#سامانتا…سمی
نفس.. دم و بازدم… دم.. بازدم..
هوف…. خدایا عجب تورنومنتی بود. تن سستم و تکیه به دیوار داده و از در فاصله میگیرم.
هر لحظه منتظر خروش و خشمش طرف در هستم و خدا به داد برسه اگه بیاد تو.. نگاهم به قفل زپرتی دره و با خودم چه خیال کردم که مثلا اگر بخواد بیاد تو این جلوش و میگیره!؟
دستم و به سر شونه میرسونم و لامصب انگار رابطه مستقیمی با زیر دلم که از شدت شهوت و خواستن نبض میزنه داره..
پوست سر شونه و گردنم هنوز از لمس لب و دست هاش گز گز میکنه.
دست به دیوار گذاشته تا بتونم خودم و سرپا نگه دارم، به نظر هیچ وقت تماس هاش عادی نمیشه و در همه حال منو به پیچ و تاب و بیخود شدن از خود میرسونه.. چیزی که با هیچ مردی حتی کیان به این شدت نداشتم و تجربه نکردم .
تپش قلبم روی هزاره و از طرز نگاه خمارش به اندامم داره سینم و سوراخ میکنه و حس خوشایندی که زیر تمام سطح پوستم جریان داره.
دست روی شکم تختم میکشم، از یه طرف دلم لمس دست هاش و میخواد و از یه ور دیگه عقل حکم به منطق میده.
زیر پا گذاشتن تمام اصولی که بهشون اعتقاد داشتم حتی با توجه به قانونی و شرعی بودن همه چیز بدون احساس تعهد و تعلق دو طرفه یعنی هیچ..
میشه جفت گیری بین دوتا جنس از سر هوس و شهوت، و من اینو نمیخواستم.
من به عشق معتقد بودم.. شاید برای بیشتر افراد خنده دار باشه اما من لمسش کردم با هر لبخند با هر نگاه و با هر کلمه ای پدرو مادرم باهم داشتن.
نفهمیدم، درک نکردم نمیگم بچه بودم چون بودم اما انقدری متوجه میشدم که رفتارهای محبت آمیزشون بین تمام فامیل باعث حسادت و کینه میشد.
شاید هم همین تنگ نظری ها بود که باعث پاشیده شدن اینهمه زیبایی و عشق شد..
پدرم بی هیچ دلیلی توی اوج سلامتی و جوونی با یک تب از دنیا بره و من برای پر کردن جای خالی محبتش که خلاء بزرگی رو توی زندگیم حفر کرده بود، کیان و جایگزین اون کنم و درآخر هم یک روز قبل عقد…
شیر آب گرم و باز میکنم و سرم و زیرش میبرم، از سردی آبی که توی لوله ها مونده لرز به تنم میفته اما حداقل ذهنم کمی از هر چیزی که فکرم و درگیر کرده آزاد میشه.
نمیدونم چند دقیقه ثابت و بدون حرکت زیر شرشر ریزش آب بودم تا وقتی که از درد پا خسته و به یک شستشوی نرمال پرداختم..
اما با پیچیدن حوله دورم تازه متوجه معضل بی لباس بودنم میشم.
کی بدبختیای خاتون قراره تموم بشه
اینو چرا من اینجا نوشتم