رمان از کفر من تا دین تو پارت 322

4.4
(72)

 

 

میخوام سرم و بکوبم توی دیوار.. عجب بدیختیه از دست این مرد خودسر و غد و لجباز …
به خدا قسم که این مرد آزار داره و یه ذره عقل توی اون کله پوکش پیدا نمیشه..
با خودش فکر نمیکنه من و میاره اینجا و اونوقت قراره تا صبح با همین لباس شب مجلسی سر کنم؟!

انقدر ازش کفری شده بودم که دیگه ترس از بودنش و هر عکس العملی ازش برام مهم نبود.
از سرویس خارج میشم و اتاق خالی از حضورش بهم دهن کجی میکنه…
اما قبل اینکه زانوی غم بغل بگیرم یا عین دیوونه ها با همین سرو وضع نمدار و حوله پیچ خودم و بندازم توی سالن و عین دیوونه ها هوار بکشم، یه دست لباس کنار لباس شبم روی تخت میبینم که خلاصه میشه توی یه شلوارک کوتاه ورزشی و تیشرت ستش…

مثلا چی!.. میخواست بگه خیلی حواسش به راحتی منه!؟ لباس های چند سایز بزرگتر از خودم و آورده که بپوشم و مسلما انقدری مضحک میشم که شبیه دلقکا بشم و باعث خنده.
اما مگه چاره ای بود!.. اینبار عقلم زودتر از هورمون هام به کار میفته و تیشرت سفید و به اجبار بدون سوتین تن میزنم.
شورتک مشکی روهم که تا روی زانو رو می‌گرفت با استفاده از نخش تنگ کرده و پا میکنم.
البته چیز زیادی ازش مشخص نشد وقتی تیشرت و روش انداختم.. اما بازم از هیچی که بهتر بودن.

چون نه سشواری درکار بود نه برس پس با همون حوله نم موهام و میگیرم.
خوبه حداقل یه نرم کننده توی حموم بود.. اونایی که موهای بلندی دارن میفهمن چی میگم.
جلوی آینه دراور ایستادم و مثه اسکلا هر بار یه سرشونه رو بالا میکشم اما باز او یکی شونم از یقه بیرون میفته.

بی خیال درگیری با تیپ ناناسم اینبار درگیر رفتن یا نرفتن بیرون از اتاق میشم.
میگن کرم از خود درخته حق دارن.. من اگر تنم نمیخارید چرا نمی‌رفتم توی تخت و راحت نمیخوابیدم؟!
چرا دستگیره درو گرفتم و دارم به بیرون سرک میکشم تا حس فضولیم و ارضا کنم؟

به خدا که من دختر خوبیم و واقعا قصد کردم برم لالا کنم اما صدای آهنگ ملایمی که به گوش می‌رسید و نمیتونستم بی خیال بشم.
فقط یه نظر کوتاه و سریع میپرم تو اتاق.. کف پاهای لختم روی پارکت بی صدا حرکت میکنن و از گرماش لذت میبرن.

منبع صدا از داخل سالن میاد و به نظر کسی پیدا نیست اما از کجا معلوم خونه با این فضای بزرگ امکان داشت سرو کله اش از هر کنار گوشه ای پیدا بشه ..
قدمی به عقب برمیدارم و به نظر تا همینجا برای فضولی کافی بود و تا امشب کار دست خودم ندادم برمیگشتم توی اتاق که روشنایی تمام لوسترا و هالوژنا محیط و نورباران میکنه.

خب خب گند زدی عزیزم.. تنها با یه چرخش به پشت سر جثه بزرگش و نشسته روی مبلی گوشه سالن پیدا میکنم.
_اووم… سلام..

خودم میدونم دیوونه ام.. دست به سینه با یه ریموت تو چند قدمیم داره سرتا پای مضحکم و نگاه میکن اما اثری از خنده تو وجناتش نیست.
با اینکه باعثش خودشه اما خجالت زده شبیه خطاکارا یه پام و پشت اون یکی قایم میکنم و مثلا الان چه فرقی کرد!..
خدایا نصفه شبی زده به سرم نکنه غکر کنه دارم براش قر و قمیش میام؟

هنوز کلامی نگفته و آهنگ ملایمی که گذاشته سکوت سالن و میشکنه.
میخوام از زیر نگاه سنگین و پر حرفش فرار کنم پس قدمی به پشت برداشته و از ترس انتقام خماری ساعتی پیش فلنگ و ببندم که از جا بلند میشه و صبر کن ببینم داره مستقیم میاد طرفم.
_خب شبت خوش..

به چه سرعتی دو کلمه از دهنم درمیاد و حرکت میکنم که مایه تعجبه طرفم که هامرزم باشه نفهمه دارم فلنگ و میبندم.
اما از اون عجیبتر صدای بلند هامرزه که باعث میشه سر جام بایستم.
_تکون نخور..
اون روی غد و یکدنده ام بالا میاد..
_چرا!

نمیدونم اجی مجی میکنه.. چیه که یه چیز دیگه از جیبش بیرون میکشه و بله…
چندتا از این کنترلا تو جیباش قایم کرده! صدای ملایم تبدیل میشه به.. تکنوازی پیانو وووووو
شنیده بودمش اما الان توی این وقت شب و این مکان غریب ترین چیزی بود که باید میبود.. شاید یه آهنگ وسترن برای انجام دوئل مناسبت بیشتری داشت.

منتظر دستش و طرفم گرفته و حالتش خیلی شبیه مردایی که دارن بانویی رو دعوت به رقص میکنن هست.
_واقعا؟!
_واقعا..
سوپرایز شده و حسم قابل توصیف نیست.. چشم هاش و نشونه میگیرم و دستم خودکار توی دستش قرار میگیره و تازه متوجه هیجان و اشتیاقی که فرا گرفتم میشم.

دو قدم به جلو برداشته و عجیبه ولی این مرد بلده برقصه..
هماهنگ باهام قدم برمیداره.. دور میخورم و تابم میده.. یک قدم به راست دو قدم به جلو و بعد دوباره به چپ..قدم های بلند و هماهنگ با پارتنرت دست توی دست چرخش با یک دست و روی نوک پا… همه و همه اوج دلتنگی آغوشی ترک شده رو یادآوری میکنن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x