۵ دیدگاه

رمان پینار پارت ۴۰

4.3
(95)

 

 

 

 

تمام روزش را با حس سرخوردگی حال به هم زنی طی کرد.

حس پس زده شدن… حس بازیچه شدن…

حس می‌کرد اردلان بازی‌اش داده…

شاید واقعا فقط آمده بود انتقام ده سال پیش را بگیرد…

ده سال پیشی که یگانه‌ی بیچاره تنها قربانی‌ بی‌دفاعش بود… و اردلان نباید می‌فهمید…

 

در برابر سؤال جواب‌های مینا بی‌حوصله گفته بود به حال خودش رهایش کند و صحنه‌ی صبح اصلا لحظه‌ای از پیش چشمانش کنار نمی‌رفت…

 

بعد از اتمام ساعت کاری داشت به سمت خانه می‌راند. پشت چراغ قرمز اولین چهارراه بود که با زنگ خوردن موبایلش و دیدن اسم «مهندس کاویانی» روی صفحه‌اش به خود لعنت فرستاد.

 

– اینم وقت گیر آورده همین الان… حوصله ندارم…

 

از شب قبل حرف زده بودند، نمی‌شد که جواب ندهد. حتی همین یک ساعت پیش هم در جواب پیامک آدرس رستوران، ایموجی گل فرستاده بود. و حالا آنقدر در فکر و خیالات فرو رفته بود که فراموش کرده بود و داشت سمت خانه می‌رفت!

 

آیکون سبز رنگ را لمس کرد و هندزفری را در گوشش گذاشت.

 

– بله.

 

حامی که خبر نداشت به یگانه چه می‌گذرد، خوشحال از اینکه دارد به مرادش می‌رسد، با لبخند گفت:

 

– سلام، خسته نباشی.

 

با سبز شدن چراغ، یگانه اتومبیل را به حرکت درآورد و دور زد.

 

– سلام، ممنونم.

 

– کجایی؟

 

سرعتش را کم کرد و بی حوصله پاسخ داد:

 

– تازه از شرکت اومدم بیرون.

 

– من رسیدم. منتظرتم. میز شماره 46، طبقه بالاست.

 

– باشه.

 

– می‌بینمت.

 

– خدانگهدار.

 

حتی منتظر جواب خداحافظی حامی هم نماند و تماس را قطع نمود.

 

زیر لب زمزمه کرد:

 

– کاش بری به درک!

 

161

 

 

 

 

 

 

رو به روی حامی در آن رستوران لوکس و مجلل نشسته بود. به هر چیزی نگاه می‌کرد الّا چهره‌ی خندان و خوشحال حامی! به هیچ عنوان تاب تحمل نیش تا بناگوش باز او و حوصله‌ی شنیدن اراجیفش را نداشت.

 

برای ناهار یک آب معدنی و تنها یک سالاد سزار سفارش داده بود و در مقابل اصرارهای حامی مبنی بر سفارش بیشتر فقط گفته بود رژیم است!

 

رژیم؟ دروغی شاخ دارتر از این؟ هیچ وقت یادش نمی‌آمد در طول عمرش حتی یک روز رژیم گرفته باشد!

به قول معروف ژن چاقی نداشت، هر چه می‌خورد چاق نمی‌شد. فقط الان اشتهایش کور شده بود…

 

– خب یگانه خانم، تعریف کنید، چه خبر؟

 

کاش می‌فهمید یگانه بی‌حوصله‌تر از آن است که بخواهد پاسخی به چنین پرسش کلی و کلیشه‌ای بدهد.

 

زورکی لب‌هایش را کمی کش داد.

 

– خبری نیست.

 

– اصلا فکرش هم نمی‌کردم اردلان زنگ بزنه برای عذرخواهی.

 

در حین گفتن این جمله چشمانش برق زد.

یگانه کمی آب نوشید.

 

– حاج آقا مجبورشون کردن.

 

حامی با تعجب پرسید:

 

– حاج آقا؟ یعنی باباش بهش گفت زنگ بزنه به ما؟

 

یگانه بی‌میل جواب داد:

 

– بله!

 

و در دل هر چه دَری وَری و فحش ناموسی و غیرناموسی بود نثار او و خودش نمود که بالاجبار اینجا نشسته بود.

 

حامی دوباره لب باز کرد.

 

– از محیط کارت راضی هستی؟ اگه اذیتی می‌تونم بگم واسه‌ت اتاق جدا تدارک ببینن.

