بابک کفری شد.
-پاشا این می خواد جور دیگه تلافی کنه…!
پاشا از عصبانیت روی پا بند نبود…
به سختی داشت خودش را کنترل می کرد…
عکس را برداشت…
خودش بود و میلاد…!
هیچ کس از جزییات حرف هایشان خبر نداشت اما در ظاهر چیز دیگری معنی می شد.
دستی به کمر و دست دیگری داخل موهایش فرو برد…
کامران هم طاقت این آشفتگی را نداشت.
-پاشاخان می تونین با صحبت…
پاشا سرش به ضرب سمت کامران چرخید که حرف در دهان مرد ماند.
-حرف زدن یعنی گردن گرفتن…!!!
بابک جلو آمد.
-حداقل خودت رو مبرا کن… اردشیر هدفش رو خیلی قشنگ برنامه ریزی کرده…!
هیچ کدام آرامش نداشتند.
کامران هم حالش خوب نبود.
-هدفش از اول هم معلوم بود فقط گذاشته بود وقت مناسبش…! اردشیر اهل معامله اس…!
-معامله کردن با اردشیر آخرین جیزیه که حتی نمی خوام بهش فکر کنم پاشا…!!!
پاشا عین گرگ زخمی بود.
نگران افسون بود.
دخترکش حامله بود و دوقلوهایش…
کراواتش را باز کرد و پرت کرد روی زمین.
دکمه ها را باز کرد تا راحت تر بتواند نفس بکشد…
از خشم سیگاری آتش زد و کنج لبش گذاشت.
وای افسون اگر بفهمد…
بابک نگاهی به کامران کرد که او هم دست پاچه بود…
دست روی شانه پاشا گذاشت.
-پاشا با افسون حرف بزن…!
پاشا از حرص پوزخند زد.
سمت بابک برگشت.
-به زنم چی بگم… بگم من باباش را کشتم…!!!!
#پست۵۹۲
بایک پوست گوشه لبش را کند.
-تو میلاد رو نکشتی برعکس کمکش کردی تا بتونی نجاتش بدی ولی خودش نخواست…!
پاشا با عصبانیت صدایش را بالا برد.
-من دستور مرگش رو دادم… من آدم فرستادم پی میلاد… تموم این مدارک میگه که من میلاد و زنش رو کشتم… افسون بفهمه چی میشه بابک…. هان چی میشه…؟!
بابک سکوت کرد.
حق با پاشا بود.
پاشا تمام تلاشش را کرده بود ولی نشد…
پاشا از حرص خالی نشد و بدتر از ترس فهمیدن افسون و عکس العملش عصیان گرفت و لگدی به صندلی زد.
-هیچ جوره نمیشه…. نمیشه من تو نظر زنم میشم قاتل…! افسون و بچه هام رو از دست میدم، افسون حامله اس… نمیشه حتی بحثش رو پیش کشید چه برسه اینکه بخوام براش توجیه کنم…!
کامران و بابک ساکت بودند.
باید فکر چاره ای می کردند.
اوضاع داشت بهم می ریخت.
نباید اردشیر را دست کم می گرفتند….
-باید یه کاری کنیم…!
چشمان آبی پاشا سرخ شده بود.
سیگار دیگری آتش زد و پک عمیقی بهش زد.
آرام نشده و بدتر داشت قلبش از جا در می آمد.
برای اولین بار ترس را حس کرده بود.
ترس از دست دادن افسون…
چشم بست.
باید یه کاری می کرد.
باید باز هم برای تثبیت موقعیت و نگه داشتن افسون کاری می کرد.
پک محکم دیگری به سیگارش زد.
-حواستون رو جمع کنین… این روزا افسون برای هواخوری شده میاد تو باغ… افراد معتمدتون رو توی سطح باغ بیشتر کنین امکان اینکه یه خائن بینمون باشه زیاده… هر بسته و کوفت و زهرماری هم که وارد ویلا شد نباید چشم افسون بهش بخوره….!!!
-اردشیر و چیکارش کنیم…؟!
پاشا نگاهی به دو مرد کرد…
-اون حرومزاده رو پیدا می کنین و درجا می کشینش…!!!
#پست۵۹۳
سنگین شده بود و نفسش به سختی در می آمد.
به جز خوردن و خوابیدن کاری نمی کرد.
به زور پاشا ورزش می کرد و حالا هم به زور او لباس ورزشی پوشیده و با ان شکمی که بیشتر از حد معمول جلو آمده بود، روی صندلی نشست ولی ظرف خوراکی هایش هم کنارش بود…
با ذوق و اشتیاق داشت بستنی می خورد…!
-داری چیکار می کنی…؟!
از صدای ناگهانی پاشا چنان در جایش تکان خورد که بستنی از دستش روی زمین افتاد…
با حسرت به بستنی اش نگاه کرد.
-افتاد…؟!
بغض کرد و نگاه پاشا کرد.
مرد اخم کرده در حالی که دستانش به پشت بود، نزدیکش شد.
-مگه دکتر نگفته بستنی برات خوب نیست، چرا باز می خوری…؟!
افسون لب زیر دندان برد و مظلومانه نگاهش کرد.
پاشا داشت جان می داد برای معصومیتش با ان شکم بزرگی که خیلی جلوتر از خودش می رفت…
-بچه هام هوس کرده بودن…!
پاشا تیز نگاهش کرد.
-حرف های دکترت و فراموش کردی یا به عمد رعایت نمی کنی…؟
نگاه تند و تیزش دخترک را معذب کرد.
لب برچید.
-همش یه بستنی کوچولو بود…!!!
پاشا چشم باریک کرد.
-از صبح این چندمین بستنی بود که خوردی…؟!
افسون وا رفت.
در اصل حق با پاشا بود ولی چه می توانست بکند وقتی دلش بستنی می خواست…؟!
دستش را روی شکمش گذاشت و به زور توی خودش جا به جا شد…
زیر چشمی آرام زمزمه کرد…
-خب… خب… کوچولوئه… همش ۶تا خوردم…!!!
طفلک چیزی نخورده همش همش ۶تا 🤣🤣
راستی راستی پاشا بابای افسون رو کشته😱
بترکی خوب۶ تاکمه