا به بازار رفتم و خریدم توجهم را جلب میکند یک جوراب شلواری نازک همرنگ پوست می پوشم! انگار که پاهایم لخت ست

کلاه کلاچی که پاپیون کوچکی کنار گوشش ست و کیف کلاچ مشکی و کفش نسبتا پاشنه بلندم را در می آورم! و باهم می پوشم

به آینه که نگاه میکنم محو زیبایی خودم میشوم روی صندلی می نشینم و با دقت شروع به آرایش صورتم میکنم!

کارم که تمام میشود موهایم را کمی جمع میکنم و کلاه را روی سرم می گذارم!

در همین حال محمد وارد اتاق میشود و حالا من مجذوب تیپ زیبا و قیافه ی دلفریب او شده ام

جایی که با کلاه فدورای مشکی، پیراهن سفید و  جلیقه و بارانی مشکی و بلند که روی آنها پوشیده؛ شگفت زده ام کرده!

کلاهش را از روی سرش برمیدارد و با تعجب می گوید

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 روز قبل

ممنون قاصدک خانم قشنگ بود😍

شیوا
6 روز قبل

والا ماهم اندازه آواز از محمد متنفریم خیلی خودخواه و بدذاته و تکلیفش با خودش روشن نیست از مونس و آنا و حنانه و هیچ ننه قمری نمیگذره بعد به آواز اجازه یه زندگی کاملا معمولی رو نمیده

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x