۶ دیدگاه

رمان خیالت پارت 25

4.6
(47)

 

آب دهانش را بلعید و تکانی به دستش داد.
ترسیده بود، از این آدم‌ها، از دل‌های سنگی‌شان، از بازی‌های بی‌رحمانه‌شان…اما کوتاه نیامد.

– اگه بلایی سر بابام بیاد…مسئولش فقط شمایین حاج بشیر!

پیرمرد خنده‌ی پر لذتی کرد و دست دختر یکباره آزاد شد.

برق شجاعتِ پشت نگاهِ ترسیده‌ی دختر؟
زیادی آشنا بود برایش…

– آتیشی که به پا می‌کنی، دودش اوّل به چشم خودت میره جوون!

جوابش را نداد، رو گرفت و با تمام نفس دوید، پیرمرد ماند و پسر…

– لازم نبود این نمایش مسخره رو را بندازی که قدرتت و به رخ بکشی حاجی!

چرخید، در را نیم‌بند کرد و چشمان توبیخ‌گرش دوخته شد به جوان روبرویی…

– نمایش که این جهالت شماست!

دستی دور چرخاند، یک دفترخانه‌ی پرت، در حومه‌ی شهر و یک نقشه‌ی کودکانه برای یک صیغه‌‌ صوری ناچیز…

– فقط بزدلان که از پشت خنجر می‌زنن، من رو بازی می‌کنم پسر!

سه جوجه‌ی تازه از تخم سر برآورده شعورش، اسمش، حتی رسمش را به بازی گرفته بودند و این کمترین تاوان بی‌حرمتی‌شان بود، اولین درس و تازه شروعش…

رت_105

– این‌و توو اون کلّه‌ی خامت فرو کن!

دانا پوزخند صداداری زد و دست به جیب شد.

– من نه بازیگر خوبی‌ام، نه بازی کردن بلدم حاجی!

از زیرکی پدرش زیاد شنیده بود…اما ندیده بود.

حالا که اولین شیپور جنگ را زده بود؟
دلیل شهرت حاج بشیر آژگان را بهتر می‌فهمید!

– آخ! از کت و کول افتادم…

آیدا بود، پشت در مکث کرد و دست گذاشت روی قلبش.

– این مردک کَنه مگه ول می‌کرد…یه پا مونده بود افسر بیاد…

قدمی داخل اتاق انداخت و چشمی پشت سر دانا چرخ داد، نه خبری از عاقد بود و نه…

– ساچلی کو!

– دیر کردی، عروس رفت!

– هیییع! حاج بابا! ش…شما اینجا…

چرخید عقب، تا درِ نیم‌باز و پیرمرد به آرامی از گوشه‌ی دیوار بیرون زد،

– این روزا تو هم نخوای به کسی بزنی میان و بهت می‌زنن!

آمدنی، یک تاکسی یکباره پیچید جلوی راهش! چیزی نشد، فقط کمی فرو رفتگی گلگیر شوفر اما سه ساعت وقتش را گرفته بود!

– دنیای غریبی شده نه! هم از غریبه می‌خوری و هم از آشنا!

#پارت_106

حرف‌های پیرمرد زیادی بودار بود و آن کجخند عجیب!

چرخی زد و نگاه از دو جوان گرفت، چشم و ابروی آیدا که با اشاره سمت دانا پرید، پیرمرد بیرون زد.

ایستاد مقابل آسانسور و از گوشه‌ی چشم، مردِ آن طرفِ راهرو را دید.

– گوینده یه حرف کوچیک می‌زنه
اما حرفش بار بزرگی میشه رو شونه‌ی شنونده!

روی سخنش به همان مردِ سینی به دست میان راهرو بود، بیچاره سر و صداها را که شنید، همانجا خشکش زد.
مانده بود برود یا بیاید! که پیرمرد بیرون زد…

– حلال کن آقای رضوانی، حقّ امانت به گردنت گذاشتم!

