۱ دیدگاه

رمان مربای پرتقال پارت164

4.4
(64)

 

 

پرستار بی حرف سری به نشانه تاسف تکان می‌دهد و همانطور که از اتاق بیرون می‌رود اخطار می‌دهد:

– لطفا بدون اینکه دوباره بغلشون کنید یا تکونشون بدید منتظر بمونید تا بهوش بیان. وگرنه مجبور می‌شم از اتاق بیرونتون کنم.

آرش نیشخندی می‌زند و با مسخرگی دستش را در هوا به نشانه ” بای بای ” برای پرستار تکان می‌دهد.

کمی می‌نتظر می‌نشیند تا سیاوش به هوش بیاید.
حالا که خیالش از سالم بودن سیاوش راحت شده، دوباره به خود سابقش برمی‌گردد.

تکه دستمال کاغذی‌ای برمی‌دارد گوشه‌اش را تیز می‌کند و پی در پی درون گوش و دماغ سیاوش بخت برگشته فرو می‌کند.

– بیدار شو دیگه… خودتو لوس نکن سیا… پاشو….

انقدر آزارش می‌دهد تا بالاخره سیاوش به سختی و با اخم های در هم چشمش را باز می‌کند.

در وهله‌ی اول به محض اینکه چشمش به جمال بی نقطه‌ی آرش روشن می‌شود، متوجه موقعیتش می‌شود.

یادش می‌آید با چه حالی از حال رفته و با نگاهی اجمالی به دور و اطرافش متوجه می‌شود روی تخت بیمارستان افتاده.

دندان قروچه‌ای می‌رود و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:

– حیوون چه طرز بیدار کردنمه؟ خیر سرم داشتم می‌مردم!

 

آرش لب و لوچه‌اش آویزان می‌شود و با ناراحتی می‌گوید:

– سیا دیدی چه خاکی تو سرت شد؟ سوگند رفت جدی جدی؟

آه از نهاد سیاوش بلند می‌شود.
چرخی به چشمش می‌دهد و با ناراحتی ساعدش را روی چشمانش می‌گذارد.

با غمی که روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد، لب می‌زند:

– کاش جای تو، یه گاو داداشم بود آرش…

آرش با ناراحتی موهای لخت سیاوش را نوازش می‌کند و آه حسرت باری می‌کشد.

– می‌دونم داداش… می‌فهمم… این بددهنیت رو می‌ذارم به پای شرایط روحی داغونت. خودتو خالی کن من به حرفات اهمیت نمی‌دم.

سیاوش عصبی زیر دستش می‌کوبد.

– نکن….

آرش دستش را عقب می‌کشد.

– خیلی خب توام… محبت بهت نیومده.

 

سیاوش به سختی خودش را روی تخت بالا می‌کشد و می‌نشیند.
سرش گیج می‌رود.

دستش را روی سرش می‌گیرد.

با ناراحتی می‌گوید:

– سوگند کجاس به نظرت؟

آرش هم از آن حالت مضحکش خارج می‌شود و با ناراحتی می‌گوید:

– نمی‌دونم… جایی رو نداره بره. چقدر بهت گفتم تا دیر نشده بهش بگو. اون زنیکه سلیطه قیافه‌ش داد می‌زد خونه خراب کنه!

چند لحظه بینشان سکوت می‌شود.
حق با آرش بود.
سیاوش باید می‌گفت.
در آخر با نگفتنش، از هر چه ترسیده بود بر سرش آمده بود!

از آرش می‌پرسد:

– جهانگیر و مامانت با مهمونا چیکار کردن؟

آرش با شنیدن نام جهانگیر، محکم به پیشانی‌اش می‌کوبد.

گوشی‌اش را سایلنت کرده بود و الان چند ساعتی می‌شد که جهانگیر از حال دو پسرش خبری نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 روز قبل

فکر نکنم بجز من کسی اینو بخونه دیگه خیلی حوصله سر بر شده چن ساله دارن کشش میدن قاصدک جان. آهو و نیما رو بذار لطفا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x