 

و مثلا خیر سرش می‌خواست دلبری کند و خوشمزه بازی دربیاورد که ادامه داد:

 

– یا حتی تو اتاق خودم واسه‌ت یه میز بذارم بیای پیش من.

 

یگانه چشمانش گرد شد و آب دهانش به گلویش جست!

مردک دیوانه شده بود؟! چرا داشت مُهمَل می‌بافت؟!

 

حامی با عجله برخاست و یگانه که نیت او را فهمید فورا به نشانه‌ی ایست، دست بلند کرد و بعد از چند بار سرفه نفس گرفت.

 

– نه خیلی ممنون من از محیط کارم رضایت دارم.

 

#پینار

#پارت162

 

 

 

 

 

حامی با ژست نگرانی، روی میز خم شد و گفت:

 

– خوبی؟

 

یگانه گلویش را صاف کرد و جرعه‌ای آب نوشید.

 

– بله، ممنونم.

 

– مطمئنی؟

 

یگانه با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد. این حالت چهره‌ی الکی مضطرب را درک نمی‌کرد! یعنی خود حامی نمی‌فهمید رفتارهایش زیادی غلو شده و نمایشی هستند؟!

مگر با دختربچه‌ی دبیرستانی طرف بود که اینطور ادا اطوارها رویش تأثیرگذار باشد؟!

 

– بله من خوبم. بفرمایید بنشینید!

 

حامی روی صندلی‌اش جای گرفت و لبخند زد.

 

– خیلی خوشحالم که بالاخره دعوتم‌و قبول کردی.

 

یگانه در دلش گفت (بله به لطف سوء استفاده کردنت از موقعیت من!) ولی نیشخندی جاگزین حرف دلش کرد و هیچ نگفت.

حامی راست نشست، بدون هیچ پیش زمینه‌ای دستانش را بالا برد و کف زد!

چشمان یگانه از این گشادتر نمی‌شد! این چه کاری بود دیگر!

 

ناگهان یک پسر جوان در حالی که گیتار میزد و همراهش آهنگ سلطان قلبم را می‌خواند وارد شد. پسر دیگری هم همراه یک دسته گل بزرگ رز سرخ آمد و جلوی میز آن‌ها ایستادند.

 

حامی با لبخندی غرورآمیز انگار که شاخ غول شکسته، گاه نگاهی به پسرها می‌انداخت و گاه به یگانه می‌نگریست.

 

یگانه کم مانده بود از تعجب دهانش باز بماند و هم زمان از حرص و عصبانیت این کار سبک سرانه‌ی حامی خفه‌اش کند!

قرارشان یک ناهار ساده بود! ساده در فرهنگ لغت حامی چه معنایی داشت…؟!

این کارها برای یک ناهار ساده به نظر خیلی ریاکارانه و زیاده روی می‌آمد!

بیشتر شبیه این بود که جشن پاسخ مثبتی برای یک رابطه‌ی احساسی باشد تا یک ناهار ساده!

 

یگانه لب‌های خشکش را تر کرد و رو به پسر گیتاریست بلند گفت:

 

– ممنون آقا، کافیه.

 

حامی متعجب شد، انتظار چنین عکس العملی را نداشت. صدای گیتار که قطع شد، موبایل یگانه شروع کرد به زنگ خوردن.

 

– یگانه…

 

حامی با لحنی ناراحت و دلخور گفت و یگانه با دیدن اسم افتاده روی صفحه‌ی نمایش تلفن همراهش، اجازه نداد حامی جمله‌اش را کامل کند. تماس را پاسخ داد و گوشی را به گوشش چسباند که صدایی خشمگین و سرد، در حالی که خیلی آرام بود با عصبانیت گفت:

 

– خودت پا می‌شی از اون خراب شده میای بیرون یا من بیام تو اول گردن اون بی‌ناموس‌و بشکنم بعد تو رو خِر کِشت کنم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
9 ساعت قبل

اردلان تعقیبش میکرده😂

Mahan M
پاسخ به  خواننده رمان
7 ساعت قبل

فقط بلده قوپی بیاد

یاس ابی
8 ساعت قبل

از فضولی داشته خفه میشده اصغر کوپک 😂

خواننده رمان
پاسخ به  یاس ابی
7 ساعت قبل

آره نه میتونه ولش کنه نه میتونه باهاش راه بیاد😂کاش یگانه تو ذهنش گذشته رو مرور میکرد میفهمیدیم دلیل جداییش از اردلان چی بوده

یاس ابی
پاسخ به  خواننده رمان
1 ساعت قبل

واقعا چون منم دارم خفه میشم از فضولی 😂😂😂😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x