۱ دیدگاه

رمان خاتون عروس نحس پارت 95

3.7
(14)

 

در برابر نا‌مهربونی بابام هیچی نمی‌گفتم، فقط سکوت میکردم.
انگار که کر و کور و لال هستم.
آخه مگه میشه پدر و مادری بچه شون رو دوست نداشته باشن.

خون که روی لباسام شره کرد احمد انگار ترسیده بود،نگاهش بین صورتم و لباسم رفت و آمد میکرد.
درمونده گفت:
-آقا …حالا چکار کنیم…
داره میمیره

بابا تسبیحش رو توی دستش مچاله کرد و همون طورکه به طرف در میرفت گفت:
-نترس …این لجن تا آبروی منو نبره نمیمیره
بیاید بریم

چشمام سیاهی میرفتن و هذیون وار چیزایی میگفتم که خودمم نمیفهمیدم.به گمونم التماس میکردم تنهام نذارن.
وقتی بابام من رو به اون صورت ول کرد و به طرف در رفت سرم روی شونه م افتاد.
شبیه آدمی بودم که داره ذوب میشه،اون همه سنگدلی رو باور نداشتم.

بچه ش جلوی چشماش داشت جون میداد و اون به فکر ابروش بود.
وقتی در باز شد مامان رو دیدم که روی زمین نشسته و صورتش پر از اشک بود.
نگاهش که بهم افتاد روی پاهاش کوبید و گفت:
-آی مادرت بمیره
آی بی مادر بشی اینجوری نبینمت

مادرم اون روزا رو قبل از من دیده بود،میدونست قراره چه بلایی سرم بیاد که میخواست خودش حلش کنه.
وقتی روی پاهاش به طرف در اومد بابام بازوش رو گرفت و همون طورکه در رو می‌بست گفت:
-اونقدر اون تو میمونه تا بمیره

بعد از اون پلکای سنگینم روی هم افتاد و چیزی نفهمیدم،به گمونم مرده بودم که دیگه دردی حس نمیکردم.

 

 

 

همه جا تاریک بود،شبیه گور.
به گمونم زنده نبودم،جون نداشتم.من رو گذاشتن تو قبر و تنهایی برگشتن خونه.

همه جا سرد بود و بوی خون میومد.
نمیدونم توماج کجا مونده بود.
چرا نمی‌اومد.
مگه نمیدونست من از تاریکی و تنهایی میترسم.

حتی وقتی تو اون خونه زندانیم کرد هم یه لحظه هم تنهام نمیذاشت.
واسم غذا می‌آورد.
آب و دون می‌آورد.
مواظبم بود.
الان کجا بود که ببینه جوجه کلاغش و کتک زدن.

شبایی که از داریوش کتک میخوردم تا صبح هوام رو داشت.
اونقدر بغلم میکرد که یادم میرفت چی به روزگارم اومده.
شده بود درمون دردام .

درد که توی سرم پیچید هق زدم،الان بی من کجایی بی معرفت.
بیا که خاتونت بی تو داره میمیره.
بیا من و با خودت ببر.
غلط کردم.
غلط کردم که باهات نیومدم.

سرم از درد زق زق میکرد و تنم از سرما میلرزید.فشارم افتاده بود.
فقط کاش یکی میومد و یه چکه آب بهم میداد.
گلوم خشک شده بود.

تن پر دردم رو بغل کردم و هق زدم،اشکام انگار تمومی نداشت.
بی جون صداش زدم،شاید همون اطراف بود و میشنید و دادم میرسید.
لباسش بوی خون گرفته بود اما هنوز عطرش رو حس میکردم.
دستم آروم آروم پایین رفت.
اونا بچمو کشتن.
حتی نذاشتن ببینمش.
نذاشتن به دنیا بیاد.

 

 

 

چقدر تو اون حال گذرونده بودم نمیدونستم ،احساس می کردم مردم .
حتی درد رو حس نمیکردم اما وقتی دستمال نمداری روی لبام کشیده شد فهمیدم زنده م.
دارم هنوز نفس میکشم .

سرم شبیه ظرف توخالی بود،گاهی اونقدر سبک میشد که انگار چیزی توش نیست.
گاهی هم اونقدر سنگینی میکرد که از درد و فشار ناله م بلند میشد.

با صدای پچ پچ های مامان کم کم هوشیار تر میشدم،انگار یکی هم همراهش بود و داشت بهش کمک میکرد:
-خدا خیرت بده مادر
اگه تو نبودی نمیدونستم چکار کنم
-کاش بهم زنگ میزدید خودم میومدم
من یکم کمک های اولیه بلدم

صدای فاطمه رو میشناختم،اون دختر یه فرشته بود.
هیچ وقت نمیتونستم کنار برادرم تصورش کنم،برادری که کمتر از حیوون نبود.
مامان دوباره گفت:
-حالا باید چکار کنیم
داداشا و آقاش نمی‌ذارن ببریمش دکتر

-نگران نباشید یکاریش میکنیم حالا
فعلا فشارش افتاده
خیلی خون از دست داده
بهوش که اومد بعد فکرامون و میریزیم رو هم

به نرمی خون روی صورتم رو پاک کرد و سیلی های آرومی روی گونه زد:
-آبجی…صدام و میشنوی؟
اگه میشنوی دستم و فشار بده

 

 

فاطمه جوری با مهربونی صورتم رو تمیز میکرد و ازم می‌خواست بیدار شم که ته دلم به بودنش خوش میشد.
همه آدما یکی رو میخوان که بشه فرشته زندگی شون.

