در شرکت امید بازرگان مشغول کار روی نقشه ها بودم و نیما و شیوا هم قرار بود به شرکت بیایند. از طرف دیگر امید بازرگان هم برای انجام کاری به بیرون رفته بود.
آن روزها که شیوا به تازگی گواهینامه ی رانندگی گرفته بود، بیشتر رانندگی می کرد و نیما هم مانند پدرش روی صندلی کمک راننده
می نشست.
آن روز در حال نوشیدن چای کنار پنجره بودم که نیما را دیدم که با خنده از ماشین پیاده و شیوا مشغول پارک کردن ماشین شد.
فنجانم را گوشه ای گذاشتم و لحظاتی بعد سروکله ی نیما پیدا شد.
– خانوم مهندس میشه چند لحظه وقت شریفتون رو بگیرم؟!
تمسخر در صدایش موج می زند.
با “خانوم مهندس”ی که نیما می گوید دست از کارم برمیدارم و به سمتش می چرخم.
تنها چیزی که می بینم برق حلقه اش است و خودم را از این بابت که حلقه ای را که امید بازرگان خریده است به دستم نکرده ام سرزنش کردم!
می خواستم چیزی بگویم که در شرکت باز شد و شیوا و امید بازرگان وارد شدند.
شیوا با دیدنمان ابرویی بالا انداخت و با صدای جیغ مانندش به نیما گفت: کارت عروسی رو تحویل خانوم مهندس دادی عزیزم؟!
نیما در جواب شیوا آغوشش را سخاوتمدانه برایش باز کرد!
خودم را به کوچه ی علی چپ زدم.
– کارت عروسی؟! مگه کارت عروسی شما پخش نشده؟!
نیما نیم نگاهی به امید بازرگان که خوب می دانستم به سختی خودش را کنترل کرده است انداخت و گفت: اتفاقا خوب موقعی رسیدی
امید جان، می خواستم همین الان کارت دعوت رو تقدیم خانوم مهندس کنم!
امید جان!
از کی تا حالا انقدر با او صمیمی شده بود؟!
من به عنوان نامزدش، هنوز او را با نام کوچک صدا نمی کردم؛ چه برسد به آنکه یک “جان” هم به آخر اسمش ببندم.
حتی در ناخودآگاهم هم او “امید بازرگان” بود!
امید بازرگان با شنیدن حرف نیما خندید و با عشق نگاهم کرد. من هم به رویش لبخند زدم.
نیما با شک و تردید نگاهمان کرد و هنوز نمی دانست که نامزد امید بازرگان من هستم!
– خانوم مهندس عروسی من و امیدجان قراره تو یه روز برگزار بشه. خوشحال میشیم شما هم تشریف بیارید!
نگاهی به امید انداختم و هر دو خندیدیم.
آن خنده ها را دوست داشتم!
به شدت دوست داشتنی بودند!
نیما حسابی گیج شده بود!
شیوا با حرص پرسید: چیز خنده داری وجود داره؟!
آخه چراااا؟😖😣نمیشه یه کم فقط یه کم بیشتر باشه؟!!😞
قیافه نیما خیلی دیدنی میشه وقتی بفهمه آهو همون عروس امید بازرگانه
کم بود 🙏🙏🙏
نمیشه چهارتا خط بیشتر باشه هنوز شروع به خوندن نکردیم تموم میشه