آوش به سختی خودش رو مجبور کرد دست هاشو دو طرف پهلوی مادرش بگذاره … چیزی شبیه یک آغوش رسمی !
– نمی دونی چقدر دلتنگت بودم ! دیگه داشتم فکر می کردم شال و کلاه کنم بیام تهران !
آوش پاسخ داد :
– فقط سه روز نبودم، مادر !
و خودش رو از آغوش مادرش بیرون کشید . خورشید به روی خودش نمی آورد که چقدر رفتار آوش سرده . همین که پسرش بعد از مدت ها باهاش دو جمله صحبت کرده بود، خوشحالش می کرد !
دو قدمی از آوش فاصله گرفت … گفت :
– کتت رو بده به من ! حتماً خیلی خسته ای ! شام میل کردی ؟
– بله مادر ! من میرم بخوابم … .
می خواست از کنار خورشید عبور کنه … خورشید به سرعت بازوشو گرفت .
– بیا توی نشیمن … با هم حرف بزنیم ! خواهرت هم هست … .
برقی در سیاهی چشم های آوش روشن شد … انگار فکری به ذهنش خطور کرده بود … . کاملاً چرخید و رخ به رخ مادرش ایستاد . خیره در چشم های بادامی و زیباش … گفت :
– از خواهرم گفتی … از دخترت ! … یادم اومد بگم آهو مِن بعد چهار برجی زندگی می کنه ! لطفی بکن و فردا بفرستش بره وسایلش رو از خونه ی فرخ جمع کنه …
خورشید نامفهوم سری تکون داد :
– چرا ؟!
– چون میخوام طلاقش رو از اون شوهرِ بی وجودش بگیرم !
فک زیرینِ خورشید با ناباوری تکون خورد … نگاه آوش رنگ اخطار گرفت :
– چی میخوای بگی، مادر ؟ … مخالف این کاری ؟!
انگار می خواست بهش هشدار بده یک کلمه مخالف نکنه ، واگرنه پاسخ سختی می گیره ! .. خورشید سرش رو به چپ و راست تکون داد :
– نه ! نه پسرم … هر چی که صلاح می دونی ! من …
دستش روی مشت آوش نشست … ادامه داد :
– فقط … فقط عجولانه تصمیم نگیر ! به عواقبش هم فکر کن !
– چه عواقبی ؟!
– خب به این زودی اگر طلاق بگیره … هنوز یک هفته هم از علیل شدن شوهرش نمی گذره ! … مردم حرف در میارن !
آوش خندید … کوتاه و هیستریک … .
– حرف مردم برام مهم نیست ! ولی اینو یادت باشه مادر … اگر چیزی بگی که آهو بهم بریزه … اگه حرف نامربوطی بهش بگی …
مکثی کرد … با دندون های بهم چفت شده به زور ادامه داد :
– با من طرفی !
نگاه جدی و هشدار آمیزش در نگاهِ وا رفته ی خورشید قفل بود … که درب اتاق نشیمن باز شد و آهو بیرون اومد .
– مادر ! آوش ! … چرا اینجا ایستادین ؟ نمی یاید پیش من ؟!
آوش پاسخ داد :
– مامان میاد پیشت، عزیزم … حتماً حرفای مادر و دختری زیادی دارید تا بهم بگید !
با همون حالت سخت و بی انعطاف … دست مادرش رو بالا برد و روی انگشتانش رو بوسید . بعد از کنارش عبور کرد و از پله ها بالا رفت … .
*
رها در آغوش پروانه بود !
چشم های زیبا و هوشیارش هر حرکت مادرش رو تعقیب می کرد … دستاش در هوا تاب می خورد و تلاش می کرد به تابِ موهای اون چنگ بندازه … .
آوش هرگز هیچ صحنه ای به این زیبایی ندیده بود ! … و صدای پر محبت پروانه :
– مامان اومده پیشت ! … ماما !
وقتی آوش وارد اتاق شد … سر بلند کرد و نگاه خندانش رو به اون دوخت .
– توی بغل من آروم گرفت ! … همش می ترسیدم این چهار روز منو فراموش کرده باشه !
آوش جلو رفت . دوست داشت بچه رو در آغوش بگیره … اما نمی خواست اونو از بغل پروانه جدا کنه . سر خم کرد و پیشونیِ گرم و معطر نوزاد رو بوسید .
حالا رها به اون نگاه می کرد . طرح لبخندِ روی چهره اش بی نهایت زیبا بود .
آوش نوک انگشت اشاره اش رو روی گونه ی لطیف اون کشید . اینهمه زیبایی … اینهمه ظرافت ! … شبیه یک شئ شکستنی بود ! مثل یک حبابِ رنگی و براق که آدم می ترسید با اولین لمس، از هم بپاشه !
فکر کرد مادرش هم لابد یک روز شبیه یک حباب رنگی بود ! آهو هم … هاله … و پروانه !
هر زنی شبیه یک حباب رنگی بود … که با یک لمس اشتباه می تونست از هم بپاشه و نابود بشه !
پروانه آهسته صداش کرد :
– آوش ! …
نگاه آوش لحظه ای از چشم های رها جدا نمی شد .
– دارم فکر می کنم هیچ زنی توی این چهار برجی بوده که احساس خوشبختی کرده باشه ؟! … سقف این خونه هیچ زنِ واقعاً خوشبختی رو تا حالا دیده ؟! …
دستش رو روی دستِ کوچیک و لطیف رها کشید … دخترک انگشت اشاره ی آوش رو با هر پتج انگشت کوچیکش گرفت .
– هیچ زنی اینجا به آرزوهاش نرسیده ! همه شون وقتی شونزده هفده ساله بودن، فرستاده شدن حجله ! … همونجا دفن شدن !
پروانه زمزمه کرد :
– آوش جان !
صداش زیر هجومِ بغض و احساسات می لرزید . آوش گفت :
– اجازه نمی دم رها به این زودی ها ازدواج کنه ! می خوام درس بخونه … دانشگاه بره ! … اول عاشق بشه …
پروانه نفس عمیقی کشید . صحبت های آوش بیش از حد احساساتیش کرده بود .
– تو واقعاً همیشه مراقب رها هستی ! … حالا اگه بمیرم هم خیالم راحته !
از آوش رو برگردوند تا ردّ اشک نشسته پای مردمک هاشو ازش مخفی کنه . نفس عمیقی کشید و روبروی آینه ایستاد .
دخترکش رو در آغوشش تکون می داد … .
آوش پشت سرش ایستاد و دست هاشو روی شونه های پروانه گذاشت .
این تصویری که می دید … پروانه ی زیباش با گردنبند یاقوت دور گردنش … و نوزادی که در آغوش داشت … این تصویر رو می پرستید !
– تو رو هم می برم از اینجا ! … فکر نکنی قراره بعد از ازدواجمون اینجا زندگی کنیم !
سرش رو جلو برد … چونه اش رو گذاشت روی شونه ی پروانه … لب هاش نزدیک گوش اون زمزمه می کرد .
– ببین برای خودمون چه نقشه ها دارم ! … بعد از ازدواجمون می ریم ماه عسل ! می خوام ببرمت اتریش ! … با هم بریم تالار اپرای وین ! … بعد بریم پاریس … پای برج ایفل عکس بگیریم ! هر جایی که قبلاً تنها رفتم، حالا دو تایی با هم بریم !