سخت بود،دستام جون نداشت ولی ناامیدش نکردم.
دستش رو به آرومی فشار دادم و اون با ذوق گفت:
-خدا رو شکر داره بهوش میاد
آبجی میخوام یکم اب قند بهت بدم
سعی کن بخوری

واقعا شبیه جنازه بودم،شبیه کسی که مرده اما خدا بهش یه فرصت دیگه داده.
قاشق آب قند رو که بین لبام گذاشت و مایع شیرین روی زبونم جاری شد به سختی قورت دادم.

گلوم زخم بود و بدجوری میسوخت.
حتی خوردن آب قند هم تبدیل شده بود به مصیبت.
اما کم کم انگار جون گرفتم و تنم گرم تر شد.
مامانم همون طورکه صلوات میفرستاد دعایی خوند و روی صورتم فوت کرد.

وقتی چشمام رو باز کردم هنوز همه جا تاریک بود،نور نمیدیدم.
چند دقیقه ای گذشت تا تونستم صورت فاطمه رو ببینم.
لبخند‌ مهربونی زد و گفت:
-خوبی آبجی؟ میتونی حرف بزنی؟

گلوم هنوز میسوخت و زبونم یاری نمیکرد.
چشمام رو که بستم گفت:
-عیبی نداره بذار من زخمت و تمیز کنم باید تا دیر نشده برگردم خونه
ولی قول میدم فردا زودتر بیام

 

 

دستم بدجوری درد میکرد،مثل قفسه سینه م،مثل پاهای کبود و زخمیم که روی زمین سیمانی کشیده بودن.
پاشنه پام هم همین طور.
وقتی موهام رو به عقب کشیدن پام سابیده شده به زمین و خراش برداشته بود.

تمام تنم درد میکرد.
سرم،صورتم،دندونام.
برادرام جوری توی سر و صورتم زده بودن که کل صورتم ورم داشت.
اشکام که تبدیل به سیل شد توی دلم زار زدم:
-مامان بمیره واسه تنهایی و بی کسیت

هیچ دردی من رو نمیکشت.فقط طفلم رو میخواستم.
با اینکه رفته بود اما هنوز حسش میکردم،انگار جمع شده بود همونجایی که همیشه وقتی میترسید گوله میشد.

شکمم رو چسبیده بودم و آروم اشک میریختم.حتی دل خودم واسه مظلومیتم اتیش گرفته بود.

فاطمه آروم موهام رو نوازش کرد و گفت:
-الهی برات بمیرم…درد داری؟

درد داشتم؟
آره قلبم درد میکرد.

مامان که از جاش بلند شد فاطمه سرش رو بالا گرفت.
بهم نگاه نمیکرد،شاید عذاب وجدان داشت.
همون طورکه به طرف در میرفت گفت:
-برم براش سوپی چیزی بیارم بخوره
فشارش افتاده

مامان که رفت تنم لرز گرفته بود.
دستم رو محکم روی شکمم فشار دادم و لب زدم:
-اونا توت فرنگیم و کشتن

فاطمه اشک زیر چشمش رو پاک کرد و همون طورکه سرم رو روی پاش میذاشت گفت:
-بگو واست چکار کنم‌حالت…
هنوز حرفش تموم نشده بود که در با صدای وحشتناکی باز شد و محمود با چشمای به خون نشسته وارد زیر زمین شد.

فاطمه وحشت زده توی جاش پرید،هنوز خانواده من رو نشناخته بود.
هنوز نمیدونست این در برابر ترسی که هر روز به جونم میریزن هیچه.

فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
-محمود جان …چه خبره یواش تر

برادرم لیاقت اون جان کنار اسمش رو نداشت.
لیاقت فاطمه رو که اصلا.

با اون حالت برزخی و اخم الودش به طرف مون اومد و غرید :
-جمع کن بریم
کی بهت اجازه داد بیای پیش این کثافت!
فاطمه نگاه متعجبی به منی که از درد و ترس توی خودم مچاله شده بودم و به محمود انداخت و گفت:
-ولی…ولی این خواهرته!
چرا اینجوری باهاش حرف میزنی؟

محمود تن دردناکم رو به پا گوشه ای هل داد و به بازوی فاطمه چنگ زد.
بدنش رو از کنارم بلند کرد و گفت:
-تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن
بیا بریم …دیگه هم حق نداری بیای پیشش

مامان با سینی غذا وارد زیر زمین شد و با دیدن فاطمه و محمود گفت:
-اینجا چه خبره؟

اما محمود انگار دیوونه شده بود
سینی رو با غیظ از دست مامان کشید و روی زمین انداخت و گفت:
-کوفت بخوره …
بابا رفته پیش آقا بهرام عقد و یکم عقب بندازه
فقط وای به حالش اگه به چیزی شک کنه و عروسی رو بهم بزنه و آبروی بابا رو ببره…

نگاهم روی بشقاب گل سرخی جهاز مامان که روی زمین هزار تیکه شده بود ماسید.
با دیدن سوپی که روی سیمان بهم دهن کجی میکرد دلم ضعف میرفت.
چقدر برادرم سنگدل بود.
آدما به کجا میرسن که اونقدر نامرد میشن.
اصلا چرا فکر میکرد حالا که بچه م رو از دست دادم آبروی بابام برام مهمه؟
کاش آقا بهرام شک میکرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
11 ساعت قبل

ممنون قاصدک جان😍🌹

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x