سال‌ها پیش، وقتی مرد برای شیمی‌درمانی زنش در به درِ پولِ نزول و نزول‌خوارِ بی‌انصاف بود، پیرمرد ضامنش شد برای یک وام گنده…

مرد هم شد مرید و مدیون…

تا اینکه سه روز قبل دختری جوان برایش مدارک عروس و دامادی عجول را آورد با دیدن اسم داماد تن و بدنش لرزید، فی‌الفور کاری را کرد که باید،
خیال می‌کرد یک شیطنت، دور از چشم پدر باشد، نمی‌دانست قصّه بزرگ‌تر از این‌هاست…

– حلالت حاجی! اینجا نه کسی چیزی دیده، نه حرفی شنیده…خیالت قرص.

پیرمرد…سر پایین، دستش را بالا داد، تسبیحش رقصی رفت و در آسانسور باز شد.

– رسیدین خونه، فی‌الفور میاین اتاقم.

در آسانسور که بسته شد، رشته‌ی نگاه نافذ پیرمرد هم بر دو جوان روبرویی بریده شد.

#پارت_107

***
– چته! چرا انقده تند می‌ری!

آیدا داد زد، خیره‌ی قدم‌های بلند و بی‌مکثِ مرد جلویی…

او که دنبال سندِ امضاخورده‌ی آرزوهایش رفت، دانا بی‌صدا بیرون زد!

– دانا؟!

آخرین نگاه را هم به نوشته‌های روی برگه انداخت و لبخندش بزرگ‌تر شد.

– صبر کن منم بیام…

زنجیر طلاییِ کیف کرمی‌رنگش را روی شانه بالا کشید و تق‌تق‌زنان پا تند کرد دنبالش امّا…

– آخخخ!

قدم دوم را برنداشته، ناله‌‌ی دخترانه‌اش بلند شد و مرد بی‌حوصله پا کند کرد،

– الآن وقت شکستن پاشنه بود آخه!

دختر نق‌زنان خم شد روی کفش و انگشتان مرد میان جیب مشت شد.

– تف به این شانس! سر صبی تا الآن هر چی نکبت بوده سرم اومده…

گلایه‌هایش که ادامه‌دار شد، دانا هوفی کشید و با اکراه عقب چرخید،

– می‌تونی راه بیای؟

آیدا سرجنبان تکانی به پاشنه‌ی کج‌شده‌ داد و چشمان گله‌مندش را بالا کشید،

– چرا خبر ندادی حاجی‌ اینجاست!

صدای تقّی آمد و دوباره سرپا شد.

نگاه کفری‌اش؟
به کف‌پوشِ بتنیِ پیاده‌رو و کفش‌هایِ بدقواره‌اش، یکی پاشنه‌دار و آن یکی تخت!

پارت_108

اخمی ریخت و لنگ‌زنان جلو رفت. کفش محبوبش بود، آخرینِ مدل فصل…

– حتماً باید اون قیافه‌ی برزخیش‌و می‌دیدم؟!

دستش که مالکانه حلقه شد دور ساعد مرد، تن مرد کمی منقبض شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 ساعت قبل

ساچلی نجات پیدا کرد از دستشون؟

تارا فرهادی
13 ساعت قبل

آواز قو؟

تارا فرهادی
13 ساعت قبل

آواقو پارت نداریممم؟؟🥺

نازنین مقدم
11 ساعت قبل

بیچاره ساچلی این پسره چرا مثل ماست نگاه می‌کنه هیچی نمیگه الان بابای ساچلی از غصه دق می‌کنه…ممنون بابت پارت لطفا پارت گذاریش رو قطع نکن

خواننده رمان
45 دقیقه قبل

نه به پارت گذاری دیروز نه به دیشب تا حالا که پارت نیست چشم خوردی قاصدک خانم

یاس ابی
پاسخ به  خواننده رمان
23 دقیقه قبل

من که گفتم تعطیل میشه تا یکشنبه حالا باور کردی

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x